جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

لشكر كشيدن اسكندر سوي كيد هندي و نامه نوشتن بدو
گروه: شاهنامه

پس از آنكه اسكندر بارگاهش را در ايران مستقر كرد، به هند لشكر كشيد. از هر راهي كه گذشت و به هر شهري كه رسيد، دروازه ها را بر او گشودند و گردن به فرمانش نهادند. تا آنكه به شهر بزرگ كيد به نام ميلاد رسيد و لشكر را در مرز آن فرود آورد.
آنگاه چون شيري كه بر صيد خود خشمگين گردد، نامه اي تند به كيد نوشت كه: اي شهريار! بدان بخت يار كسي است كه كار بي رنج و سودمند را برمي گزيند و بيم و اميدش به يزدان پاكست.
بداند كه ما نخست را مايه ايم
جهاندار پيروز را سايه ايم
اين نامه را نوشتم تا بي درنگ سر به فرمانم نهي كه اگر غير از اين كني كشورت را زير پا مي نهم!


پاسخ كيد هندي به اسكندر
چون نامه اسكندر به كيد رسيد، فرستاده را بسيار نواخت و نزد خود نشاند و پاسخ نامه اسكندر را پس از آفرين بر كردگار چنين نوشت: فرمانبري تو را گردن نهاده ام و از شاهي چون تو كه دارنده لشكر و تاج و تيغ است چيزي دريغ ندارم. اما شهريار بداند كه من چهار چيز شگفت انگيز دارم كه كسي تاكنون نظيرش را در جهان نداشته و پس از اين هم نخواهد داشت. اگر فرمان يابم نخست آن چهار چيز را نزد شهريار مي فرستم و از آن پس خود بنده وار به درگاهش مي آيم.
اسكندر نامه را خواند و به فرستاده گفت: چون باد برو و بپرس كه آن چهار چيز شگفت چيست؟ كه ما آنچه بودني بود خود ديده ايم.كيد مجلس را خلوت كرد و فرستاده را نزد خود نشاند و گفت: من دختري دارم:
كه گر بيندش آفتاب بلند
شود تيره از روي آن ارجمند
گيسوان سياهش چون كمندست و قدش چون سروسهي. در شرم و پرهيز و زيبائي همانند ندارد. دوم جامي دارم كه اگر از مي يا آب پر كني و ده سال با نديمانت از آن بنوشي، نه از مي و نه از آب آن كم نميشود و سوم پزشكي دارم كه از اشك چشم، علت درد را در مي يابد. اگر پيش تو باشد، هرگز بيمار نخواهي شد. چهار فيلسوفي دارم كه از همه رازهاي نهان آگاهست، و همه بودنيها را از روي خورشيد و ماه بتو خواهد گفت. دل اسكندر از شنيدن آنچه فرستاده گفت، چون گل شكفت و گفت: اين چهار چيز بهاي ملك اوست كه اگر كيد آنرا به من بسپارد، بدون جنگ از اينجا باز ميگردم.

رفتن ده مرد رومي به ديدن چهار چيز شگفت كيد هندي
آنگاه اسكندر از ميان روميان ده مرد خردمند را برگزيد و با نامه اي نزد كيد فرستاد كه: اگر اين ده نامور آن چهار چيز را به چشم ببينند و گواهي دهند كه مانند آنرا كسي تاكنون نديده است، من فرماني بر حرير مي نويسم كه تا كيد زنده است، شاه هند خواهد بود. كيد ده دانشمند رومي را چنانكه بايسته بود نواخت و در جاي شايسته نشاند و فرداي آنروز دختر را آراسته بر تخت زرين نشاند و ده پير توانا را پيش آن عروس خورشيد چهره فرستاد.
پيران از ديدن رخ رخشان او خيره ماندند و پايشان سست شد. پس از آنكه مدتها چشم از او برنداشتند، هر يك قلم و كاغذي سياه شد و هنوز تعريف ها تمام نشده بود. اسكندر چون نامه ها را خواند، در شگفت ماند و به آنها نوشت: به به! شما بهشت را ديده ايد. منشور و پيمان مرا به كيد بدهيد و با همان چهار چيز باز گرديد!

