باد گرم ملايمي بلند شد و خوشه هاي ارزن را تكان داد. از خوشه پردانه اي كه بروي زمين خم شده بود ارزن زردرنگي كنده شد و به روي زمين افتاد. دانه ارزن به زمين گفت: - اگرترا ناراحت كردم تقصير باد بود كه بلند شد و مرا كند و به روي تو انداخت. زمين جواب داد: اهميتي ندارد، من ضربه هاي خيلي خيلي محكم تري هم خورده ام. دانه ارزن همان طور روي زمين ماند و ماند و آه عميقي كشيد. زمين از او پرسيد: چرا اين طور آه مي كشي؟ ارزن گفت: براي اين آه مي كشم كه بال ندارم. زمين گفت: اگر بال داشتي چه كار مي كردي؟ ارزن جواب داد: اگر بال داشتم پرواز مي كردم و به جاي ديگري مي رفتم و باعث زحمت تو نمي شدم. زمين خنديد، بدجوري هم خنديد. دانه ارزن كه ناراحت شده بود گفت: براي چه مي خندي؟ زمين جواب داد: به عقل تو مي خندم! اين گاوميش را كه دارد مي آيد مي بيني؟ او براي من سنگين نيست. آن وقت تو از خودت صحبت مي كني؟ احمق كوچولو، خوب مرا خنداندي. دانه ارزن سر بالا كرد و گاوميش را ديد. چقدر بزرگ و سياه بود. چه شاخ هائي داشت. با زحمت قدم بر مي داشت. دانه ارزن كه مي خواست خودش را مهم نشان بدهد گفت: - او كه سنگين تر از من نيست.
|