جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

آراستن اسكندر لشكر را به رزم فور هندي
گروه: شاهنامه

همين كه اسكندر نامه فور را خواند، به آراستن لشكر پرداخت و با سپاهي چون دريا بسوي فور هندي تاخت. اما دشواري راه كه همه كوه بود و دريا و سنگلاخ، آتش جنگ را در دل جنگجويان فرو نشاند و در نخستين منزل، نزد اسكندر لب به شكايت گشودند كه:اي قيصر! فوز هندي كه جنگ ترا نجسته بود، چرا سپاه را در اين راه و اين مرز بي ارزش تباه مي كني؟ ما تاكنون پيروز بوده ايم اما اكنون اسبان ما پاي رفتن ندارند.
مگردان همه نام ما را به ننگ
نكردست كس جنگ با آب و سنگ
اسكندر از گفتارشان برآشفت كه: شما از روم تا ايران از ميان باغ و آبادي گذشتيد و در جنگ با ايرانيان نيز زيان و آزار نديد. من اين راه را بدون شما مي سپارم و ياري يزدان و سپاه ايران مرا بس است كه از شما روميان انتظار نيكخواهي نيست. روميان كه قيصر را خشمگين ديدند، زبان به پوزش گشودند كه ما فرمانبرداريم و اگر اسبهايمان از رفتن باز ايستادند، خود را پياده به نبردگاه مي رسانيم و اگر از خونمان دريا جاري شود و از كشته هايمان پشته برپا شود، از جنگ روي برنميگردانيم. اسكندر كه سخنان آنها را شنيد، لشكر را به آرايشي نو آراست. صد هزار سوار ايراني كارآزموده را در پيش و چهل هزار جنگجوي رومي در پس آنها، دوازده هزار خنجر گزار از دليران مصر و بربر را پشت آنها قرار داد و شصت اخترشناس و موبد را هم برداشت و با چنين سپاه بيكراني بسوي نبرد فور آمد.
چون آگاهي به فور رسيد كه سپاه اسكندر به قنوج رسيده، لشكر انبوهش را به دشت كشيد و و در چهار ميل به صف كرد. پيلان جنگي چون كوه در جلو و پس پشت آنها سواران جنگجو آماده رزم ايستادند.
از آن سو جاسوسان خبر به اسكندر بردند كه اسبان تو تاب خرطوم فيلان جنگي فور را نخواهند داشت. اسكندر دانش پژوهان را فراخواند و آن فروزانگان پس از گفتگوي بسيار، چاره كار را يافتند. هزار و دويست آهنگر پارسي، رومي و مصري را گرد آوردند و از آهن، هزار اسب و سوار آهنين ساختند. درزها را به ميخ و مس بستند و درون آنها را به نفت سياه آكندند. سر ماه كارها به انجام رسيد.
از آهن سپاهي بگردون براند
كه جز با سواران جنگي نماند

