مادر بزرگ به نوه اش گفت: - پترچو، پسرم، برو پيش بابا «مدار» و اين نان گرم را برايش ببر و بگو مادر بزرگ اسلام بلند رساند و اين نان را برايت فرستاد تا تو كمي عسل برايش بفرستي. به او بگو خودت مي داني كه من دهانم هميشه تلخ است و به شيريني احتياج دارم. وقتي كه برگشتي من هم مي گذارم كه بره را از آغل بيرون بياوري و با آن بازي كني. پترچو نان را گذاشت توي كيسه و آن را برداشت و به راه افتاد. از دهكده كه بيرون مي رفت و از درخت فندق شاخه خشكي كند و كيسه را به آن آويزان كرد و چوب را گذاشت روي شانه اش. از نزديكي هاي چادر كولي ها پيچيد و به طرف رودخانه راه افتاده بود كه از آخر اردوي كولي ها سگ بزرگي پيدا شد. سگ بوي نان گرم و تازه را شنيد و دنبال پترچو را گرفت و آمد و آمد تا اين كه جستي زد به روي كيسه و آن را به دندان گرفت و فرار كرد و به طرف دشت پهناور رفت. پترچو وقتي كه اين رفتار سگ را ديد سري تكان داد و گفت: - اگر مثل سابق دست دزدها را مي بريدند تو ديگر نان مرا نمي دزديدي. و باز راهش را گرفت و رفت تا پيش بابا «مدار» برود و چيزي را كه سگ نتوانسته بود بدزدد يعني فقط سلام بلند مادربزرگش را براي او ببرد. اما حالا بشنويد از سگ. سگ با كيسه اي كه بدهان گرفته بود رفت و رفت تا به دره كوچكي رسيد. كيسه را به زمين گذاشت و نگاهي به اطرافش انداخت. درد و روبرو او هيچ كس نبود. فقط يك درخت بيد خشكيده بود و كلاغي كه روي آن نشسته بود. كلاغ از سگ پرسيد: - چه آورده اي؟ سگ جوابداد: - يك نان گرم. مردم دهكده آن را به من دادند. آخر من نمي گذارم كه گرگ ها به دهكده بيايند. كلاغ گفت: - تو خوب كاري مي كني. اما پدرت مثل تو نبود. سگ پرسيد: - مگر او چه كار مي كرد؟
|