در چمنزاري، درخت سيبي بود كه همه شاخه هايش سفيد رنگ بود. زير درخت سيب خانه خيلي كوچكي وجود داشت. در اين خانه كوچك پيرمردي زندگي مي كرد. وقتي كه تابستان تمام شد و علف هاي دشت به رنگ زرد درآمد، سيبها همه سرخ شدند. روزي از روزها پيرمرد كيسه كهنه اش را مرتب كرد و سيب هاي رسيده را چيد و همه را توي كيسه ريخت. بعد، بند كفشهايش را محكم بست و سبيل هايش را تاب داد و كيسه سيب را به روي كولش گذاشت و راه افتاد. پيرمرد خيال داشت سيبها را بفروشد و از پولي كه به دست مي آورد گلابي بخرد. نزديكي هاي غروب بود كه بچه خرسي از جنگل بيرون آمد و به پيرمرد گفت: - پدر بزرگ، دو تا سيب به من بده... بچه هاي عزيز، مي بينيد كه اين داستان افسانه پري هاست. باري، بچه خرس به پيرمرد گفت: - پدر بزرگ دو تا سيب به من بده. خواهش مي كنم. يكي براي خودم بده و يكي هم براي برادر كوچكم كه مريض است. ما پدر و مادر نداريم و در جنگل تنهاي تنها وسط جانوران درنده زندگي مي كنيم. فصل بهار بود كه شكارچي ها مادر ما را كشتند. اگر بداني زندگي كردن بدون مادر وسط اين همه حيوانات وحشي چقدر سخت است. خواهش مي كنم پدر بزرگ! اگر فكر مي كني كه دو تا سيب زياد است فقط يكي بده كه براي برادر كوچولوي مريضم ببرم. پيرمرد تركه اي برداشت و با عصبانيت دنبال بچه خرس دويد. اما وقتي كه به راه خودش برگشت و خواست به طرف بازار براه بيفتد بچه خرس باز به دنبالش افتاد و التماس كرد كه:
|