مادرم سر نماز بود. باد به درختهاي انار ميزد. شاخه ها مي آمدند، مي خوردند بشيشه هاي پنجره، بعد برمي گشتند بجاي خودشان، قرمزي غروب آنها را مي گرفت و باز رها مي كرد. انارها درشت بودند. نزديك پنجره كه مي رسيدند، مي ترسيدند، پا پس مي كشيدند، مي رفتند توي تاريكي. باد مي آمد، آنها را مي تكاند، مي برد ميزد به روشنائي. پدرم صبح ها، انارها را مي شمرد، مي آمد توي اطاق، بي جهت خيالاتي ميشد. تا نفسش مي بريد، بمن فحش ميداد، از بار فحش كه خلاص ميشد، مي رفت، مي نشست پاي سماور، كسل ، سيگار مي كشيد. مادرم چاي مي ريخت، مي گذاشت جلو پدرم، يك بند اوقات تلخي مي كرد. - «آرال» بسه، اينقدر چشم تنگي نكن. آخر عاقبت ، منو با اين كنسي و خلق تنگيت ميكشي. سر صبح اين گند دهنتو تو صورت ما تف نكن. بگذار يك ملايكه به اين خراب شده هم پا بگذاره، تا نون و نمك خير و بركتي بگيره. با اين بهتونائي كه تو به اين پسره مردني ميزني، پاك همه دراي رحمت خدا رو، روي اين خونه و خودت مي بندي. بيا دس از اين بد دهنيات وردار، كاري نكن روي سگ مو بالا بياري، تيشه ور دارم بيفتم جون درختاي انار همه رو بخاك بندازم. پدرم سرش را مي انداخت پائين. از چايي ، بخار كبودي بلند مي شد، توي فضاي نيمه روشن اطاق، گيج و سبك، لول ميخورد. خودش را با تنبلي مي كشيد بالا، توي غبار سايه روشن صبح گم ميشد. پدرم هيچ حرف نميزد، كم حوصله و دمغ توي جلد خودش مي رفت. انگار آب از آب تكان نخورده بود. تالب واهي كرد، يكي بدو ميزد مي شكست، پدرم را تهديد مي كرد كه خودش را عاقبت آتش ميزند و مي كشد. اين عادت مادرم بود كه هميشه پدرم را با تهديد مرعوب مي نمود. از وقتي كه يادم مي آمد مادرم، سر دعوا، اين حرفها را تكرار مي كرد. اما هر دفعه چنان قيافه مصممي بخود مي گرفت كه آدم باورش مي شد تا بخواهد كسي جلوش لب از لب بجنباند، مادرم خودش را خواهد كشت. هميشه هم عاقبت كار مادرم ضرر بجيب پدرم ميزد. روي اين اصل پدرم اغلب كوشش مي كرد كه رو در روي مادرم نايستد و بيشتر سكوت كند. آفتاب تا حاشيه گليم را مي گرفت، كفش هاي پدرم توي هشتي ميماند. من بي غم اين حرف ها، در رختخواب وول ميخوردم از جايم نمي جنبيدم. خيلي دلم ميخواست مي رفتم بي هوا توي روشنائي دراز مي كشيدم، بوي انارها، بوي علفهاي مزرعه، ته مانده تاريكي را حس ميكردم، صداي حشره ها را مي شنيدم كه لاي علف ها آواز ميخواندند و تابستان كه با تنبلي ميان بوته هاي ذرت، توي هواي آبي فشرده زير برگها، مثل سگ خسته مي خوابيد. خوشم مي آمد، لابلاي ذرت ها مانند موش كور بدوم و خواب سنگين تابستان، آواز حشره ها را بهم بزنم. اما از پدرم مي ترسيدم. هر چند كه به خلق و خويش عادت كرده بودم، به اندازه گاو اخته اي پر زور ميشد. تنها از مادرم مثل سگ ميترسيد. در اين مواقع مادرم از گرده اش تا مي توانست كار مي كشيد. - آرال! تيرهاي سقف داره مي ريزه رو سر حيوونا. يك تيكه هيزم اصلاً تو انبار پيدا نميشه. آنقدر بيخيال نباش. اين پا و آن پا نكن كه زمستون برسه