اي فرزند! آن زمانكه بهمن بر سر زال پير تاخت آورد، فرامرز در مرز كابلستان بود. به او خبر دادند كه بهمن شاه با دستان چه كرده است. فرامرز در خشم شد و سپاه را روانه جنگ بهمن كرد. به بهمن خبر دادند فرامرز اينك مي رسد. پس او نيز سپاه را آرايش جنگ داده و آماده كرد تا فرامرز نيز رسيد. چون روبرو شدند هر دو لشكر صف كشيدند و سه روز و سه شب جنگ گروهي كردند. روز چهارم يكي باد خاست، كه گفتند با روز شب گشت راست. باد جنبش خود را به روي فرامرز برگردانيد، بهمن از اينكه طوفان فرامرز را در ميان گرفت شاد شد و فرمان داد تا سپاهش بر زابلي ها بتازند. سپاهيان فرامرز طاقت طوفان را نياورده و پراكنده شدند. فرامرز با گروهي اندك در ميدان ماند. و با اينكه همه تنش پر از زخم شمشير بود، كه فرزند شيران بد و شير بود، انديشه كرد و بدانست آن روز روز بلاست و اين طوفان دام قضا است. فرامرز مردانگي كرد و يك تنه بر قلب سپاه بهمن زد و تا نزديك شاه رفت و قلب سپاه را از هم دريد. بهمن چون دليري فرامرز را ديد، خيره ماند. به لشكر يكي بانگ زد شهريار. كه گرد او را بگيريد، سواران چنان كردند، كمند بر سر دست آورده بر فرامرز حمله برده و كمندها را بسوي او پرتاب كردند. اما فرامرز يل: يكي حمله آورد برسان شير بغريد چون اژدهاي دلير دست بر گرز گران كرد و بر ايشان حمله آورد و جنگيد. تنش زخم فراوان گرفته بود و توانش كاهش مي يافت. بهمن گفت او را تيرباران كنيد، چون باران كه آن بگذرد بر درخت ، يكي تيرباران بكردند سخت آنقدر تير بر پيكر اسب فرامرز خورد كه بارگي بر روي اندر آمد ز بيچارگي. فرامرز از اسب بزير آمد، سپر بر سر گرفت و از چپ و راست بر ايشان حمله كرد. سپاهيان بهمن چون ديدند حريف فرامرز نمي شوند، به يك بار لشكر بر او تاختند. سواران گرفتندش اندر ميان. تمام تن فرامرز چاك چاك شده بود. ز بس خون از او رفت بيهوش گشت ، باستاد بر جاي و خاموش گشت سرانجام فرامرز كه تواني نداشت گرفتار شد. او را نزد بهمن آوردند. بهمن با كينه در او نگريست، با تمام خدمتهاي خاندان او جان وي را نبخشيد و دستور داد تا دار بلندي برپا كردند و فرامرز را زنده بر دار آويخت و ز كينه بكشتش بباران تير.
|