جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

درخت هاي انار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: بيژن كلكي

مادرم سر نماز بود. باد به درختهاي انار ميزد. شاخه ها مي آمدند، مي خوردند بشيشه هاي پنجره، بعد برمي گشتند بجاي خودشان، قرمزي غروب آنها را مي گرفت و باز رها مي كرد.
انارها درشت بودند. نزديك پنجره كه مي رسيدند، مي ترسيدند، پا پس مي كشيدند، مي رفتند توي تاريكي. باد مي آمد، آنها را مي تكاند، مي برد ميزد به روشنائي.
پدرم صبح ها، انارها را مي شمرد، مي آمد توي اطاق، بي جهت خيالاتي ميشد. تا نفسش مي بريد، بمن فحش ميداد، از بار فحش كه خلاص ميشد، مي رفت، مي نشست پاي سماور، كسل ، سيگار مي كشيد.
مادرم چاي مي ريخت، مي گذاشت جلو پدرم، يك بند اوقات تلخي مي كرد. - «آرال» بسه، اينقدر چشم تنگي نكن. آخر عاقبت ، منو با اين كنسي و خلق تنگيت ميكشي. سر صبح اين گند دهنتو تو صورت ما تف نكن. بگذار يك ملايكه به اين خراب شده هم پا بگذاره، تا نون و نمك خير و بركتي بگيره. با اين بهتونائي كه تو به اين پسره مردني ميزني، پاك همه دراي رحمت خدا رو، روي اين خونه و خودت مي بندي. بيا دس از اين بد دهنيات وردار، كاري نكن روي سگ مو بالا بياري، تيشه ور دارم بيفتم جون درختاي انار همه رو بخاك بندازم.
پدرم سرش را مي انداخت پائين. از چايي ، بخار كبودي بلند مي شد، توي فضاي نيمه روشن اطاق، گيج و سبك، لول ميخورد. خودش را با تنبلي مي كشيد بالا، توي غبار سايه روشن صبح گم ميشد.
پدرم هيچ حرف نميزد، كم حوصله و دمغ توي جلد خودش مي رفت. انگار آب از آب تكان نخورده بود. تالب واهي كرد، يكي بدو ميزد مي شكست، پدرم را تهديد مي كرد كه خودش را عاقبت آتش ميزند و مي كشد. اين عادت مادرم بود كه هميشه پدرم را با تهديد مرعوب مي نمود. از وقتي كه يادم مي آمد مادرم، سر دعوا، اين حرفها را تكرار مي كرد. اما هر دفعه چنان قيافه مصممي بخود مي گرفت كه آدم باورش مي شد تا بخواهد كسي جلوش لب از لب بجنباند، مادرم خودش را خواهد كشت. هميشه هم عاقبت كار مادرم ضرر بجيب پدرم ميزد. روي اين اصل پدرم اغلب كوشش مي كرد كه رو در روي مادرم نايستد و بيشتر سكوت كند.
آفتاب تا حاشيه گليم را مي گرفت، كفش هاي پدرم توي هشتي ميماند. من بي غم اين حرف ها، در رختخواب وول ميخوردم از جايم نمي جنبيدم. خيلي دلم ميخواست مي رفتم بي هوا توي روشنائي دراز مي كشيدم، بوي انارها، بوي علفهاي مزرعه، ته مانده تاريكي را حس ميكردم، صداي حشره ها را مي شنيدم كه لاي علف ها آواز ميخواندند و تابستان كه با تنبلي ميان بوته هاي ذرت، توي هواي آبي فشرده زير برگها، مثل سگ خسته مي خوابيد. خوشم مي آمد، لابلاي ذرت ها مانند موش كور بدوم و خواب سنگين تابستان، آواز حشره ها را بهم بزنم. اما از پدرم مي ترسيدم. هر چند كه به خلق و خويش عادت كرده بودم، به اندازه گاو اخته اي پر زور ميشد. تنها از مادرم مثل سگ ميترسيد. در اين مواقع مادرم از گرده اش تا مي توانست كار مي كشيد.
