چون داراب پسر بهمن به تخت نشست، بزرگان و دانايان را پيش خواند، و گفت: پس از رنجهاي فراوان، يزدان اين تاج و شاهي را به من ارزاني نمود و من نيز به شكرانه آن، جهان را با داد و دهش آباد و مردم را شادان خواهم نمود. از آن پس سران همه كشورها از هند و روم گرفته تا هر مرز و بوم آباد، پيشكش ها و هديه هاي فراوان نزد داراب آوردند و او را خشنود كردند. داراب نيز دستور داد تا كارآزمودگان بر درياي ژرف سدي بستند و از آن آب، به هر كشور رودي رسانند. سپس شهر آبادي بنا كرد و آنرا «داراب گرد» ناميد. كشور آباد و ايمن و از بدانديش تهي شد. در اين ميان تنها سالار تازيان شعيب از نژاد قينب بود كه از باژ داراب سر باز زد و با صد هزار نيزه گزار به جنگ او آمد. شاه ايران با سپاه بي شماري با او روبرو شد و نبرد سختي در گرفت كه از باران تير و زوبين دو طرف، درياي خون به پا شد. دلاوران ايران سه روز و سه شب جنگيدند و روز چهارم شعيب كشته شد و عربها شكست خورده و بخت برگشته، آنچه داشتند از اسبان تازي، نيزه، خود و خفتان در رزمگاه گذاشتند و گريختند. داراب غنائم را به سپاهيان بخشيد، باج دو ساله را از عرب ها گرفت و كسي ديگر را به مرزباني آن ديار گماشت. رزم داراب با فيلقوس و به زني گرفتن دخترش را داراب از دشت نيزه وران تاخت كه در آن زمان، فيلقوس پادشاه آنجا بود. او چون شنيد كه داراب با لشكري بيكران به نبرد آمده، سپاهي گرد آورد و به مقابله آمد. در نزديكي عموريه در سه روز، دو جنگ سخت ميان سپاهيان ايران و روم رخ داد. روز چهارم فيلقوس گريخت و در عموريه حصار گرفت. از لشكر روم بسياري كشته شدند و زن و كودك به اسيري درآمدند و بسياري از سپاهيان روم به ايرانيان پناهنده شدند. فيلقوس ناچار فرستاده اي خردمند با دو صندوق گوهر شاهوار و ديگر هدايا نزد شاه ايران فرستاد و پيام داد: من خواستار جنگ با تو نبوده و نيستم و تنها از مرز و بوم خود دفاع كرده ام. و از او درخواست آشتي نمود. داراب پس از رايزني با دانايان و بزرگان ايران، فرستاده روم را فراخواند و به قيصر پيام داد كه: اگر مي خواهي بر و بومت ايمن و خودت آسوده باشي، باژ و ساو مرا بپذير و دختر ماهروريت ناهيد را به من بسپار! فيلقوس از اينكه شاه ايران دخترش را به زني خواسته، بر خود باليد. آنگاه ناهيد را به آئين شاهان در مهد زرين نشاندند و او را در حالي كه شصت كنيز با جامهاي آكنده از گوهر به دنبالش روان بودند با صد شتر ديباي رومي زربفت گوهرنگار و سيصد شتر فرش و گستردني نزد داراب فرستادند. اسقف آن دلاراي را به داراب و گوهرها را به گنجور سپرد و چنين بنا نهاده شد. كه فيلقوس ساليانه صد هزار تخم زرين چهل مثقالي گوهرنشان به ايران باج دهد. باز فرستادن داراب دختر فيلقوس را و زادن اسكند راز او داراب شاد كام و پيروز با عروس زيبايش به ايران بازگشت. اما شادي شهريار ديري نپائيد، چه او از بوي بد دهان ناهيد آزرده بود. داراب پزشكان دانا را به چاره جوئي به بارگاه خواند و يكي از آنان پس از پژوهش بسيار، از گياهي كه آنرا در روم «اسكند» مي ناميدند داروئي ساخت و بوي ناخوش را درمان نمود. اما دل داراب از ناهيد سرد شده بود، و دختر اندوهگين را نزد پدر باز فرستاد. ناهيد به هنگام بازگشت، باري از شهريار ايران با خود داشت كه آن راز را با كسي در ميان ننهاده بود. چو نه ماه بگذشت از آن خوب چهر يكي كودك آمد چو تابنده مهر مادر، كودك را به ياد داروي درمانش اسكندر ناميد. قيصر كه باز فرستادن دختر را ننگ خود مي دانست، نامي از داراب به ميان نياورد و اسكندر را فرزند خويش خواند. در همان شب كه مژده تولد اسكندر به فيلقوس دادند، يكي از ماديانهاي آخور شاهي نيز كره اي زائيد قوي هيكل و زيبا، قيصر اين را به فال نيك گرفت و آن كودك را از پسر نيز عزيزتر داشت و او را وليعهد خويش كرد. سالها گذشت و اسكندر پهلواني شد هشيار و كاردان، آراسته به خرد و هنرهاي شايسته. از سوي ديگر داراب پس از بازگشت ناهيد، عروس ديگري به كاخ آورد و از او فرزندي يافت با فر و بال كه نامش را دارا نهاد. دارا دوازده ساله بود كه چهره شاداب شاه پژمرده و پيمانه عمرش لبريز شد. پس دانايان و بزرگان را پيش خواند و دارا را بر تخت نشاندند و از همگان خواست از او فرمان برند. پادشاهي دارا، پسر داراب دارا پس از آيين سوگواري، تاج شاهي بر سر نهاد. شهريار جوان كه گفتاري تند و زباني برنده تر از تيغ داشت، از همان روز نخست همه را به اطاعت و فرمانبرداري از خود فراخواند و گفت: منم رهنما، منم دلگشا. پس بايد از من فرمان ببريد و هر كس سركشي كند سرش بر باد است. آنگاه دبيران را فراخواند و فرمود تا از سوي داراي داراب پور اردشير شهريار ايران، نامه هاي تندي چون خنجر به سران كشورها بنويسند و به آنان پيام داد: كه هر كو، ز راي و ز فرمان من بپيچد ببيند سر افشان من آنگاه در گنج پدر را گشود، به لشكريان و سران سپاه درم و سليح داد و آنها را خشنود كرد. نامداران كار ديده اي به مرزباني مرزها فرستاد و به داد درويشان رسيد و به آنها مال بخشيد. از سوي ديگر فرستادگاني از هند و چين و ديگر كشورها به درگاهش آمدند و باج و ساد او را پذيرفتند.
|