آمدن دختر و پزشك و فيلسوف نزد اسكندر
چون كيد دانست كه از آسيب آن جهانجوي خود كامه بر كنار مانده است، شاد شد و در گنج بي رنج را باز كرد و از تاج و ياره و گوهر و جامه هاي نابريد، آنچه شايسته بود برگزيد و سيصد شتر جامه و گوهر شاهوار، ده استر دينار و صد شتر گنج و درم، جهيز آن ماهرو كرد و او را در حالي كه اشك مي ريخت در مهد زرين بر فيل نشاند و همراه فيلسوف و پزشك و نامداري كه جام را به دست گرفته بود به سوي اسكندر فرستاد. چون آن ماه روي ابرو كمان به گيسوي افشان خود، به مشكوي اسكندر آمد:
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت
تو گفتي كه از ناز دارد سرشت
بقد و ببالا چو سرو روان
ز ديدار او ديده بد ناتوان
اسكندر به قد و بالا و موي و روي او نگريست و در دل بر آفريننده آفرين گفت و در همان دم موبدان را خواند و به آئين مسيحي با او پيوند همسري بست.

آزمون اسكندر فيلسوف و پزشك و جام را
پس از آنكه اسكندر به كار دختر پرداخت، براي آزمايش فيلسوف، جامي روغن گاو نزد او فرستاد كه اين روغن را بر تن و بدن بمال تا خستگي از تنت بيرون رود. فيلسوف رازش را دانست و هزار سوزن در جام روغن افكند و آنرا پس فرستاد.
اسكندر آهنگري خواند و از آن سوزنها مهره اي ساخته مرد دانا از آهن تيره آينه روشني ساخت و پس فرستاد. شاه آينه را در فم گذاشت تا روي روشنش تيره شد و زنگار گرفت. فيلسوف زنگار را به دارو چنان زدود كه از آن پس سياه و تيره نگردد. اسكندر چون آينه را ديد فيلسوف را پيش خواند و براي آزمون دانشش راز آن گفتگو را از او پرسيد.
چنين گفت با شاه مرد خرد
كه روغن بر اندامها نگذرد
تو با فرستادن روغن گفتي كه از همه دانايان داناتري، من پاسخ گفتم كه مردم دانا و پارسا چون سوزن به استخوان رسند و از سنگ هم بگذرند. به تو گفتم سخنم را موي باريكتر است اما دل تو از آهن تيره تر نيست. تو گفتي با گذشت ساليان دلم از خون زنگار گرفته و تاريك شده و من پاسخ دادم كه با داروي دانش، چنان زنگ از دلت بشويم كه هيچ زنگاري آن را تيره نكند. اسكندر راز گفتار نغز او به وجد آمد و به گنجور فرمود تا زر و سيم و جامه نزدش آوردند. اما مرد دانا آنها را نپذيرفت و گفت: گنجي كه در ن نهفته تا بنده تر از همه گوهرهاست، نه دشمن دارد و نه چون مال و خواسته جفت اهريمن است. بيم راهزن ندارم و براي نگهداريش با پاسبان نيازمند نيستم، دانشم پاسبان من است و خودم، تاج جان بيدار من.
بگو تا اينها را بردارند كه من بيش از آنچه براي خورد و پوشاك دارم، چيزي نمي خواهم. اسكندر از او در شگفت ماند و گفت راي و خردت را خريدارم. آنگاه پزشك را پيش خواند و از او پرسيد: تو كه از اشك چشم به درد پي مي بري، بگو كيست از همه بيمارتر كه بر دردش بايد گريست؟ گفت: آنكه بر سفره نشيند و اندازه نداند كه افزون خوري تندرستي را از ميان مي بري اما من از گياهان داروئي مي سازم و به تو مي سپارم كه چون از آن بخوري هميشه تندرست باشي، ميل و اشتهايت افزون، تنت توانا و دلت چون بهار خرم و شاد شود. رنگ و رويت بيايد، مويت سفيد نگردد و اميد از گيتي نبري.
اسكندر گفت: من تاكنون چنين رازي نه از كسي شنيده و نه ديده ام، اما اگر تو آنرا فراهم كني بجان ترا خريدارم. آنگاه به او خلعت فراوان بخشيد و پزشك دانا تنها به كوه رفت و چون زهر را از پادزهر مي شناخت گياهان سودمند را برگزيد. آنها را با هم آميخت و داروئي ساخت، تن شاه را با آن گياهان كوهي شست و پيوسته او را تندرست نگه داشت.
آنگاه اسكندر فرمود تا جام زرد را آوردند و از آب سرد پر كردند. از سپيده دم تا هنگام خواب، همه از آن آب سرد نوشيدند و آب كم نشد. اسكندر به فيلسوف گفت: شگفت از اين بند و افسون.
از اين پس نخوانيم هندوستان
مگر خانه كيد جادوستان
راز اين جام را از مان پوشيده مدار! آيا افزايش آب نجومي است يا از يك آلت هنديست؟ فيلسوف پاسخ داد: شهريارا! تو اين جام را خوار مپندار كه اخترشناسان بسياري از كشورها، ساليان دراز در ساختن آن رنج برده اند و شب و روز در دربار كيد در كار ستارگان پژوهش كرده اند تا طبع اين جام چنين شده كه مي بيني و همچنان كه مغناطيس آهن را به خود ميكشد. اين جام نيز، بدون آنكه چشم آدمي ببيند همه آبهاي خوش روي زمين را به خود ميكشد. اسكندر گفتار دانا را پسنديد و به پيرمردان شهر ميلاد گفت: تا هستم، هرگز پيمان خود را با كيد از ياد نخواهم برد، كه چهار چيز از او يافتم كه افزون بر آن هرگز نخواهم خواست. آنگاه از گنج خود خواسته بسيار با صد تاج پر گهر نزد كيد فرستاد. آنچه از آن گنج ماند از دينار و گهر به تدبير موبدان در كوه انباشت و چنان نهان كرد كه از آن پس كسي در جهان نشاني از آن نيافت.