- آرال! تيرهاي سقف داره مي ريزه رو سر حيوونا. يك تيكه هيزم اصلاً تو انبار پيدا نميشه. آنقدر بيخيال نباش. اين پا و آن پا نكن كه زمستون برسه بيفتيم تو پيسي سرما، حيونام تلف شن، يك پا بگذار شهر، براي سفيدكاري اتاق ها يك خورده آهك و لاجورد بخر. سري هم بزن به «آسيما» ببين بچه اش در چه حاله. وقت برگشتن براي لامپا و فانوس شيشه و فتيله بخر. گنه گنه و نمك و كبريت هم با قند و چائي ته كشيده، يادت باشه.
مادرم وقتي اينطوري يك بند پشت سر هم حرف ميزد. پدرم پاك درمانده ميشد. اصلا هيچي جواب نداشت بدهد. بگمانم كلمات را فراموش مي كرد، وقتي هم كه ميخواست چيزي بگويد، بزور حرف ها را از سوراخ تاريك دهانش بيرون مي كشيد، چيز بي ربطي تحويل مادرم ميداد.
- «عطيه!» آخه ديروز رفتم شهر، هنوز يك عالمه نمك داريم، بگذار هفته بعد. مادرم دستش را به كمرش ميزد، راست مي ايستاد، مثل خيك روغن باد مي كرد و يكدفعه مي تركيد.
- اوهوي آرال! هوش و حواست كجاست؟ ديگر دارم از دست كاراي تو پاك ديونه ميشم. هرچي پيرتر ميشي، بيشتر دلت ميخواد خودتو بخرفتي بزني و از زير كار در ري. مثل مرض مياي ميشيني بيخ گلوم، ميخواي منو خفه كني تا راحت بشي. آخه مرد، تو الانه نزديك به يك ماهه كه چشمت به خونه «ننه فضه» نيفتاده. مثل گربه كوره توي خونه وول ميخوري و سر اين زردنبو مرنو ميكشي. كارت تنها شده تكپا بري مزرعه و برگردي.
پدرم زير بار حرفهاي مادرم مثل موم روي خودش تا ميشد. مي رفت كه مانند برف بهاره چيزها آب شود.
در آن مواقع بحراني، مادرم، درحاليكه شليته هايش را با حركت گل و گشاد پاهايش كش و قوس ميداد، مي رفت سرچاه، سطل لاستيكي را مي فرستاد پائين، بطوريكه بيك چشم برهم زدن طناب چرخ چاه به انتها مي رسيد. اما هنگام بالا كشيدن سطل از چاه، تا ميتوانست معطل ميكرد. با يكدست چرخ را نگاه ميداشت و با ديگري شليته هايش را از روي پاها جمع مي كرد. اندكي روي خودش خم ميشد و از كوره در مي رفت.
- سي سال آزگار توي اين خونه خراب شده ات دارم جون مي كنم. يك دقيقه كفشم تو هشتي خونه ات بند نشده. حالا اينطوري حق زحمت هاي منو كف دستم ميگذاري. اگر اين ذليل مرده «گريگوآ» نبود يك ثانيه هم بگي تو اين خونه بند نميشدم.
چند دور چرخ چاه را خشمگين مي چرخانيد و دوباره مي ايستاد.
- خدا بگم كه آتيش توي قبر اون باباي گور بگورم بباره كه با دست خودش منو تو اين دوزخ بلا انداخت. الهي كه باعث و باني اين كار كور و ذليل بشه، الو بگيره، مث من يكروز هم آب خوش از گلوش پائين نره!
پدرم از زور خشم و ناراحتي تف غليظي روي علفهاي حياط مي انداخت، قيافه اش كدر ميشد، سبيلهايش مي لرزيد.
- عطيه! نميخواي ديگر دست ورداري و خرمن گذشته ها را بادندي؟ چشمت كور، ميخواستي بموني پيش بابا ننه ات، نمك زخم و زيلشان بشي، آنقدر ما را حرص ندي!
مادرم متغير سطل را از چاه مي كشيد بالا، ته آن را محكم مي كوبيد روي خاك هاي كف حياط، نصف آب سطل لمپرميزد و مي ريخت دور ور، قد راست مي كرد، هر دو دستش را ميزد به كمرش، سر پدرم هوار مي كشيد.
