سخن بگو تا بدانند پس از اسكندر چه شد...اي فرزند! چنين گفت گوينده دهقان چاچ. پس از شكست دارا و پيروزي اسكندر كسي از ايرانيان صاحب تخت نشد. فرزندان آرش كمانگير و آنها كه از نسل فريدون بودند در هر گوشه اي از ايران زمين اندكي از كشور را گرفتند و به نام شاه بر تخت نشستند. آن شاهان را، ملوك الطوايف خواندند. به اين ترتيب بگذشت سالي دويست، تو گفتي كه اندر جهان شاه نيست. و جهان و مردم آرامشي يافتند چه خلق جهان نه با هم دشمن اند و نه جنگي دارند و جنگ خوي سيرناپذير ايران و شاهان بود. خلاصه در آن دوران برآسود كه يك چند روي زمين شاهان نبودند، كشتار و جهانخوارگي تعطيل شده بود. اسكندر نيز آن شيوه را مي پسنديد و مي دانست اگر ايران از ميان برود به سود او خواهد بود زيرا اگر ايراني قدرتمند موجود مي شد يونان و روم هر دو در خطر بودند. پس بزرگان يونان نيز انديشه كردند و اسكندر كوشيد تا حكومت مركزي در ايران ايجاد نشود، چه تا روم آباد ماند به جاي. پس از حاكمان يوناني كه رنگ ايراني گرفتند مردي از نژاد قباد به نام اشك به حكومت رسيد و در پي او شاپور، گودرز، بيژن، نرسي، هورمزد و آرش به حكومت رسيدند به ياد نخستين خود نام اشك را بر خود نهادند. آخرين ايشان اردوان مردي خردمند و دانا بود. عادل و بخشنده و به همين جهات ورا خواندند اردوان بزرگ- كه از ميش بگسست چنگال گرگ. سرزمين او شيراز و اصفهان بود. از سوي ديگر مردي به نام بابك در شهر اصطخر حكومت مي كرد او نيز شاه بود اما، چو كوتاه شد شاخ هم بيخشان- نگويد جهان ديده تاريخشان. از ايشان جز از نام نشنيده ام نه در نامه خسروان ديده ام
|