آمدن اسكندر به جنگ فور هندي و نامه نوشتن بدو
چون آفتاب برآمد اسكندر گنجها را در كوه هاي شهر ميلاد گذاشت و لشكر بسوي قنوج كشيد و به فورشاه قنوج نامه نوشت كه:
چون اين نامه آرند نزديك تو
پر از داد كن راي تاريك تو
ز تخت بزرگي به اسب اندر آي
مزن راي با موبد و رهنماي
كه اگر در پذيرفتن فرمانبرداري من درنگ كني، با سپاهي گران بر كشورت ميتازم و ترا از اين درنگ پشيمان مي كنم. مهر اسكندر را بر نامه نهادند و با پيكي بدرگاه فور فرستادند. فور پادشاه قنوج از خواندن نامه برآشفت، همانگاه پاسخ تندي نوشت و درخت كينه كاشت.
سر نامه گفت از خداوند پاك
ببايد كه باشيم با ترس و باك
نگوئيم چندين سخن بر گزاف
كه بيچاره باشد خداوند لاف
مگر تو خرد و شرم در سر نداري كه مرا به فرمانبرداري پيش خود ميخواني؟ تو از پيروزي بر دارا دلير شده اي؟ خردت كجا رفته تا بداني اين بد، از وزيري به او رسيد. شايد رزم كيد كه برايت بدل به بزم شد. به مذاقت خوش آمده كه همه شاهان را صيد خود ميداني. اما با ما اينگونه سخن مگو، كه ژنده پيلان و سپاه من راه را بر باد مي بندند. پس اين همه فزونخواهي مكن و تخم كينه و دشمني مكار، از گزند روزگار بترس! من نيكوئي ترا خواستم و دلت را روشن كردم.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837