- اوهو، كوسه بوگندو، پيلي پيلي قلابم واسه هفت پشت تو زياده، حالا پايت چاروق ديدي و روز پاپتي بودن يادت رفت. سله سيب و كله قند دنبالت نفرستاده بوديم بياي خواستگاري.
- تو خودت زارميزدي براي عروسي، دلت لك انار گرفته بود كه بياي سر زندگيم، تنگ تنور بشيني و دود و دمه نونم و ببيني!
از توي اصطبل گاوها سر از آخور كاه مي گرفتند، خودشان را مي تكاندند، با چشم هاي متحير به اين منظره نگاه مي كردند. پوزه هاي سياهشان مي جنبيد، مرتب پلك بهم ميزدند، غرق روياي مول مغشوشي بنظر ميرسيدند و مثل اينكه قادر نبودند آنچه را كه مي شنوند بفهمند.
- خدا نخواسته اون وقت ها همه هيچي بار قاطرت نبود. هميشه آستين پاره ات خداخدا مي كرد. حالا اومد و طاقچه ات ته چراغ ديد. منو باش كه تن و توپم و آوردم اينجا، براي راحتي تو و پس افتاده هات يك تيكه پوست و استخونش كردم! حالا اينم حق زحمتاي منه داري كف دستم ميگذاري.
آتش خشم مادرم كه زبانه مي گرفت، پدرم مثل آبگير در باران هاي بهاره اندكي كدر مي شد، آنگاه چهره اش آرام آرام زلال ميشد و با صداي مرتعشي مرا فرا ميخواند:
- آهاي گريگوآ، گر...يگو...آ- كجائي، تخم سگ مردني! هنوز پاشنه كفش هايم را نكشيده، پدرم مانند كودك بهانه جو عصباني ميشد، خشمگين مي آمد تا دق دلي مادرم را خالي كند.
- دو ساعته دارم صدات ميزنم، هنوز ازجات نجنبيدي، مردني! تا دستش را بلند مي كرد، من از چپرها گذشته بودم. صداي پدرم را از توي حياط مي شنيدم.
- آ...ها...ي...تخم سگ، اون يابو رو از مزرعه بكش بيرون، دهنه بزن. خشم پدرم در آن حالتي كه چشمهايش درشت مي شد و سبيلهايش مي لرزيد بسيار با شكوه بود. خشونت با ابهتش را دوست داشتم. توي مزرعه، بيشتر سرعلفها و پونه ها، اداي پدرم را درمي آوردم. يابوي پير، گوشهايش را تيز مي كرد و با آن چشمهاي كبود درشت، نگاه مي كرد. علف هاي مزرعه، مترسك، درخت هاي بيشه، توي چشم هايش كوچك مي شد. اندكي كه نگاه مي كرد، خسته مي شد، سرش را چندين بار ابلهانه مي تكاند. با اين حركت مثل اينكه چيز آزاردهنده اي از گذشته ها را ميخواست از خاطرش دور كند.
افسارش را مي گرفتم. با آن پاهاي دراز و سمهاي گنده پشت سرم راه مي افتاد. پاهايش را به سنگيني بلند مي كرد، يك در ميان با ترس مبهمي مي گذاشت روي علف ها و بعد، مثل اينكه سمهايش درد مي گرفتند، با احتياط بلند مي كرد و بلافاصله در نقطه ديگري بزمين مي گذاشت. نفس زنان بحياط مي رسيديم. تنگ ركاب را كه مي بستم، پدرم مي آمد، سوار مي شد و از چپرها مي گذشت و براه مي افتاد.
مادرم كنار ايوان مي ايستاد، اندوهگين، دور شدن پدرم را تماشا مي كرد، آنگاه مانند كاسه سوراخ از خشم خالي ميشد.
جاده مثل نهر كبودي تا كنار خانه هاي آبادي ميان علفهاي مزرعه و گند مزر مي پيچيد. پدرم، اندك اندك، كوچك مي شد، مي رفت رو به تاريكي، تنها كلاهش بالاي آبادي تكان مي خورد و اندكي بعد ناپديد مي گرديد.
