جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

بچه خرس
گروه: داستان كوتاه

در چمنزاري، درخت سيبي بود كه همه شاخه هايش سفيد رنگ بود. زير درخت سيب خانه خيلي كوچكي وجود داشت. در اين خانه كوچك پيرمردي زندگي مي كرد.
وقتي كه تابستان تمام شد و علف هاي دشت به رنگ زرد درآمد، سيبها همه سرخ شدند. روزي از روزها پيرمرد كيسه كهنه اش را مرتب كرد و سيب هاي رسيده را چيد و همه را توي كيسه ريخت. بعد، بند كفشهايش را محكم بست و سبيل هايش را تاب داد و كيسه سيب را به روي كولش گذاشت و راه افتاد.
پيرمرد خيال داشت سيبها را بفروشد و از پولي كه به دست مي آورد گلابي بخرد. نزديكي هاي غروب بود كه بچه خرسي از جنگل بيرون آمد و به پيرمرد گفت:
- پدر بزرگ، دو تا سيب به من بده...
بچه هاي عزيز، مي بينيد كه اين داستان افسانه پري هاست.
باري، بچه خرس به پيرمرد گفت:
- پدر بزرگ دو تا سيب به من بده. خواهش مي كنم. يكي براي خودم بده و يكي هم براي برادر كوچكم كه مريض است. ما پدر و مادر نداريم و در جنگل تنهاي تنها وسط جانوران درنده زندگي مي كنيم. فصل بهار بود كه شكارچي ها مادر ما را كشتند.
اگر بداني زندگي كردن بدون مادر وسط اين همه حيوانات وحشي چقدر سخت است. خواهش مي كنم پدر بزرگ! اگر فكر مي كني كه دو تا سيب زياد است فقط يكي بده كه براي برادر كوچولوي مريضم ببرم.
پيرمرد تركه اي برداشت و با عصبانيت دنبال بچه خرس دويد. اما وقتي كه به راه خودش برگشت و خواست به طرف بازار براه بيفتد بچه خرس باز به دنبالش افتاد و التماس كرد كه:

- پدر بزرگ، فقط يكي بده.
و با پاهاي كوچكش دنبال پيرمرد به راه افتاد.
اما پيرمرد كه آدم خوبي نبود حاضر نشد به او سيب بدهد. همانطور كه آرام آرام سوت مي زد به طرف بازار رفت و ديگر گوش به حرف هاي بچه خرس نداد، حتي سر هم به عقب برنگرداند.
بوته خاري كه كنار جاده سبز شده بود متوجه ماجرا شد، سر خم كرد و به كيسه پيرمرد چسبيد. پيرمرد آن قدر تند كيسه را كشيد كه كيسه پاره شد. همه سيب ها از كيسه به روي زمين ريختند. پيرمرد با خشم دولا شد كه آن ها را جمع كند.
بچه خرس همانطور نگاه مي كرد. يك دفعه يك دانه سيب برداشت و به داخل جنگل فرار كرد. پيرمرد خسيس وقتي كه اين را ديد كيسه را گذاشت و شروع كرد دنبال بچه خرس دويدن. درست همان موقعي كه بچه خرس به داخل خانه اش كه در اعماق جنگل بود رفته بود، پيرمرد دم او را چسبيد و او را بيرون خانه كشيد، سيب را از او گرفت و گوشش را هم كشيد و بعد آمد توي جاده. وقتي كه رسيد پهلوي بوته خار ديد كه ديگر نه كيسه اي وجود دارد و نه سيبي. همان وقتي كه او دنبال بچه خرس مي دويد، يك عده مسافر خسته از آن جاده رد شده بودند، سيب ها را ديده بودند و با خودشان برده بودند، كيسه را هم انداخته بودند دور.

پيرمرد به خانه اش برگشت و كلنگي برداشت و آمد به سراغ بوته خار ، به نظر او بوته خار تقصير كار بود و حالا او مي خواست آن را از ريشه بكند. پيرمرد پيراهنش را درآورد، آستين هايش را بالا د و شروع به كار كرد. هنوز شب نشده بود كه بوته خار را كند و انداخت به كنار. اما زير بوته خار چه ديد؟ پول. يك كيسه پر از سكه. كسي آن ها را آن جا خاك كرده بود. نمي دانيد پيرمرد چقدر خوشحال شد. پول ها را برداشت و تند از آن جا فرار كرد.
موقعي هم كه فرار مي كرد به اطرافش نگاه مي كرد. پيرمرد وقتي كه به خانه رسيد تمام شب در زير نور ماه سكه ها را شمرد. فردا كه هوا روشن شد، پيرمرد يكسره به بازار رفت و دو تا گاو خريد و چند كيسه گندم. باز هم مقداري پول برايش مانده بود.
به خانه برگشت و گاوها را به گاو آهن بست. اين گاو آهن هم خيلي كهنه و قديمي بود و از پدر بزرگ پيرمرد به او رسيده بود. همه گندم ها را در دشت كاشت.
سال بعد رسيد. تابستان آمد و گذشت و سراسر زمين را زير گرماي خورشيد گرفت. گندم هاي پيرمرد طلائي رنگ شد، اما درخت سيب ديگر ميوه اي نداد. پيرمرد ساقه هاي بلند گندم ها را نگاه مي كرد و خوشحال بود. بالاخره موقعي رسيد كه گندم ها رسيدند.
پيرمرد تصميم گرفت آن ها را درو كند. يك شب داسش را تيز كرد، همه چيزهايي را كه لازم بود فراهم كر د و خوابيد. قصه داشت كه فردا صبح درو را شروع كند. اما موقع شب ستاره اي از آسمان به زمين افتاد. يعني درست وسط مزرعه گندم افتاد. مزرعه آتش گرفت و حتي يك خوشه سالم هم باقي نماند. فردا صبح پيرمرد بيدار شد و داسش را برداشت. از خانه بيرون آمد. اما... ناگهان سرجا خشكش زد. اثري از خرمن او نبود. پيش او زمين سياه و سوخته اي گسترده بود.
پيرمرد روي سنگي نشست و شروع كرد به گريه يك دفعه پشت سرش صداي خنده اي شنيد. برگشت و ديد همان بچه خرس آن روزي است كه دارد مي خندد...
قصه ما همين جا تمام مي شود.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837