اسكندر از آن پيرمرد دور شد و رفت تا به شهري رسيد پر از باغ و ميدان و كاخ و ايوان. در آنجا فرود آمد و سپيده دم تنها و بدون سپاه نزديك چشمه رفت و تا خورشيد در آب فرو شد در آنجا ماند و آن شگفتي ها را نظاره كرد. آنگاه به لشكرگاه خود باز آمد. همه شب را به گذشتن از تاريكي و رسيدن به آب حيات انديشيد و يزدان را به ياري خود خواند. اسكندر دو مهره با خود داشت كه در شب چون آفتاب مي درخشيدند. پس صبح فردا يكي از آنها را خود برداشت تا شمع راهش باشد و ديگري را به خضر يكي از نامداران خود سپرد. هزاران كره اسب چهار ساله از ميان اسبان يله و مردمي بردبار از ميان لشكر برگزيد. خوراك و آذوقه چهل روزه برداشت و به راهنمايي و پيشروي خضر به تاريكي اندر شد. چو لشكر سوي آب حيوان گذشت خروش آمد، الله اكبر ز دشت دو روز و دو شب بدون خوراك و آسودن رفتند تا روز سوم به دو راهي رسيدند. شاه در تاريكي پي خضر را گم كرد. خضر به راهي افتاد كه به چشمه آب حيوان رسيد. از آن آب خورد، سر و تن شست و جاودانه شد. اما اسكندر از راه ديگري رفت تا به جاي روشني رسيد. در آنجا كوهي بلند و درخشنده ديد. بر بالاي كوه چهار ستون از چوب عود برپا بود، بر هر ستوني آشيانه اي و در هر آشيانه مرغ سبزي نشسته بود.
|