آفتاب به مزرعه مي تابيد. سرتاسر گندمزار در روشنائي روز مانند دريائي از طلا متلاطم ميشد. ساقه ها مي لرزيدند، خم و راست مي شدند و از دست باد مي گريختند، دوباره تنگ هم مي آمدند، از ارتعاش مي ايستادند.

مادرم چشم از دشت مي گرفت و به كارهاي خانه مي پرداخت. آفتاب كه درخت هاي انار را مي گرفت، صدايش از تاريكي اطاق مي آمد:
- گريگوآ، گاوا رو ببر علف چر، شنيدي، يا نه؟... در اصطبل و كيپ كن، مرغا نرن تو، آهاي، گريگوآ. با توام، شنيدي؟ صلات ظهره.
بين راه جواب مادرم را ميدادم:
- خيلي خب، دارم ميرم، مادر. گشنمه، از تخم هاي كاكلي يكي ورميدارم.
به مرغداني نزديك ميشدم. كاكلي قدقد مي كرد. كاكلش را پف مي داد. كيش مي كردم، از ترس پرهاي سياه كاكلش را مي خواباند. اما شيطان توي جلدم مي رفت، ويرم مي گرفت، اين پا آن پا مي كردم كه يكي بدزدم. وقتي گاوها را بيرون مي آوردم، در اصطبل را مي بستم. دوباره سري به مرغداني مي زدم.
گاوها راه را مي شناختند، رو به بيشه مي رفتند. دم بدم مي ايستادند. به علفهاي سر راه پوز ميزدند و نشخوار مي كردند. از مزرعه كه مي گذشتيم، نزديك آبادي، خانه «باباخدر» را كه مي ديدم، داد مي زدم:
- آها...ي...ا...تلي...ها...ي...
«اتلي» لاغر و بلند، سه سال از من بزرگتر بود. خانه كوچكشان لب جاده قوز كرده و بالا آمده بود. پدرش دوره گردي مي كرد، با معامله پاياپاي نان بخور و نميري درمي آورد. «اتلي» تنها بود، خيلي وقت ميشد كه مادرش مرده بود. مال هايشان را سال قحطي فروخته بودند. توي اصطبل چند تا مرغ و خروس داشتند كه «اتلي» تخم هايشان را مي فروخت و پولش را مي زد بجيب. «اتلي» صداي مرا كه مي شنيد، دريچه رو به صحرا را باز مي كرد، سرش را مي آورد بيرون.
- چيه... گريگوآ!
- اتلي تخم بازي ميكني؟
- چن تا تخم داري؟
- دو تا.
اتلي به سبكي پاهاي برهنه اش را روي علف ها و خاك ها مي كشيد و مي آمد. پيراهن كرباس و شلوار وصله دار تنش بود كه لبه اش را دو سه بار تا مي كرد. توي اين لباس، اتلي مثل فحش بود. به من كه مي رسيد، مي خنديد.
- گريگوآ...!
چشمهاي اتلي سياه بود، موهايش صاف و بلند. به چشمهايش نگاه مي كردم. - چي ميخواستي بگي.
- ديشب توي دشت پرنده پر نميزد. ميخواستم بيام صدات بزنم، بريم سراغ آلبالوآ. «اياز» سرزاي زنش بود، باغ به پانداشت. با اندوه به باغ كه جنوب آبادي با درختان تو در تو در روشنائي آفتاب به كبودي ميزد، نگاه مي كرد.
- پس چرا نيامدي!؟
- پدرم اومد نشست تا نصف شب انقدر نق زد تا خوابم برد.
- خيلي حيف شد، اتلي!
- بهتر ما! يك شب ديگر ميريم كه همه آلبالوها رسيده باشند.
صداي اوهوئي از جاليز بلند ميشد. هر دو بسمت صدا نگاه مي كرديم. گاوها به جاليز افتاده بودند. آنها را درمي كرديم، بسوي بيشه مي رانديم.
- بخواب.
- نه، تو بخواب، اتلي.
- لانزن، ننه سگ!
