جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كرم شب تاب و جغد
گروه: داستان كوتاه

بابا «زلاتان» گله گوسفندها را وارد آغل كرد و «ماركو» خر پيريش را به صحرا فرستاد تا در آن جا چرا كند و خودش وقتي كه شامش را خورد كنار آتشي كه روشن كرده بود خوابيد.
از جنگلي كه در آن نزديكي ها بود كرم شب تابي بيرون آمد. كمي دور و بر گوسفندان راه رفت و وقتي كه آتش جرقه زد و اطراف را روشن كرد چراغ كرم شب تاب هم روشن شد. آن وقت كرم شب تاب از كنار گوسفندها گذشت و به طرف صحرا روانه شد. به دشت كه رسيد ماركو الاغ پير را ديد كه گوشهايش را تيز كرده است و به طرف جنگل نگاه مي كند.
كرم شب تاب مثل قطره شبنمي كه هنگام سرزدن خورشيد بدرخشد، روشن شد و از ماركو پرسيد:
- چرا نمي خوابي؟ چرا به طرف جنگل نگاه مي كني؟
ماركو جواب داد:- آه! خواهر كوچولو، امشب خيلي نگرانم. هر شب پيش از آن كه بخوابم گوشم را به زمين مي چسبانم و گوش مي كنم كه بدانم چه اتفاق مي افتد. اگر اوضاع آرام و مرتب باشد و موجودات آزار دهنده و بدجنس خوابيده باشند من هم روي علف دراز مي كشم و مي خوابم و در عالم خواب مي خندم.
اما امشب نمي توانم بخوابم. گوشم را كه به زمين گذاشتم از دور و دورها صداي فريادي شنيدم. مسافري از وسط جنگل فرياد مي زند و كمك مي خواهد. او راهش را گم كرده است و نمي داند به كدام طرف برود. گرگ هايي كه دندانهاي تيز دارند در كمين او هستند. خرسها كه گوشت آدم ها را زياد دوست دارند به دنبال او هستند. زير پاي مسافر هم رودخانه اي جاري است كه سوسمارهاي بزرگ در آن شنا مي كنند.
مرد مسافر نمي داند كه زير درخت هاي پير و صد ساله جاده سفيدي هست كه به دهات امن و آرام مي رسد. تو اين راه را بلدي؟
كرم شب تاب با تعجل گفت: بله
- حالا كه بلدي، خواهر كوچولو، زود برو و راه آن مرد مسافر را روشن كن. اگر به او كمك كني، كار خوبي انجام داده اي.
كرم شب تاب:- همين الان مي روم.

اين را گفت و به طرف جنگل رفت. به ميان درخت هاي انبوه و تو در تو رفت. از قلمستانهائي كه پناهنگاه خرگوشهاي سبيلو بود گذشت و كنار درخت خشكي كه صاعقه آن را تركانده بود توقف كرد و گوش داد. به جاي اين كه صداي مرد مسافر را بشنود صداي جغدي را شنيد كه كاملاً در نزديكي او فرياد مي زد:
- هو...هو...هو... من جغد بد جنسم!
كرم شب تاب آهسته با خودش گفت:
- واي، چقدر ترسناك است.
و آن وقت به زمين چسبيد و رفت توي يك گل وحشي و گفت:- خواهش مي كنم، مرا مخفي كن، چون خيلي از اين سياه مي ترسم.
گل جواب داد:- سينه من به اندازه كافي جا ندارد. مگر خودت نمي بيني كه خيلي كوچك است.
كرم شب تاب گفت:- پس اين چراغ مرا بگير. من خودم را زير يكي از اين برگ هاي خشك مخفي مي كنم.
گل وحشي چراغ كرم شب تاب را گرفت و همان دم مثل يك مرواريد روشن و درخشان شد. كرم شب تاب هم خودش را زير برگ خشكي پنهان كرد و حتي نفس هم نكشيد، در همان بين جغد رسيد.
بال هاي بزرگش را به هم زد و با صداي وحشت آوري گفت:
- اين روشنائي مال كيست؟
كرم شب تاب با صداي آهسته اي جواب داد:- من.
جغد گفت:- مگر نمي داني كه موقع شب جنگل بايد تاريك باشد؟ قانون تاريكي شب را زير پا گذاشته اي. براي همين كار ترا محكوم به مرگ مي كنم.
كرم شب تاب فرياد زد:- كمك كنيد!
اما قبل از آن كه بتواند حرفش را تمام كند جغد بال بزرگش را به روي او زد.

در دور دست ها، در صحرا، ماركو صداي او را شنيد. آن وقت او هم سر بلند كرد و شروع به عرعر كرد. آدم ها و جانوراني كه خوابيده بودند، پرنده هائي كه در آشيانه خود آرام گرفته بودند، حشراتي كه در سوراخ هاي خود فرو رفته بودند همه شان بيدار شدند.
دختر كوچكي كه از از خواب بيدار شده بود و به كنار پنجره آمده بود به ستاره هاي آسمان نگاه مي كرد.
همه موجوداتي كه بيدار شده بودند از ماركو پرسيدند:
- چرا اين طور سر وصدا مي كني؟ چه خبر شده؟
ماركو كه متأثر شده بود همه داستان را براي آن ها تعريف كرد. همه آنها كه بيدار شده بودند و داستان ماركو را شنيده بودند از جا پريدند و حاضر شدند. در يك چشم برهم زدن دويست نفر جوان، دويست خرچنگ، دويست جادوگر، دويست گنجشك مثل شير، دويست گربه پشمالو، دويست طوطي و يك الاغ كه همان ماركو باشد جمع شدند و به راه افتادند تا به پرنده سياه وحشي حمله كنند. در جلو آن ها ماركو راه مي رفت و شيپور مي زد.

آن ها جغد را در همان لحظه اي كه مي خواست راه باران سياه شبانه را باز كند و چراغ كرم شب تاب را كه در ميان گل وحشي بود خاموش كند، سر رسيدند. جادوگرها شمشيرهايشان را كشيدند و گربه ها حاضر شدند و طوطي ها خود را به روي پرنده سياه انداختند. خروسها قوقولي قو به راه انداختند و ماركو هم شروع به عرعر كرد. جانور وحشي و سياه رنگ ترسيد و تند از آن جا فرار كرد و روي شاخه درختي نشست، از شدت خشم خودش را باد كرد تا مثل يك بشكه شد و بعد هم تركيد.
اما چراغ چه شد؟ چراغ را وقتي كه يك دختر كوچك به جنگل مي رود در ميان كاسه گل پيدا مي كند و با آن راه را روشن مي كند تا مسافري كه راه را گم كرده با كمك آن خودش را به دهكده اي امن و آرام برساند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837