اي فرزند! مي داني چون اسكندر از ايران رفت يكي از سردارانش به نام سلوكوس نيلاتور در ايران ماند و حكومت را در دست گرفت. سالها گذشت تا ايرانيان آن خارجيان را راندند، حكومت سلوكيد را از ميان بردند و حكومت اشكانيان را بر جاي آن مستقر كردند و چون دوران اشكانيان به پايان رسيد بار ديگر حكومتي متمركز در ايران زمين به وجود آمد و آيين خداپرستي ريشه گرفت. آن زمان آيين زرتشت و در كنار آن آيين مسيح نزد مردم ايران مورد توجه بود و قرنها ملتي يگانه پرست و دانشمند و آگاه در اين سرزمين زيست. تا به دوران رسول خدا محمد مصطفي (ص) خواهيم رسيد. اي نور چشم، داناي طوس افسانه آغاز ساسانيان را چنين بيان مي كند. بد نيست گلايه فردوسي را نيز برايتان بگويم. درد دلي از پيري دانشمند وطن خواه اما بيمار و فقير كه تمام جان و جوانيش را در حفظ تاريخ اين مرز و بوم دستمايه كرده است. او با وجود آنكه از بزرگان و شاهان ناسپاس به جاي گنج هميشه رنج ديده بود ولي حتي يك روز هم از قلم زدن و آرايش صفحه تاريخ ايران از پاي نايستاد و هر روز استوارتر از ديروز در راه بزرگي هاي اين ملت گام زد تا پايش سستي گرفت، راه رفتنش دشوار شد و دردپا به سختي آزارش داد. بيناييش كم شد و خواندن و نوشتن برايش دشوار آمد. نادار و فقير شد ولي باز مي نوشت و باز مي خواند تا امروز تو اي فرزند من بداني كه بوده اي و بفهمي كه هستي. شاهنامه صادقانه ترين تاريخي است كه در جهان نوشته شده آن هم در زمان حكومت شاهان خودكامه و ديوانه تر از كاوس و خوپسندتر از جمشيد و خونخوارتر از ضحاك. چون محمود غزنوي و سردارانش. فردوسي با نهايت صداقت سستي ها، بيهودگي ها، خونخواري ها، و تاراج ها را بيان مي كند. بي آنكه بخواهد شاهي را جز آنچه بوده است به ما بقبولاند. اي فرزند! گوش كن به درد دل ابوالقاسم فردوسي و فرياد او و فريادي كه ده قرن است پژواك آن در دماوند كوه پيچيد و تمام ايران را درنورديده و به دورترين نقطه جهان رفته، بازگشته اما كسي نشنيده است. زيرا بزرگان و شاهان در هيچ دوره اي نخواسته اند صداي ناراستي هايشان شنيده شود. الا اي برآورده چرخ بكند چه داري بپيري مرا مستمند چو بودم جوان برترم داشتي بپيري مرا خوار بگذاشتي دوتايي شد آن سرو نازان بباغ همان تيره گشت آن فروزان چراغ
|