پس از آنكه اسكندر بارگاهش را در ايران مستقر كرد، به هند لشكر كشيد. از هر راهي كه گذشت و به هر شهري كه رسيد، دروازه ها را بر او گشودند و گردن به فرمانش نهادند. تا آنكه به شهر بزرگ كيد به نام ميلاد رسيد و لشكر را در مرز آن فرود آورد. آنگاه چون شيري كه بر صيد خود خشمگين گردد، نامه اي تند به كيد نوشت كه: اي شهريار! بدان بخت يار كسي است كه كار بي رنج و سودمند را برمي گزيند و بيم و اميدش به يزدان پاكست. بداند كه ما نخست را مايه ايم جهاندار پيروز را سايه ايم اين نامه را نوشتم تا بي درنگ سر به فرمانم نهي كه اگر غير از اين كني كشورت را زير پا مي نهم! پاسخ كيد هندي به اسكندر چون نامه اسكندر به كيد رسيد، فرستاده را بسيار نواخت و نزد خود نشاند و پاسخ نامه اسكندر را پس از آفرين بر كردگار چنين نوشت: فرمانبري تو را گردن نهاده ام و از شاهي چون تو كه دارنده لشكر و تاج و تيغ است چيزي دريغ ندارم. اما شهريار بداند كه من چهار چيز شگفت انگيز دارم كه كسي تاكنون نظيرش را در جهان نداشته و پس از اين هم نخواهد داشت. اگر فرمان يابم نخست آن چهار چيز را نزد شهريار مي فرستم و از آن پس خود بنده وار به درگاهش مي آيم. اسكندر نامه را خواند و به فرستاده گفت: چون باد برو و بپرس كه آن چهار چيز شگفت چيست؟ كه ما آنچه بودني بود خود ديده ايم.كيد مجلس را خلوت كرد و فرستاده را نزد خود نشاند و گفت: من دختري دارم: كه گر بيندش آفتاب بلند شود تيره از روي آن ارجمند گيسوان سياهش چون كمندست و قدش چون سروسهي. در شرم و پرهيز و زيبائي همانند ندارد. دوم جامي دارم كه اگر از مي يا آب پر كني و ده سال با نديمانت از آن بنوشي، نه از مي و نه از آب آن كم نميشود و سوم پزشكي دارم كه از اشك چشم، علت درد را در مي يابد. اگر پيش تو باشد، هرگز بيمار نخواهي شد. چهار فيلسوفي دارم كه از همه رازهاي نهان آگاهست، و همه بودنيها را از روي خورشيد و ماه بتو خواهد گفت. دل اسكندر از شنيدن آنچه فرستاده گفت، چون گل شكفت و گفت: اين چهار چيز بهاي ملك اوست كه اگر كيد آنرا به من بسپارد، بدون جنگ از اينجا باز ميگردم.
|