جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

دزدها
گروه: داستان كوتاه

مادر بزرگ به نوه اش گفت:
- پترچو، پسرم، برو پيش بابا «مدار» و اين نان گرم را برايش ببر و بگو مادر بزرگ اسلام بلند رساند و اين نان را برايت فرستاد تا تو كمي عسل برايش بفرستي. به او بگو خودت مي داني كه من دهانم هميشه تلخ است و به شيريني احتياج دارم. وقتي كه برگشتي من هم مي گذارم كه بره را از آغل بيرون بياوري و با آن بازي كني.
پترچو نان را گذاشت توي كيسه و آن را برداشت و به راه افتاد. از دهكده كه بيرون مي رفت و از درخت فندق شاخه خشكي كند و كيسه را به آن آويزان كرد و چوب را گذاشت روي شانه اش. از نزديكي هاي چادر كولي ها پيچيد و به طرف رودخانه راه افتاده بود كه از آخر اردوي كولي ها سگ بزرگي پيدا شد. سگ بوي نان گرم و تازه را شنيد و دنبال پترچو را گرفت و آمد و آمد تا اين كه جستي زد به روي كيسه و آن را به دندان گرفت و فرار كرد و به طرف دشت پهناور رفت. پترچو وقتي كه اين رفتار سگ را ديد سري تكان داد و گفت:
- اگر مثل سابق دست دزدها را مي بريدند تو ديگر نان مرا نمي دزديدي.
و باز راهش را گرفت و رفت تا پيش بابا «مدار» برود و چيزي را كه سگ نتوانسته بود بدزدد يعني فقط سلام بلند مادربزرگش را براي او ببرد. اما حالا بشنويد از سگ. سگ با كيسه اي كه بدهان گرفته بود رفت و رفت تا به دره كوچكي رسيد.
كيسه را به زمين گذاشت و نگاهي به اطرافش انداخت. درد و روبرو او هيچ كس نبود. فقط يك درخت بيد خشكيده بود و كلاغي كه روي آن نشسته بود. كلاغ از سگ پرسيد:
- چه آورده اي؟
سگ جوابداد:
- يك نان گرم. مردم دهكده آن را به من دادند. آخر من نمي گذارم كه گرگ ها به دهكده بيايند.
كلاغ گفت:
- تو خوب كاري مي كني. اما پدرت مثل تو نبود.
سگ پرسيد:
- مگر او چه كار مي كرد؟

كلاغ گفت:
- وقتي كه دهاتي ها به او گوسفندي بريان مي دادند يا ناني بدست مي آورد، كنار آن سنگ آسياب رفت تا دندان هايش را تيز كند و به من مي گفت: كلاغ، تو اين جا بمان تا از بره و نان من مواظبت كني.
سگ خواست همان كاري را بكند كه پدرش مي كرد و رفت تا دندانهايش را تيز كند كلاغ هم كيسه را برداشت و پريد و به طرف آشيانه اش رفت تا نان را به جوجه هايش بدهد.
وقتي كه به آشيانه اش رسيد به جوجه هايش گفت: - بچه هاي من ببينيد، برايتان نان گرم آورده ام. گرسنه هستيد يا نه؟ نوكهايتان را باز كنيد.
جوجه ها نوكهاشان را باز كردند. و در همين موقع روباه حيله گر از آن جا مي گذشت. جلو آمد و گفت:
- بوي نان گرم مي آيد. آهاي كلاغ! توي كيسه چه داري؟ كمي هم به من بده بخورم. خيلي گرسنه ام.
كلاغ گفت:
- راهت را بگير و برو!
روباه گفت:
- خوب، كه اين طور.
بعد با دمش ضربه اي به تنه درخت زد. مثل اين كه بخواهد درخت را بيندازد. جوجه ها پرسيدند:
- چه كار مي كني؟
روباه جواب داد:
- مي خواهم درخت را بيندازم.
جوجه هاي كه ترسيده بودند داد زدند:
- واي، مادر جان، الان بيچاره مي شويم، نان را به روباه بده تا ما را راحت بگذارد. كلاغ كيسه را به پائين انداخت و گفت:- بيا، اين نان را بگير و درخت را نينداز! روباه كيسه را به دندان گرفت و رفت. بين راه با خودش گفت:
- واي كه من چقدر زرنگم! همانقدر كه زرنگم زيبا هم هستم؟ بعد كيسه را به گردن انداخت و به طرف رودخانه رفت تا خودش را در آب ببيند. لب رودخانه خم شد و خودش را در آب نگاه كرد.

در اين حال كيسه در هوا معلق بود. روباه با خودش فكر كرد:
- به كه چقدر قشنگم!
و گردن كشيد و بيشتر خم شد. اما در همين موقع كيسه با ناني كه توي آن بود در آب افتاد. ماهي بزرگي كيسه نان را درسته بلعيد و به دنبال گردش خودش رفت.
بابا «مدار» قلاب ماهي گيري اش را به داخل آب انداخته بود و انتظار شكارش را مي كشيد.
پترچو كه پيدايش شده بود از دور داد زد:
- مادر بزرگ به تو سلام بلند رساند…
مرد ماهيگير گفت:- هيس! آهسته حرف بزن كه ماهي را نترساني! همان جا بمان! و انگشتش را به روي لبهايش گذاشت.
همان ماهي شكموئي كه نان را خورده بود جلو آمد و قلاب را بلعيد. مرد پير هم او را زود به روي شنها انداخت و خوشحال گفت:
- چه ماهي بزرگي! مثل يك گوسفند است. خوب، مادر بزرگت غير از سلام چيز ديگري برايم فرستاد؟
پترچو جوابداد:- چرا. نان گرمي برايت فرستاده بود اما سگي آن را از من دزديد! پيرمرد پرسيد. دروغ كه نمي گوئي؟ نكند خودت آن را خورده اي. بهرحال عسل خبري نيست. حالا برو توي كلبه و يك كارد برايم بياور.
پترچو دوان دوان رفت و كاردي برداشت و آورد. پيرمرد شكم ماهي را پاره كرد.
خيلي عجيب بود! كيسه و نان داخل شكم ماهي بود. پيرمرد با حيرت گفت: - مادر بزرگت براي فرستادن نان چه وسيله عجيبي پيدا كرده است! علتش هم اين است كه به تو اعتماد نداشته است. كمي صبر كن تا چيزي بدهم برايش ببري.
اين را گفت و به طرف كندوها رفت و مقداري عسل آورد و به پترچو داد و گفت: - خوب پترچو، زود راه بيفت! خورشيد دارد غروب مي كند. اين ظرف عسل را براي ببر. ميداني كه هميشه دهان او تلخ است!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837