اسكندر فرستاده اي نزد بزرگان ايران و خويان دارا به اصفهان فرستاد تا درود و پيام او چنين به آنها بدهد كه: بدانيد كه امروز دارا منم گر او شد نهان آشكار منم ايران همانست كه بود، پس شما هم به اصطخر، نشستگاه شاه بازگرديد و شاد و تندرست باشيد! از سوي ديگر اسكندر به بزرگان ديگر كشورها و موبدان نامه نوشت و پس از درود و ستايش يزدان، به آنها گفت: كه با مرگ دارا، شادي پيروزي من به غم و سورم به ماتم بدل شده. بدانيد كه از من گزندي به شهريار ايران نرسيد، دشمن او خانگي بود كه به جزايش رسيد. دل من از درد دارا خونست و اندرزش را به جان خريده ام. شما نيز سر به فرمان نهيد و پيمان مرا مشكنيد كه فرجام آنكه از فرمان من بتابد كيفر است! آنگاه دستوراتي براي ايمني و آباداني شهرها و مرزها داد و از آنان خواست تا ريشه بيدادگري را بركنند و به درويشان و مستمندان ياري كنند. پادشاهي اسكندر كنون باز گردم سوي داستان بنظم آرم از گفته باستان كه چون اسكندر بر تخت شاهي نشست و پاس فرهي و پيروزي كه از يزدان يافته بود، مژده بخشش و داد به مردم داد، باج پنج ساله را بر آنها بخشيد و گفت كه بارگاهش هميشه براي دادخواهي به روي مردم گشوده خواهد بود. ايرانيان كه اين نيكوئي ها را از او ديدند بر آن شاه دادگر آفرين گفتند و به فرمانش گردن نهادند. نامه نوشتن اسكندر به زن و دختر دارا اسكندر پس از مشورت با حكيمان و راهنمايان خود، دبير را فراخواند و با قلم بر حرير چيني به دلاراي، مادر روشنك نامه نوشت: كه يزدان ترا مزد نيكان دهاد پس از مرگ آرامش جان دهاد من پيش از اين نيز نامه نوشتم و آنچه از پندو اندرز لازم بود گفتم. بدان كه من پيش از جنگ از شوي تو آشتي خواستم و آن شهريار كه يزدان روانش را به مينو رساناد و در جايگه نيكان جاي دهاد، آشتي مرا نپذيرفت، تا آنكه به دست بنده اي از بندگانش كشته شد. من كشنده او را به كيفر رساندم و شاه را به آئين شاهان در دخمه نهادم. دارا در واپسين دم زندگي وصيت كرد و روشنك را به من داد. اكنون شايسته است تا او را چنانكه در خور شاهزادگان است، همراه موبد و دايه و نديمه هايش نزد من بفرستيد و جان تاريكم را روشن كنيد! نامه ديگري نيز به روشنك نوشت و پس از آفرين بر كردگار گفت: اي شاهزاده پارسا و پر شرم و ناز! پدرت ترا پيش از مرگ به من سپرد. اكنون به مشكوي من بيا و سربانوان و فروزنده نام و بخت من باش! فيلسوفي با پيام و نام ها، چون باد خود را به اصفهان رساند. دلاراي پس از خواندن نامه به ياد شوي، اشك از ديده باريد و با آه و درد و اندوه، نويسنده را پيش خواند و پاسخي خوب و پر مغز نوشت. پس از آفرين بر جهان آفرين گفت: من تاكنون فر و بزرگي دارا را مي خواستم و زبانم را به نام او مي آراستم. چون او در گذشت، اميد من و ديگران بر باد رفته. نيكوئي و پيروزي و شاد كامي ترا از يزدان خواهانم. بجاي شهنشاه دارا توئي چو خورشيد شد ماه ما را توئي ديگر آنكه از روشنك ياد كردي و دل ما را به اين آرزو شاد نمودي، فرمانت را پذيرنده ايم. من به همه بزرگان و جنگ آوران ايران نيز نامه نوشته ام كه كمر به خدمت تو بندند و سر از فرمان تو كه فرمان داراست نپيچند. آنگاه به فرستاده خلعت فراوان بخشيد و با پاسخ نامه نزد اسكندر باز پس فرستاد.
|