تخم مرغها را مي باختم. با خلق تنگ به بيشه مي رسيديم. گاوها علف ها را بو مي كردند و از لاي آنها، شبدرها را كه قايم شده بودند مي جستند، با دندانهاي تيز آنها را مي كندند و به آرامي فرو مي دادند. كنار نهر، توي درخت هاي تمشك، سهره ها چنان مي خواندند كه از حرص بي خيالي آنها گريه ام مي گرفت. بعد از اينكه پرنده ها را مي تارانديم، آتش روشن مي كريدم. اتلي تخم مرغها را مي گذاشت توي خاكسترهاي گرم، مي رفتيم، سير كه تمشك ميخورديم، بر مي گشتيم، تخم مرغها را از زير خاكسترها درمي آورديم، دوباره بازي مي كرديم، بعد آنها را مي شكستيم و ميخورديم. آنگاه طاقباز روي علفها دراز مي كشيديم، طوري كه علفها، با بازوهاي لاغر، ما را ميان خودشان مي فشردند و صورت و پاهايمان را مثل زنبورهاي كوچك نيش ميزدند. تيغ آفتاب كه سايه ها را مي بريد، ما ميان علفها غلت مي خورديم و نقشه دزدي آلبالوها را مي كشيديم. نزديك ظهر، گاوها را پيش مي انداختيم، بسوي آبادي مي رانديم. شكم گوها باد كرده بود، با تنبلي قدم برمي داشتند، ديگر به علف هاي مزارع و جاليزها بي اعتنائي مي كردند. گاوهاي اخته جفت جلوتر مي رفتند، با سر و صدا نفس مي كشيدند و يك بند خرناس ميزدند. خانه ما و «ننه فضه» دورتر از آبادي، توي دشت، ميان مزارع گندم و ذرت قايم شده بود، تنها قسمتي از بام و كلشهاي روي آن از دور ديده مي شد كه از خوشه ذرت ها بلندتر بود.
نزديك آبادي، اتلي از گله جدا مي شد، از همان راهي كه آمده بود برمي گشت و مي رفت. باد كاكل هاي ذرت ها را بهم ميزد. گاوها يك نواخت، بي آنكه بايستند، نشخوار مي كردند. دود و دمه تنور خانه مان از دور به چشم ميخورد. بوي نان تازه تا مزرعه مي آمد. از دور صداي آواز مادرم را مي شنيدم:
اي بلند بالا سوار
كه خنجر عثماني بكمر زده اي
نعل اسبت نقره ست
برحذر باش.
كه شب دشمني نكند...
از ميان روزنه چپرها مادرم را مي ديدم كه با پيراهن گلي سر تنور نشسته بود، نان مي پخت. بوي دود تنور، درخت هاي انار، عطر نان ها را مي شنيدم، مي رفتم پاي تنور، نان ها را مي قاپيدم، حرص مادرم را درمي آوردم.
- گداگشنه چه خبرته؟ بگذار از راه برسي بعد. آتش تو اون جيگرت بيفته، اون همه نون و مگر ميتوني كوفت كني.
- چيكار كنم، گشنمه. از صب رفتم واست بيگاري، حالا اومدم خونه،اين يك ذره نونم زياديم ميكنه؟
كاكلي همراه مرغ و خروس ها مي آمد، قدقد مي كرد، كله اش را اندكي خم مي نمود، مرا نگاه مي كرد. ريزه هاي نان از لاي انگشتانم مي ريخت پائين. هياهو كنان مرغها آنها را از نوك يكديگر مي قاپيدند و مادرم را بيشتر آتشي مي كردند.
- آخه، ذليل شده، بركت خدا رو زيردس و پا نريز! يك دقيقه چشم پدرتو دور ديدي، جون گرفتي، زردنبو!
نان ها را بسرعت مي بلعيدم، كم مي ماند خفه شوم، سكسكه مي كردم، غرولند مادرم بند نمي آمد.
- الهي شكر كه داري خفه ميشي، تا از دست تو راحت بشم! واي كه گريگوآ، تو منو كشتي! بس كن ديگر، آنقدر صداي خنازيل گرفته ها را در نيار! برو در اصطبل و پيش كن، دارن گاوها ميان بيرون. ده برو، واسي چي وايسادي؟
تا لنگه كفشش بمن برسد، در اصطبل را بسته بودم.