بيفتيم تو پيسي سرما، حيونام تلف شن، يك پا بگذار شهر، براي سفيدكاري اتاق ها يك خورده آهك و لاجورد بخر. سري هم بزن به «آسيما» ببين بچه اش در چه حاله. وقت برگشتن براي لامپا و فانوس شيشه و فتيله بخر. گنه گنه و نمك و كبريت هم با قند و چائي ته كشيده، يادت باشه. مادرم وقتي اينطوري يك بند پشت سر هم حرف ميزد. پدرم پاك درمانده ميشد. اصلا هيچي جواب نداشت بدهد. بگمانم كلمات را فراموش مي كرد، وقتي هم كه ميخواست چيزي بگويد، بزور حرف ها را از سوراخ تاريك دهانش بيرون مي كشيد، چيز بي ربطي تحويل مادرم ميداد. - «عطيه!» آخه ديروز رفتم شهر، هنوز يك عالمه نمك داريم، بگذار هفته بعد. مادرم دستش را به كمرش ميزد، راست مي ايستاد، مثل خيك روغن باد مي كرد و يكدفعه مي تركيد. - اوهوي آرال! هوش و حواست كجاست؟ ديگر دارم از دست كاراي تو پاك ديونه ميشم. هرچي پيرتر ميشي، بيشتر دلت ميخواد خودتو بخرفتي بزني و از زير كار در ري. مثل مرض مياي ميشيني بيخ گلوم، ميخواي منو خفه كني تا راحت بشي. آخه مرد، تو الانه نزديك به يك ماهه كه چشمت به خونه «ننه فضه» نيفتاده. مثل گربه كوره توي خونه وول ميخوري و سر اين زردنبو مرنو ميكشي. كارت تنها شده تكپا بري مزرعه و برگردي. پدرم زير بار حرفهاي مادرم مثل موم روي خودش تا ميشد. مي رفت كه مانند برف بهاره چيزها آب شود. در آن مواقع بحراني، مادرم، درحاليكه شليته هايش را با حركت گل و گشاد پاهايش كش و قوس ميداد، مي رفت سرچاه، سطل لاستيكي را مي فرستاد پائين، بطوريكه بيك چشم برهم زدن طناب چرخ چاه به انتها مي رسيد. اما هنگام بالا كشيدن سطل از چاه، تا ميتوانست معطل ميكرد. با يكدست چرخ را نگاه ميداشت و با ديگري شليته هايش را از روي پاها جمع مي كرد. اندكي روي خودش خم ميشد و از كوره در مي رفت. - سي سال آزگار توي اين خونه خراب شده ات دارم جون مي كنم. يك دقيقه كفشم تو هشتي خونه ات بند نشده. حالا اينطوري حق زحمت هاي منو كف دستم ميگذاري. اگر اين ذليل مرده «گريگوآ» نبود يك ثانيه هم بگي تو اين خونه بند نميشدم. چند دور چرخ چاه را خشمگين مي چرخانيد و دوباره مي ايستاد. - خدا بگم كه آتيش توي قبر اون باباي گور بگورم بباره كه با دست خودش منو تو اين دوزخ بلا انداخت. الهي كه باعث و باني اين كار كور و ذليل بشه، الو بگيره، مث من يكروز هم آب خوش از گلوش پائين نره! پدرم از زور خشم و ناراحتي تف غليظي روي علفهاي حياط مي انداخت، قيافه اش كدر ميشد، سبيلهايش مي لرزيد. - عطيه! نميخواي ديگر دست ورداري و خرمن گذشته ها را بادندي؟ چشمت كور، ميخواستي بموني پيش بابا ننه ات، نمك زخم و زيلشان بشي، آنقدر ما را حرص ندي! مادرم متغير سطل را از چاه مي كشيد بالا، ته آن را محكم مي كوبيد روي خاك هاي كف حياط، نصف آب سطل لمپرميزد و مي ريخت دور ور، قد راست مي كرد، هر دو دستش را ميزد به كمرش، سر پدرم هوار مي كشيد. - اوهو، كوسه بوگندو، پيلي پيلي قلابم واسه هفت پشت تو زياده، حالا پايت چاروق ديدي و روز پاپتي بودن يادت رفت. سله