جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

پادشاهي اسكندر و نامه نوشتن نزد بزرگان ايران
گروه: شاهنامه

اسكندر فرستاده اي نزد بزرگان ايران و خويان دارا به اصفهان فرستاد تا درود و پيام او چنين به آنها بدهد كه:
بدانيد كه امروز دارا منم
گر او شد نهان آشكار منم
ايران همانست كه بود، پس شما هم به اصطخر، نشستگاه شاه بازگرديد و شاد و تندرست باشيد! از سوي ديگر اسكندر به بزرگان ديگر كشورها و موبدان نامه نوشت و پس از درود و ستايش يزدان، به آنها گفت: كه با مرگ دارا، شادي پيروزي من به غم و سورم به ماتم بدل شده. بدانيد كه از من گزندي به شهريار ايران نرسيد، دشمن او خانگي بود كه به جزايش رسيد. دل من از درد دارا خونست و اندرزش را به جان خريده ام.
شما نيز سر به فرمان نهيد و پيمان مرا مشكنيد كه فرجام آنكه از فرمان من بتابد كيفر است! آنگاه دستوراتي براي ايمني و آباداني شهرها و مرزها داد و از آنان خواست تا ريشه بيدادگري را بركنند و به درويشان و مستمندان ياري كنند.
پادشاهي اسكندر

كنون باز گردم سوي داستان
بنظم آرم از گفته باستان
كه چون اسكندر بر تخت شاهي نشست و پاس فرهي و پيروزي كه از يزدان يافته بود، مژده بخشش و داد به مردم داد، باج پنج ساله را بر آنها بخشيد و گفت كه بارگاهش هميشه براي دادخواهي به روي مردم گشوده خواهد بود. ايرانيان كه اين نيكوئي ها را از او ديدند بر آن شاه دادگر آفرين گفتند و به فرمانش گردن نهادند.
نامه نوشتن اسكندر به زن و دختر دارا

اسكندر پس از مشورت با حكيمان و راهنمايان خود، دبير را فراخواند و با قلم بر حرير چيني به دلاراي، مادر روشنك نامه نوشت:
كه يزدان ترا مزد نيكان دهاد
پس از مرگ آرامش جان دهاد
من پيش از اين نيز نامه نوشتم و آنچه از پندو اندرز لازم بود گفتم. بدان كه من پيش از جنگ از شوي تو آشتي خواستم و آن شهريار كه يزدان روانش را به مينو رساناد و در جايگه نيكان جاي دهاد، آشتي مرا نپذيرفت، تا آنكه به دست بنده اي از بندگانش كشته شد.
من كشنده او را به كيفر رساندم و شاه را به آئين شاهان در دخمه نهادم. دارا در واپسين دم زندگي وصيت كرد و روشنك را به من داد. اكنون شايسته است تا او را چنانكه در خور شاهزادگان است، همراه موبد و دايه و نديمه هايش نزد من بفرستيد و جان تاريكم را روشن كنيد! نامه ديگري نيز به روشنك نوشت و پس از آفرين بر كردگار گفت:
اي شاهزاده پارسا و پر شرم و ناز! پدرت ترا پيش از مرگ به من سپرد. اكنون به مشكوي من بيا و سربانوان و فروزنده نام و بخت من باش! فيلسوفي با پيام و نام ها، چون باد خود را به اصفهان رساند. دلاراي پس از خواندن نامه به ياد شوي، اشك از ديده باريد و با آه و درد و اندوه، نويسنده را پيش خواند و پاسخي خوب و پر مغز نوشت.
پس از آفرين بر جهان آفرين گفت: من تاكنون فر و بزرگي دارا را مي خواستم و زبانم را به نام او مي آراستم. چون او در گذشت، اميد من و ديگران بر باد رفته. نيكوئي و پيروزي و شاد كامي ترا از يزدان خواهانم.
بجاي شهنشاه دارا توئي
چو خورشيد شد ماه ما را توئي
ديگر آنكه از روشنك ياد كردي و دل ما را به اين آرزو شاد نمودي، فرمانت را پذيرنده ايم. من به همه بزرگان و جنگ آوران ايران نيز نامه نوشته ام كه كمر به خدمت تو بندند و سر از فرمان تو كه فرمان داراست نپيچند. آنگاه به فرستاده خلعت فراوان بخشيد و با پاسخ نامه نزد اسكندر باز پس فرستاد.

