جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

نامه اسكندر به مادر خود
گروه: شاهنامه

در اين هنگام اسكندر رنجور و بيمار شد و دانست مرگش فرا رسيده پس دبير را پيش خواند و آنچه در دل داشت چنين به مادر نوشت: مادرم! خبر مرگ را نمي توان نهان كرد. بهره من از جهان همين بود. از مرگ من غمگين مباش كه من در جهان نخستين نيستم، هر كه پا به اين جهان گذاشت روزي هم از آن خواهد رفت.

من به بزرگان روم سفارش كرده ام كه به راي و فرمان تو گردن نهند و از پيمانت نگذرند. بهر يك از بزرگان ايران نيز كشور و شهري سپرده ام كه نيازشان به روم نباشد و بر و بوم تو آسوده بماند. اگر فرزند روشنك پسر بود، او نام پدر را زنده خواهد كرد و شاه روم جز فرزندم نخواهد بود.

اما اگر دختر بود، يكي از فرزندان خاندان فيلقوس را به دامادي برگزينيد و داماد را فرزند خود بدانيد. دختر كيد را به آئيني شاهوار و با همان افسر، گوهر، تاج و زر و سيمي كه با خود آورده بود نزد پدر فرستيد. سالي ده هزار دينار از مال مرا به بزرگان بدهيد. مرا در تابوت زرين و در ميان ديبا و مشك و انگبين بگذاريد و در خاك مصر به خاك بسپاريد. گنجي را كه به ساليان از هند و چين و مكران فراهم آورده ام همه را نگهداريد و اگر بر شما افزون بود ببخشيد. مادرم! شكيبا باش و تن خود را رنجه مدار كه در جهان كسي جاويد نمي ماند و بي گمان، روان من و تو روزي بهم خواهند رسيد. تو كه هميشه بر من مهر ورزيدي، اكنون آمرزش روانم را ز يزدان بخواه:
بدين خواستن باش فرياد رس

كه فرياد گيرد مرا دست و بس

روانم روان ترا بنده باد

همه روزگار تو فرخنده باد

سپس بر نامه مهر نهاد و به پيكي سپرد تا از بابل به روم ببرد و به آگاهي همه برساند كه:«تيره شد آن فر شاهنشهي.»




مردن اسكندر به بابل و بردن تابوتش به اسكندريه


لشكريان چون از بيماري و درد شاه آگاه شدند، جهان در نظرشان تيره و تار شد و همه پريشان رو به سوي تخت شاه نهادند. اسكندر دستور داد تا تختش را از ايوان به دشت بردند و لشكريان همه نزدش گرد آمدند. چون رنگ رخسار او را ديدند، اندوهگين خروش برآوردند كه روز شوم ما و ويراني روم فرا رسيد. اسكندر كه بي تابي آنها را ديد، آرامشان كرد و گفت: اندرز و وصيت مرا هميشه به ياد داشته باشيد! شما نيز روزي به من خواهيد پيوست.

اين آخرين سخنان قيصر بود و پس از آن جان به جان آفرين تسليم كرد. خروش از سپاه برآمد. همه خاك بر سر ريختند و خون از چشم باريدند. كاخ را آتش زدند و دم و يال هزار اسب را به نشان عزا بريدند. با ناله و شيون پيكر اسكندر را به دشت بردند. كشيش تن او را به گلاب شست و كافور ناب بر او افشاند. آنگاه چنانكه خواسته بود او را در ديباب زربفت كفن كردند. ميان تابوت زرين انگبين ريختند و شاه را بر آن نهادند. اما چون تابوت را از دشت برداشتند، ميان روميان و پارسيان اختلاف و مشاجره پيش آمد.

پارسيان مي گفتند: اسكندر را بايد در ايران به خاك سپرد، چرا تابوت را برگرد جهان مي گردانيد، اينجا هم خاك شاهنشهان است. اما روميان مي گفتند: اسكندر بايد در همان خاكي، خاك شود كه از رسته است. پير خردمندي از پارسيان گفت: در اينجا بيشه ايست خرم كه يادگار شاهان است. در آن مرغزار خرم كوهيست كه اگر از او بپرسيد پاسخ شما را خواهد داد. پس به آن بيشه شتافتند و از كوه راي خواستند. پاسخ آمد كه: خاك اسكندر در اسكندريه است كه او خود آنرا بنا نهاد.




زاري كردن حكيمان و ديگر مردمان بر اسكندر


پس تابوت اسكندر را به اسكندريه بردند و در دشت نهادند. افزون بر شمار زن و مرد و كودك بر صندوق گرد آمدند. حكيم ارسطاليس پيشاپيش همه آمد، دست بر تابوت نهاد و گفت: اي شاه يزدان پرست! كجاست آن هوش و دانش و راي تو كه در اين تابوت تنگ جاي گزيدي و تن جوانت را نهال خاك كردي؟ هر يك از حكيمان و فيلسوفان نيز پيش آمدند و سخن و پندي گفتند. يكي گفت: اكنون از درد و رنج و جهانگيري و آز گنج آسودي. ديگري گفت: اين همه زر اندوختي آخر زر تنت را دربر گرفت.

دگر گفت پرسنده پرسد كنون

چه ياد آيدت پاسخ رهنمون

كه خون بزرگان چرا ريختي

بسختي به گنج اندر آويختي

يكي از حكيمان گفت: اكنون به بارگاه بزرگي ميروي كه جهان ميش و گرگ در آن از هم جداست. و ديگري گفت: اگر گنج تو همين تابوت تنگ بود، چرا خود را در اين سراي سپنج به رنج داشتي؟ از آن پس مادر اسكندر با روشنك دوان دوان رسيدند. مادر رخ بر تابوت نهاد و از مرگ فرزند ناليد و روشنك نيز پر از درد گفت: تو اين همه جنگيدي و خون ريختي تا جهان از تاجداران تهي شد و درختي كه كاشته بودي به بار نشست، پس چرا تاج را افكندي و به خاك شدي؟

بزرگان چون از گفتار سير شدند تابوت اسكندر را در خاك نهفتند كه جهان را از آن گريزي نيست، از باد مي دهد. پاسخي همه بر آن نمي توان يافت. آيا اين داد است يا ستم؟

اگر ماند ايدر ز تو نام زشت

نيايي عفاالله و خرم بهشت

چنين است رسم سراي كهن

سكندر شد و ماند ايدر سخن

اسكندر سي و شش پادشاه كشت و ده شهر به پا كرد و بجستجوي چيزهائي برآمد كه هرگز كسي نجسته بود اما:«سخن ماند از او اندر آفاق و بس.»

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837