- گريگوآ، مگر امشب پدرت خونه نياد... بدست بريده سيدالشهداء، تا تكليف تو را تعيين نكنه، يك دقيقه ام بند نميشم تو اين خراب شده!
با اوقات تلخ از اطرافش مرغ ها را مي تاراند. مرغ ها قرار مي كردند، مي رفتند پاي درخت هاي انار، دم آفتاب، توي خاك ها مي خوابيدند، به كله هم نوك ميزدند. بالاي سرشان خروسي مي ايستادند، بالهايش را بهم ميزد، هر دو چشمش را مي بست و قدي مي كرد: قوقولي قو...
مادرم، در حاليكه با وردنه چانه خمير را مي ماليد، همانطور بدو بيراه مي گفت:
- شبها پشتمو باد دادم، تا تو را به اين قد رسوندم كه حالا بيائي عذاب جونم بشي. الهي، گريگوآ، كه منو اينقدر حرص و جوش ميدي، تو پياده باشي و نون سواره.
تا حرص مادرم بخوابد، مي رفتم مزرعه. آفتاب تابستان با جسارت به سرتاسر دشت مي تابيد. باد خواب علف ها را مي آشفت. ميان گندمزار، گل خشخاش با گردن باريك پيچ و تاب مي خورد، خم و راست مي شد، خودش را مي كشيد ميان گندم ها، پنهان ميشد، باز سر بالا مي كرد و پديدار مي گرديد. برگ ذرت ها بهم ميخوردند و سر و صدا مي كردند، مثل اينكه كسي ميان ذرت ها پاورچين راه مي رفت و آنها را پس و پيش مي كرد و بهم ميزد.
بد، بدبده! بلدرچين ها توي دشت ميخواندند. بيشه از قشقرق سارها گر مي گرفت. به كوچكترين صدائي كه از بيشه برمي خاست، سارها مانند دوده افشاني روي چمنزارها و جاليزها پراكنده ميشدند، باز از سر ميخواندند. جاليزبان ها از دور داد و بيداد مي كردند، سنگ مي پراندند. سارها دسته جمعي مي پريدند، تا افق دور، سر در پي هم مي گذاشتند و پرواز مي كردند. بوي آفتاب را از مزرعه مي شنيدم، ميزدم به گندمزار. بلدرچين ها از زير پايم مي پريدند، كم مي ماند آنها را بگيرم. ده دوازده بلدرچين كه از زير پايم مي پريد، از گرفتن آنها مأيوس مي شدم، به شان فحش مي دادم، برمي گشتم بخانه، مادرم سر سه پايه مشك ميزد.
- آهاي، گريگوآ! الو گرفته، بيا اين مشك و بزن، از دست افتادم.
مشك را تا نفس داشتم ميزدم. بوي دوغ تازه تحريكم مي كرد. تا چشم مادرم دور بود، از دوغ كاسه اي مي دزديدم. مادرم كه سر مي رسيد، فرار مي كردم.
- گريگوآ، الهي تير غافل بخوري، جونه مرگ شي! اون دست كجت بشكنه، كه شاشت كف نكرده حرامي شدي.
مادرم را مي پائيدم. بعد كاسه دوغ را سر مي كشيدم.
- بخور، گريگوآ. خون بشه و از حلقت لخته لخته بريزه بيرون! آخر عاقبت اين كارها تو را ميكشه به تخته شلاق دوستاق خونه.

آنگاه توي لانجين دوغ مشك را خالي مي كرد. كره مثل توپ برفي مي آمد رو، مي چرخيد، مي چرخيد، تا از حركت مي ايستاد. حباب هاي دوغ به صداي نامحسوسي مي تركيدند.
باد مي آمد، مي زد به سر شاخه هاي درخت انار، شاخه ها خم مي شدند روي زمين، آفتاب هشتي را مي گرفت. روشنائي مي پاشيد روي سبدها، باد كه مي خوابيد، شاخه ها برمي گشتند، از ارتعاش مي افتادند، هشتي دوباره تاريك مي شد.