سيب و كله قند دنبالت نفرستاده بوديم بياي خواستگاري. - تو خودت زارميزدي براي عروسي، دلت لك انار گرفته بود كه بياي سر زندگيم، تنگ تنور بشيني و دود و دمه نونم و ببيني! از توي اصطبل گاوها سر از آخور كاه مي گرفتند، خودشان را مي تكاندند، با چشم هاي متحير به اين منظره نگاه مي كردند. پوزه هاي سياهشان مي جنبيد، مرتب پلك بهم ميزدند، غرق روياي مول مغشوشي بنظر ميرسيدند و مثل اينكه قادر نبودند آنچه را كه مي شنوند بفهمند. - خدا نخواسته اون وقت ها همه هيچي بار قاطرت نبود. هميشه آستين پاره ات خداخدا مي كرد. حالا اومد و طاقچه ات ته چراغ ديد. منو باش كه تن و توپم و آوردم اينجا، براي راحتي تو و پس افتاده هات يك تيكه پوست و استخونش كردم! حالا اينم حق زحمتاي منه داري كف دستم ميگذاري. آتش خشم مادرم كه زبانه مي گرفت، پدرم مثل آبگير در باران هاي بهاره اندكي كدر مي شد، آنگاه چهره اش آرام آرام زلال ميشد و با صداي مرتعشي مرا فرا ميخواند: - آهاي گريگوآ، گر...يگو...آ- كجائي، تخم سگ مردني! هنوز پاشنه كفش هايم را نكشيده، پدرم مانند كودك بهانه جو عصباني ميشد، خشمگين مي آمد تا دق دلي مادرم را خالي كند. - دو ساعته دارم صدات ميزنم، هنوز ازجات نجنبيدي، مردني! تا دستش را بلند مي كرد، من از چپرها گذشته بودم. صداي پدرم را از توي حياط مي شنيدم. - آ...ها...ي...تخم سگ، اون يابو رو از مزرعه بكش بيرون، دهنه بزن. خشم پدرم در آن حالتي كه چشمهايش درشت مي شد و سبيلهايش مي لرزيد بسيار با شكوه بود. خشونت با ابهتش را دوست داشتم. توي مزرعه، بيشتر سرعلفها و پونه ها، اداي پدرم را درمي آوردم. يابوي پير، گوشهايش را تيز مي كرد و با آن چشمهاي كبود درشت، نگاه مي كرد. علف هاي مزرعه، مترسك، درخت هاي بيشه، توي چشم هايش كوچك مي شد. اندكي كه نگاه مي كرد، خسته مي شد، سرش را چندين بار ابلهانه مي تكاند. با اين حركت مثل اينكه چيز آزاردهنده اي از گذشته ها را ميخواست از خاطرش دور كند. افسارش را مي گرفتم. با آن پاهاي دراز و سمهاي گنده پشت سرم راه مي افتاد. پاهايش را به سنگيني بلند مي كرد، يك در ميان با ترس مبهمي مي گذاشت روي علف ها و بعد، مثل اينكه سمهايش درد مي گرفتند، با احتياط بلند مي كرد و بلافاصله در نقطه ديگري بزمين مي گذاشت. نفس زنان بحياط مي رسيديم. تنگ ركاب را كه مي بستم، پدرم مي آمد، سوار مي شد و از چپرها مي گذشت و براه مي افتاد. مادرم كنار ايوان مي ايستاد، اندوهگين، دور شدن پدرم را تماشا مي كرد، آنگاه مانند كاسه سوراخ از خشم خالي ميشد. جاده مثل نهر كبودي تا كنار خانه هاي آبادي ميان علفهاي مزرعه و گند مزر مي پيچيد. پدرم، اندك اندك، كوچك مي شد، مي رفت رو به تاريكي، تنها كلاهش بالاي آبادي تكان مي خورد و اندكي بعد ناپديد مي گرديد. آفتاب به مزرعه مي تابيد. سرتاسر گندمزار در روشنائي روز مانند دريائي از طلا متلاطم ميشد. ساقه ها مي لرزيدند، خم و راست مي شدند و از دست باد مي گريختند، دوباره تنگ هم مي آمدند، از ارتعاش مي ايستادند.
|