كشته شدن فور به دست اسكندر و نشانيدن اسكندر سورگ را به تخت او
همين كه اسكندر به نزديك سپاه فور رسيد، خروش رزم از هر دو سو برخاست، جنگجويان اسكندر آتش به نفت اسبها زدند و آنها را ميان فيلان جنگي راندند. فيلان از آن اسبهاي آتشين رميدند و روي از نبردگاه بتافتند. خروش از لشكر هند برخاست و همگي روي به گريز نهادند. لشكريان اسكندر، دمان در پي آنها تاختند تا شب شد و دست از نبرد كشيدند. فرداي آن روز با برآمدن خورشيد آواي شيپور و ناي برخاست و دو سپاه با هم روبرو شدند. اسكندر تيغ رومي به دست، ميان صف دو سپاه آمد و سواري نزد فور فرستاد و او را براي گفتگو فراخواند. فور از قلب سپاه پيش تاخت.
اسكندر به او گفت: دو لشكر از جنگ خسته اند، چرا آنها را به كشتن دهيم، ما هر دو پهلوان و دلير و جوانيم با هم جنگ تن به تن مي كنيم. هر كه پيروز شد لشكر و تاج و تخت به او بماند.فور قدري مرد رومي را نگريست و با شادي رزمش را خريدار شد.
تن خويش را ديد بازور شير
يكي باره چون اژدهائي بزير
سكندر سواري بسان قلم
سليمي سبك بادپائي دژم
پس هر دو خنجر بدست گرفتند و مدتي با هم گشتند. اسكندر با ديدن زور آن پيلتن، دست از جان شسته بود كه ناگهان خروشي از پشت سپاه برخاست و فور يك آن چشم و دل به آن خروش سپرده و از حريف غافل ماند. اسكندر از همان يك آن سود برد و چون باد بر او تاخت، ضربه اي با خنجر بر او زد سپس سرش را بريد و تنش را به زمين افكند. غريو شادي از سوي سپاهيان قيصر برخاست و در همان دم به سپاهيان هندي ندا دادند كه فور كشته شده و شاه شما اسكندر است.
دليران هندوستان كه سر فور را در خاك و خون ديدند، زار و گريان شمشير و نيزه بر زمين ريختند و به زينهار درآمدند. اسكندر سليح را به آنها بازگرداند و به دلداري گفت: من شاهي مهربانتر از فور برايتان خواهم بود و غم و بيم را از دلهاي شما خواهم زدود، گنجهاي فور بر سپاهيان من حرامست. همه را به شما مي بخشم و هندوان را توانگر مي كنم.
اسكندر بر تخت فور نشست و دو ماه در آن جايگاه به شادكامي زيست. سپس سوگ را كه از پهلوانان نامور هند بود، بجاي فور بر تخت شاهي نشاند و به او گفت:
ببخش و بخور هر چه آيد فراز
بدين تاج و گاه سپنجي مناز
كه گاهي سكندر بود گاه فور
گهي درد و خشم و گهي بزم و سور

رفتن اسكندر به زيارت كعبه
اسكندر لشكرش را از خواسته بي نياز كرد و زماني نگذشت كه:
نهيبي به دل زان فراز آمدش
سوي كعبه رفتن نياز آمدش
پس سپيده دم آواي كوس برخاست و درفشهاي سرخ و زرد و بنفش به اهتراز درآمد و اسكندر بسوي حرم و خانه ابراهيم كه در آن كعبه هميشه ياد خدا بود شتافت. جائيكه:
خداوند خوانديش بيت الحرام
بدو شد ترا راه يزدان تمام
ز پاكي ورا خانه خويش خواند
نيايش كنان را، بدان پيش خواند
چون اسكندر به مكه رسيد، نصر قتيب كه از بزرگان مكه بود با دلاوران و نيزه واران خويش به پيشباز آمد. چون اسكندر آگاه شد كه نصر نواده اسماعيل پسر ابراهيم است او را فراوان نوازش كرد و پرسيد: اي نصر! جز تو چه كسي بزرگ اين ديار است؟ نصر پاسخ داد: پس از آنكه اسماعيل درگذشت، قحطان با لشكري گشن و شمشيرزن بر دودمان ما تاخت. بسياري از بيگناهان در اين ميان كشته شدند و روز روشن بر ما تيره گشت. پروردگار اين بيداد را نپسنديد و به فرمان يزدان، بخت از قحطان برگشت. پس از مرگ او، خزاعه آمد كه اكنون از حرم تا يمن و درياي مصر جهان در كف اوست.
همه از ظلم و بيدادش در رنجند و دل نژاد اسماعيل از دست او خونست. اسكندر چون اين را شنيد هر كه از خاندان خزاعه ديد كشت و پوست از سرشان كند تا يك تن از آنان زنده باقي نماند. حجاز و يمن را از دست آن ظالمان رها كرد و به اسمعيليان سپرد. به نصر گنج و درم بسيار بخشيد و درويشان را توانگر كرد. آنگاه پياده به زيارت بيت الحرام آمد. در هر گامي كه او برميداشت گنجور دينار به پايش ميريخت.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837