مادرم لانجين را برمي داشت، رويش را برمي گرداند، تف مي كرد كف حياط.
- به ذاتت لعنت، گريگوآ، كه بجاي كار همه فكر و ذكرت شكمت شده! بيا اون سه پايه رو بگذار طويله، مشكم بزن ديوار. ده بجنب، كور افليج شده، داره آفتاب ميره، مگه نمي بيني دست تنهام و هزار تا كار دارم.
سه پايه را مي بردم توي اصطبل. گاوها گردن گوشت آلودشان را به زحمت بر مي گرداندند. نور در توي چشم هايشان مي افتاد. پلك هايشان را چندين بار بهم ميزدند، توي منخزين خود باد مي انداختند و متعجب نگاه مي كردند. سه پايه را كه به زمين ميگذاشتم، آنها سرشان را برمي گرداندند. پوز سياهشان را توي يونجه ها فرو مي بردند. از روزنه آسمانه اصطبل روشنائي به آرامي مي تابيد. پرنده ها مي آمدند مي نشستند لب روزنه، نگران سر مي كشيدند توي اصطبل. گاوها كه سمشان را توي سايه روشن ميزدند به زمين، پرنده ها از لب روزنه مي پريدند. به صداي مادرم از اصطبل بيرون مي آمدم.
- آهاي، گريگوآ، چارتا از تخم مرغ ها رو وردار برو پيش «ميرحيدر» خرما بگير بيار. شنيدي؟ نري پي بچه ها، سر شب بيائي. تا آبادي راهي نبود. از مزرعه ميان بر يك نفس مي دويدم. بچه ها پائين پاسگاه ليس پس ليس بازي مي كردند. از دور اتلي را ميان آنها تشخيص مي دادم. نزديكتر كه مي شدم، اتلي دست از بازي مي كشيد.
- كجا گريگوآ؟ بيا يك دست ليس پس ليس بزن.
- پولم كجا بود؟
- ميري پي كار؟
- آره، دكان ميرحيدر، خرما بگيرم.
- خب، از پولش وردار بيا يك دست بزن، شايد بردي.
- پول نيس كه.
- چيه پس!
- تخم مرغه.
- خب، يكيشو بفروش.
از تخم مرغها يكي را به اتلي مي فروختم. پولش را دقيقه اي نمي كشيد در ليس پس ليس مي باختم. ياد حرص و جوش مادرم مي افتادم، از ترس به يك چشم بهم زدن خودم را مي رساندم به دكان ميرحيدر. تخم مرغ ها را به دكاندار مي دادم. براي اينكه كفه خرما را سنگين تر بكشد، از قول مادرم قاصدي مي كردم.
- سلام، عمو ميرحيدر.
- سلام عليكم.
ميرحيدر چشمهايش را تنگ مي كرد و بحالت كور كوري نگاهم مي كرد.
- مادرم سلام رسوند و اين تخم مرغ ها را واستون فرستاد كه عوضش خرما بدين. گفت حال «هاجر» خانم هم بپرسم كه از موقعي كه از زيارت كربلا برگشته بهتر شده يا نه.
ميرحيدر از توي گوني كشمش حبه اي برمي داشت و توي دهانش مي انداخت.
- سلام بيار زنده باشه! شكر خدا، بدنيس، خودش ميگه از امام شفاشو گرفته. با بيحوصلگي خرما را مي كشيد. كفه ها با هر تكاني بالا و پائين مي رفتند و سبك و سنگين مي شدند. كم كم از حركت مي ايستادند. خرما را مي گرفتم و ناخنكي به گوني كشمش مي زدم. حرف هميشگي مادرم را تكرار مي كردم و راه مي افتادم.
- عمو ميرحيدر، خدا سفر حج قسمت كنه!
- پيرشي، پسرم.
از خرماها يكي دو تا كه ميخوردم، مي رسيدم به مزرعه. از كشتزارها بوي عصر تابستان، گل كاسني و درختهاي بيد مي آمد. آفتاب مثل توله سگ گوش قرمز، از بالاي كاكل زرد ذرتها، دشت را نگاه مي كرد. از دور داشت كم كم مه شب متصاعد مي شد.
