اسكندر همچنان با نامداران و لشكريانش ميرفت تا به شهر هروم رسيد. هروم شهر زنان بود و هيچ مردي را در آن راه نبود. زنان اين شهر، سمت چپ بدن خود را چون مردان جنگجو به جوشن مي آراستند و سمت راست را چون زنان به حرير.
اسكندر نامه شايسته اي از سوي شاه ايران و روم به سر كرده زنان هروم نوشت كه: در سراسر گيتي هيچ يك از شاهان سر از فرمان من برنتافته اند. اما من با شما جنگي ندارم و براي افزونخواهي و كشورگشايي به شهر شما نيامده ام. درد دانش مرا به اينجا كشانده، كه نمي خواهم جايي در جهان بر من نهان بماند. پس پند مرا بشنويد و بگذاريد تا با آشتي از شهرتان ديدن كنم، زيرا از من زياني بر شما نخواهد رسيد.
فيلسوفي نامه را به شهر هروم برد. زنان گرد آمدند و داناي شهر نامه را براي آنها خواند و همگي از راي قيصر آگاه شدند. پس نشستند و پاسخي بر آن نوشتند كه: اي شاه دادگر و گردن فراز! از پيروزيها و رزمهاي كهن سخن گفته اي، اما بدان كه در شهر ما هزاران هزار دوشيزه رزمجو هست كه اگر به نبرد تو آيند، روي خورشيد و ماه را تيره خواهند كرد. اطراف شهرمان درياي ژرفيست، شبي ده هزار زن جنگجو بر لب آب نگهبان جزيره اند و ما بنا به رسم و آئينمان، بر سر هر زني كه در نبرد مردي را از اسب به زير بكشد تاج زرين مي نهيم. اين را هم بدان كه سي هزار زن تاج بر سر داريم. پس تو اي مرد بزرگ در نام بلند را بر خود مبند و اين ننگ را بر خود مپسند:
كه گويند با زن بياويختي
در آويختن نيز بگريختي
اما اگر ميخواهي به آشتي و راستي به ديدار شهر ما بيائي، خوش آمدي! زني با تاج و جامه شهوار همراه دو سوار ماهرو پاسخ را نزد قيصر آوردند. اسكندر چون آن نامه را خواند پيام داد كه: من با زنان جنگ ندارم و آرزويم تنها ديدار شهر و آئين شماست.
هم از كارهاتان بپرسم نهان
كه بي مرد زن چون زيد در جهان
|