استاد ادبيات با لحني عبوس پرسيد: اين دير آمدن براي چه؟ - معذرت ميخواهم، ولي... ملاحظه بفرمائيد، راست از كارخانه مي آيم و... يك كار فوري رو دستم بود... دانشجو، پسري بلند بالا با چهره اي ساده و مهربان در آستانه تالار درس ايستاده بود و ديگر جرأت پيش آمدن نداشت. نگاهش راست و زيرك بود. - يك ورقه برداريد. شماره اش؟ - هفده. - پرسش ها؟ - اولي: داستان شاهزاده ايكور. دومي... - ورقه جالبي است.- استاد از اين كج خلقي كه نشان داده بود اندكي شرمنده شد. خودتان را آماده جواب بكنيد. دانشجو روي ورقه كاغذ خم شد و در انديشه هاي خود فرو رفت.استاد مراقب او بود. در سال هاي دراز عمر خويش، هزاران تن جوان مانند اين يكي از برابرش گذشته بودند.او در انديشه خود همه را به عادت خويش زير يك عنوان: «دانشجو»، جا ميداد. و با اين همه، در اين ارتش عظيم دانشجويان، همه با هم متفاوت بودند: هيچيك شان، حتي دورادور، به يكي ديگر از رفقاي خود شباهت نداشت، استاد در دل ميگفت: «همه چيز عوض ميشود. در روزگار باستان، استادان ميتوانستند خودشان را به اين نام بخوانند، زيرا شاگرداني داشتند... ولي امروزه ما تنها آموزشگر هستيم.» - آيا توضيحاتي لازم داريد؟ - نه، متشكرم. استاد نزديك پنجره رفت، سيگاري آتش زد. ميخواست انديشه اي را كه درباره استادان گذشته به خاطرش رسيده بود گسترش بدهد و بيشتر در آن تعمق كند، ولي منظره خيابان توجهش را به خود مشغول داشت. شب فرا ميرسيد. خيابان در زندگي هر روزه اش- سرو صدا و جنب و جوش- بسر ميبرد. يك ترامواي آمد و گذشت. وقتي كه به پيچ خيابان رسيد، يك مشت جرقه سرخ از كمان برقگيرش بيرون جست. استاد پلك بر هم زد و بيدرنگ اتومبيل ها شتابان به راه افتادند. رهگذران پياده رو را فرو ميگرفتند. شتابي همگاني بود. اتومبيل ها مي شتافتند، مردم نيز. «آدمي هميشه شتابكار است، وقتي هم كه با سرعتي بيشتر از صوت حركت كند، باز شتاب خواهد داشت، كار اين شتاب ابدي آخر به كجا خواهد كشيد؟» دانشجو حركتي كرد و سينه صاف كرد:«هم...» - آماده ايد؟ شروع كنيد.- استاد از كنار پنجره دور شد- گوشم به شماست. دانشجو ورق نازك كاغذ را ميان انشگتان كلفت خود نگهداشته بود. كاغذ لرزش خفيفي داشت. استاد در دل گفت:«هول شده... چيزي نيست، پسر جان! از اين اتفاق ها مي افتد...» دانشجو چنين آغاز كرد: - داستان شاهزاد ايگور اثر مشهوري است. يك... شاهكار است... در پايان سده دوازدهم نوشته شده... مصنف در آن اميدواري هاي... استاد در جوان دقيق شده بود و به ديدن خطوط محكم و نيرومند چهره اش ناگهان از خاطرش گذشت كه سراينده داستان ميبايست جوان... خيلي جوان باشد. -... شاهزادگان روس دچار نفاق و پراكندگي بودند... سراسر روسيه در نفاق بسر ميبرد و هنگامي كه پولووتسي ها به روسيه هجوم آوردند... دانشجو لب گزيد و ابرو درهم كشيد: بي شك خود پي ميبرد كه گفته هايش بد و بي ارزش است، رنگش كمي سرخ شد. استاد خيلي بدقت و با خشم در چشمان دانشجو خيره شد. «نخوانده است. نه، نخوانده! به همين اكتفا كرده كه مقدمه اش را بخواند. مقدمه اي كه به يك پول سياه نمي ارزد. آخ، اين تن لش ها! اين هم نتيجه درس خواندن از راه مكاتبه!» استاد با آموزش از راه مكاتبه مخالف بود. حتي زماني در اين باره مقاله اي نوشته بود، ولي چاپش نكرده بودند... به او گفته بودند: «آخر خودتان فكر بكنيد!»- «خوب، اين هم نتيجه اش: شاهزادگان روس دچار نفاق و پراكندگي بودند...» - هيچ خوانديدش؟ - هم... يعني كه ورقش زدم... استاد با آرامش كشنده اي پرسيد: - خجالت نمي كشيد؟- و منتظر جواب ماند. دانشجو از گردن تا فرق سر سرخ شد.- وقت نداشتم. كار فوري روي دستم بود... يك سفارش فوري. - سفارش فوري تان به هيچ وجه برايم جالب نيست. آنچه برايم جالب است، ديدن مردي است، ديدن يك فرد روسي است كه فرصتي پيدا نكرده كه بزرگترين شاهكار ملي اش را بخواند. بله، اين برايم بي اندازه جالب است!- استاد براي اين دانشجوي تندرست و شكفته جز تحقير احساسي نداشت.- شما خودتان تصميم گرفتيد كه از راه مكاتبه به تحصيلاتتان ادامه بدهيد؟ دانشجو نگاه اندوهباري به ممتحن خود افكند.- خوب بله، البته. - و پيش خودتان چه تصوري از موضوع داشتيد؟ - كدام موضوع؟ - تحصيلاتتان، دلتان ميخواست سري توي سرها دربياريد، نيست؟ آن دو يك لحظه در چشمان همديگر خيره ماندند. آخر دانشجو سر فرود آورد و گفت:- شما نمي بايد... - چه چيز را نمي بايد؟ - نمي بايد... اين جور... استاد فرياد زد:- نه، راستي، بي سابقه ست!- با دست بر زانوي خود كوفت و از جا بلند شد.- بي سابقه است! خوب، ديگر «اين جور» حرف نخواهم زد. ولي باز برايم جالب است بدانم كه شما خجالت مي كشيد يا نه. - بله، شرمنده ام. - هاه، شكر خدا يك دقيقه، بي آن كه چيزي بگويند، گذشت. استاد جلو تخته سياه قدم ميزد و سر تكان ميداد و زير لب مي غريد، خشمش او را جوان تر مينمود. دانشجو بيحركت ايستاده چشم به ورقه پرسش دوخته بود. وضع شان بي معني و دردناك بود. - آيا ممكن است سوال هاي ديگري از من بكنيد. هر چه باشد، خودم را براي امتحان آماده كرده ام. - داستان در چه سده اي سروده شده؟ استاد، وقتي كه به خشم مي آمد، مانند بچه ها بلهوس و لجوج ميشد. - سده دوازدهم. پايان سده دوازدهم. - درست است. به سر شاهزاده ايگور چه آمد؟ - شاهزاده ايگور اسير شد. - درست است. شاهزاده ايگور اسير شد. حرفي نيست!
|