به خانه كه مي رسيدم. مادرم خشمگين مي آمد و از غيظ، دو بامبي بر سرم مي زد.
- از صب رفتي حالا ميآي، ذليل مرده؟ نصب شبه كه!
- چي كار كنم؟ ميرحيدر دكونشو بسته و رفته بود مسجد نماز بخونه، وايسادم تا بياد.
مادرم با حرص خرما را از دستم مي گرفت و سبك و سنگين مي كرد.
- تف به ذاتت، گريگوآ! چقدر خرما گرفتي كه انقدش مونده ها؟
- همه تخم مرغ ها رو خرما گرفتم.
- اين كه اندازه ي پول دو تا تخم مرغ هم خرما نيس.
- خب، بمن چه؟ ميرحيدر كم داده.
- جونه مرگ شده، باشه! مگر گذرم نيفته دكون ميرحيدر.
به روح رسول الله، اگر دروغ گفته باشي، يه بلائي سرت بيارم كه اون سرش ناپيدا. آفتاب كه ميزد نوك درخت هاي انار، مادرم به نماز مي ايستاد. بعد چراغ را روشن مي كرد. نور روي شيشه هاي پنجره مي تابيد. مثل اينكه انارها از روشنائي چراغ مي ترسيدند، مي رفتند توي تاريكي كال شب، قايم مي شدند. باد شاخه ها را مي آورد، ميزد به شيشه. نور قرمزي انارها را مي گرفت و باز رها مي كرد.
مادرم مضطرب به مزرعه نگاه مي كرد. آبادي، زير شولاي تاريكي، اندك اندك ميخوابيد. دريچه هاي روشن مانند وصله هاي زرد گله گله توي تن تاريكي از دور پيد ميشدند.
- گريگوآ چرا پدرت دير كرد؟ نكنه براش گرفتاري پيش اومده باشه.
- نه بابا، الانه ميآد.
- هيچوقت كه اينقدر معطل نمي كرد. اصلاً بيخودي گذاشتم بره. يادم نبود كه پريشب خواب ديدم، سر يه ماديون كهر پدرت و «نايب» با هم درگير شدند. اونوقت، تو از توي مزرعه با تفنگ دهن پر پدرت، نايب و از پشت زدي. نايب روي علف هاي مزرعه مثل يه بار سنگين افتاد.
- بيخود واسه پدرم دل واپس نشو. سرشبه، هنوز تو را س، ميادش.
مادرم خيره به تاريكي، از حرف مي ماند. يكي دو دقيقه اي كه مي گذشت، مي رفت مطبخ، چراغ بادي را روشن مي كرد. از توي نور كم سوي فانوس، صدايش را مي شنيدم.
- خدايا، آرال و دست تو سپردم! بشه پرپوش بچسبه به ديوار، اما هميشه نفسش بياد!
در مزرعه شب تاريكتر مي شد. از آبادي صداي سگ ها كه مي آمد، مادرم با چراغ بادي سر راه مي ايستاد. اندكي بعد پدرم از توي سايه روشن چراغ پيدا مي شد. چشمهاي يابو مثل دو ستاره در انعكاس نور مي تابيد و كم كم ميان تاريكي اصطبل گم مي شد.
پدرم با بار خريد مي آمد توي هشتي. كفش هايش را كه در آستانه مي كند، مادرم حساب و كتاب سر را پيش مي كشيد.
- ميخواستي كپه مرگت و شهر بگذاري و اين وقت شب اصلاً نيائي، آرال. تو هر كاري، تا منو نصف جون نكني سرانجامش نميدي. آنگاه با اوقات تلخ چاي مي ريخت مي گذاشت جلو پدرم و چراغ بادي را برميداشت، مي رفت توي مطبخ. پدرم به قرمزي چاي نگاه مي كرد و سيگار مي كشيد.
از سر سفره شام كه بلند مي شديم، اندكي بعد فتيله چراغ را مادرم پائين مي كشيد.
در زمزمه مهربان آنها پلك هايم اندك اندك سنگين مي شد....

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837