بابا «زلاتان» گله گوسفندها را وارد آغل كرد و «ماركو» خر پيريش را به صحرا فرستاد تا در آن جا چرا كند و خودش وقتي كه شامش را خورد كنار آتشي كه روشن كرده بود خوابيد. از جنگلي كه در آن نزديكي ها بود كرم شب تابي بيرون آمد. كمي دور و بر گوسفندان راه رفت و وقتي كه آتش جرقه زد و اطراف را روشن كرد چراغ كرم شب تاب هم روشن شد. آن وقت كرم شب تاب از كنار گوسفندها گذشت و به طرف صحرا روانه شد. به دشت كه رسيد ماركو الاغ پير را ديد كه گوشهايش را تيز كرده است و به طرف جنگل نگاه مي كند. كرم شب تاب مثل قطره شبنمي كه هنگام سرزدن خورشيد بدرخشد، روشن شد و از ماركو پرسيد: - چرا نمي خوابي؟ چرا به طرف جنگل نگاه مي كني؟ ماركو جواب داد:- آه! خواهر كوچولو، امشب خيلي نگرانم. هر شب پيش از آن كه بخوابم گوشم را به زمين مي چسبانم و گوش مي كنم كه بدانم چه اتفاق مي افتد. اگر اوضاع آرام و مرتب باشد و موجودات آزار دهنده و بدجنس خوابيده باشند من هم روي علف دراز مي كشم و مي خوابم و در عالم خواب مي خندم. اما امشب نمي توانم بخوابم. گوشم را كه به زمين گذاشتم از دور و دورها صداي فريادي شنيدم. مسافري از وسط جنگل فرياد مي زند و كمك مي خواهد. او راهش را گم كرده است و نمي داند به كدام طرف برود. گرگ هايي كه دندانهاي تيز دارند در كمين او هستند. خرسها كه گوشت آدم ها را زياد دوست دارند به دنبال او هستند. زير پاي مسافر هم رودخانه اي جاري است كه سوسمارهاي بزرگ در آن شنا مي كنند. مرد مسافر نمي داند كه زير درخت هاي پير و صد ساله جاده سفيدي هست كه به دهات امن و آرام مي رسد. تو اين راه را بلدي؟ كرم شب تاب با تعجل گفت: بله - حالا كه بلدي، خواهر كوچولو، زود برو و راه آن مرد مسافر را روشن كن. اگر به او كمك كني، كار خوبي انجام داده اي. كرم شب تاب:- همين الان مي روم.
|