فرستادن اسكندر مادر را به آوردن روشنك و بزني گرفتن او را

اسكندر مادر خود را از عموريه خواست و به او گفت: نزد دلاراي برو و روشنك را ببين، از سوي من بر او آفرين كن، برايش طوق و ياره و گوشوار و تاج پر گهر شاهوار ببر، صد شتر گستردني و ده استر ديبار رومي زربفت، سيصد كنيز جام گوهرين بدست و خادمان بسيار نيز با خود ببر، سي هزار دينار زر هم بردار كه نثار كني.
مبادا از آئين شاهان چيزي بكاهي! مادر شاه، آنچه پسر گفته بود، برداشت و همراه ده فيلسوف شيرين زبان و ترجمان به اصفهان رفت. همه بزرگان به پيشبازش رفتند و در ايروان شاهي، دلاراي پيش آمد و چندان دينار نثار كردند كه گنج و درم خوار شد. آنگاه نشستند و به گفتگو پرداختند. دلاراي جهيز روشنك را كه فرسنگها كاروان شتر بود از زر و سيم و پوشيدني، جامه هاي بريده نابريده خود و عنبر و مشك و اسبان تازي زرين لگام، شمشير و خود بر گستوان و گرز و خفتان همه را پيش آورد.
آنگاه خادمان را خواستند. چهل مهد زرين آوردند. يكي را به چتر و سايبان ديبا آراستند و روشنك را با نديمه ها در آن نشاندند. شهر را آذين بستند و بر چتر مهد روشنك، مشك و درم افشاندند. چون ماهرو به مشكوي اسكندر رسيد و اسكندر آن برز و بالا، چهره نيكو، رفتار و گفتار خردمندانه را ديد،
نشسته بيك هفته با او بهم
همي راي زد شاه بر بيش و كم
از او جز بزرگي و آهستگي
خردمندي و شرم و شايستگي
نديد و دل به مهر او سپرد. از آن پس همه پهلوانان ايران زمين بر پادشاهي اسكندر آفرين خواندند، و از هر سوي ايران دينار و گوهر نثار او نمودند. همه جهان پر از داد شد و ويرانيها آباد گشت.
خواب ديدن كيد پادشاه هند

شاه دانا و خردمندي در هند بود به نام كيد. او ده شب پياپي خوابهاي شگفت انگيز ديد، پس همه دانايان و خوابگزاران هند را فراخواند و خوابهايش را به آنها باز گفت و از آن گزارش خواست. آنان دانايان مدتها به فكر فرو رفتند و سرانجام از تعبير خواب ناتوان ماندند تا يكي از آن ميان گفت:
شهريارا! نامداري پارسا و دانشمند در هند است كه مهران نام دارد. او به شهر آرام نمي گيرد، ما را آرام نمي شمرد، از مردم ميگريزد و در كوه و بيابان با دد و دام و آهوان مي نشيند و برگ گياهان كوهي ميخورد. اين خوابها را كسي جز او نميتواند تعبير كند.
كيد شاد شد و بي درنگ با تني چند از حكيمان نزد مهران شتافت و چون به او رسيد احوالش را پرسيد و گفت: اي مرد يزدان پرست! خوابهاي عجيبي ديده ام، به آنها گوش بسپار و آنگاه بر من گزارش كن. شبي آرام و با دلي آسوده، تنها به خواب رفتم. شب از نيمه گذشته بود كه در خواب كاخي ديدم كه جز سوراخ تنگي هيچ روزن نداشت و فيل بزرگي درون آن بود. فيل سترگ به آساني از روزن گذشت اما خرطومش در آن خانه ماند.
شب دوم تختي ديدم كه به جاي شاه كس ديگري بر آن نشسته و تاج دلفروز بر سر نهاده بود. شب سوم كرباسي ديدم كه چهار مرد بر آن آويخته و به سختي آنرا مي كشيدند، اما نه كرباس پاره ميشد و نه مردان از كشيدن به ستوه ميامدند.
چهارمين شب مرد ميدويد و آب در پي او روان بود. شب پنجم چنان ديدم كه در شهر كوچكي همه مردم كور بودند، اما كسي از كوري نمي ناليد و همه به داد و دهش و خريد و فروش مشغول بودند. شب ششم شهري ديدم كه همه مردمش دردمند بودند اما با آنكه خود از درد جانشان به لب رسيده بود، نزد تندرست ميرفتند و احوال او را مي پرسيدند و چاره كار او را مي جستند. شب هفتم اسبي ديدم كه دو سر داشت و با دو دهان در دشت مي چريد اما در تنش را بيرون آمدن گياه نبود. شب هشتم سه خمره ديدم دو تا پر آب و يكي خشك، دو مرد از آب خمره هاي پر آب برمي داشتند و در خمره خشك مي ريختند اما نه از آب آنها كم مي شد و نه بر خمره خشك آب مي رسيد.
شب نهم گاوي به خواب ديدم كه در آفتاب بر آب و گياه خفته بود و از گوساله لاغر و بي توش و تواني كه پيشش افتاده بود شير مي خورد شب دهم در دشتي فراخ چشمه اي ديدم كه به هر سو راه و شاخ داشت، دشت پر آب و نم بود اما لب چشمه خشك و بي آب.

مهران كيد را دلداري داد كه: از اين خوابها دل بد مكن كه نه بر نام بلندت و نه بر پادشاهيت گزندي نخواهد رسيد. اما بدان كه اسكندر با سپاهي گران به هند خواهد آمد. تو چهار چيز در جهان داري كه كسي مانندش را نديده است:
يكي دختري چون بهشت برين
، ديگري فيلسوفي كه راز جهان را بر تو ميگويد، سوم پزشكي كه دانا و ارجمندست، چهارم قدحي كه آب درونش از آفتاب و آتش گرم نمي شود و از خوردن كاهش نمي يابد.
اگر مي خواهي اسكندر در كشورت درنگ نكند، اين چهار چيز را به او بسپار و آبرويت را بخر كه تو تاب جنگ با او را نداري. اكنو پاسخ خوابهايت را گوش كن! آن خانه و سوراخ تنگي كه شب نخست به خواب ديدي جهانست و آن فيل هم شاهيست ناسپاس و بيدادگر و ياوه گوي كه سرانجام از دنيا ميرود و نام زشتي از او بر جاي ميماند. دوم آنچه از تاج و تخت ديدي كه يكي رفت و ديگري بر آن نشست، تعبيرش آنست كه اين جهان واژگون يكي را مي برد و ديگري را به جايش به دوران مي رساند. سوم كرباسي ديدي چهار مرد مي كشند و پاره نمي شود. چهار، دين يزدانست كه چهار مرد آنرا پاس مي دادند:
يكي همچو دهقان آتش پرست
كه بي باژ برسم نگيرد بدست
دگر دين موسي كه خواني جهود
كه گويد جز اينرا نبايد ستود
دگر دين يوناني آن پارسا
كه داد آورد در دل پادشا
چهارم ز تازي يكي دين پاك
سر هوشمندان برآرد ز خاك
چهارم تشنه اي كه ديدي از آب ميگريزد تعبيرش آنست كه زماني فرا ميرسد كه مرد از نوشيدن آب دانش خوار ميگردد و هر چه تشنگاه را به آب ميخواند كسي جوابشرا نميدهد و بدكنش سر به ثريا ميرساند و از مرد دانش پژمرده ميگريزد. پنجم شهري كه ديدي چشم همه بسته بود، بدان زماني مي رسد كه نادان ستوده و دانشمند خوار مي گردد. هر كسي ميداند دروغ ميگويد.
دگر سان بود دل، زبانشان دگر
به دل زهر و خنجر، زبان چون شكر
ششم بيمار ناتواني كه ديدي به احوالپرسي تندرستان ميرود، بدان روزگاري فرا ميرسد كه درويش در نظر توانگران خوار مي گردد و هر چه بر گرد آنها بگردد، چيزي به دست نمي آورد. هفتم آن اسب دو سر را كه ديدي، بدان! زماني مي رسد كه مردم همه چيز دارند اما باز سير نمي شوند. نه بهره به درويش ميدهند و نه به ياري كسي مي شتابند و جز خويشتن كسي را نمي خواهند. هشتم دو خم پر ب و يك خمره خشك كه ديدي، بدان! روزگاري فرا ميرسد كه درويش چنان خوار مي گردد كه حتي باران بهاران نيز بر او نمي بارد. توانگران به شيرين زباني بر يكديگر مي بخشند و تعارف مي كنند، اما دمي درويش را به ياد نمي آورند و مرهمي بر دل ريش او نمي نهند. نهم آن گاو فربهي كه ديدي از گوساله لاغر شير مي خورد، بدان! كه همان درويش و بيمار است كه سست و ناتوان گردد و تندرست از او چيز خواهد. دهم، چشمه اي كه ديدي خشك در دشتي پر آب، بدان! در روزگاري شهرياري بيايد كه با لشكر كشي هاي نو به نو، سراسر جهان را به رنج دارد.
سرانجام نه اين لشكر بماند و نه آن شاه و آئين نوئي بپايد كه فرا يزدي بر او بتابد و جهان از بدي ايمن گردد. اما امروز روز اسكندر است كه چون به كشور تو بيايد تو اين چهار چيز را به او بده و خشنود از كشورت باز گردان! دل كيد از اين سخنان آرام و شاد شد. بر سر و چشم مهران بوسه داد و با حكيمان به كاخ بازگشت.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837