جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

يادي از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساساني ۲
گروه: شاهنامه

سخن بگو تا بدانند پس از اسكندر چه شد...اي فرزند! چنين گفت گوينده دهقان چاچ. پس از شكست دارا و پيروزي اسكندر كسي از ايرانيان صاحب تخت نشد.
فرزندان آرش كمانگير و آنها كه از نسل فريدون بودند در هر گوشه اي از ايران زمين اندكي از كشور را گرفتند و به نام شاه بر تخت نشستند. آن شاهان را، ملوك الطوايف خواندند.
به اين ترتيب بگذشت سالي دويست،
تو گفتي كه اندر جهان شاه نيست.
و جهان و مردم آرامشي يافتند چه خلق جهان نه با هم دشمن اند و نه جنگي دارند و جنگ خوي سيرناپذير ايران و شاهان بود.
خلاصه در آن دوران برآسود كه يك چند روي زمين شاهان نبودند، كشتار و جهانخوارگي تعطيل شده بود. اسكندر نيز آن شيوه را مي پسنديد و مي دانست اگر ايران از ميان برود به سود او خواهد بود زيرا اگر ايراني قدرتمند موجود مي شد يونان و روم هر دو در خطر بودند. پس بزرگان يونان نيز انديشه كردند و اسكندر كوشيد تا حكومت مركزي در ايران ايجاد نشود، چه تا روم آباد ماند به جاي. پس از حاكمان يوناني كه رنگ ايراني گرفتند مردي از نژاد قباد به نام اشك به حكومت رسيد و در پي او شاپور، گودرز، بيژن، نرسي، هورمزد و آرش به حكومت رسيدند به ياد نخستين خود نام اشك را بر خود نهادند.
آخرين ايشان اردوان مردي خردمند و دانا بود. عادل و بخشنده و به همين جهات ورا خواندند اردوان بزرگ- كه از ميش بگسست چنگال گرگ.
سرزمين او شيراز و اصفهان بود. از سوي ديگر مردي به نام بابك در شهر اصطخر حكومت مي كرد او نيز شاه بود اما، چو كوتاه شد شاخ هم بيخشان- نگويد جهان ديده تاريخشان.
از ايشان جز از نام نشنيده ام
نه در نامه خسروان ديده ام

چون دارا در جنگ كشته شد دشمنان، روز تمام خاندان او را سياه كردند. فقط پسري از او به جا ماند خردمند و جنگي به نام ساسان.
ساسان چون شاهد مرگ پدر و پيروزي يونانيان بود از چنگ سپاه اسكندر گريخت. به هند رفت و آنجا ماند تا در سختي درگذشت. از ساسان كودكي به جاي ماند كه پدر نامش را ساسان نهاد. چهار نسل ديگر نام نخستين پسر را ساسان نهادند. شباني پيشه كردند، سارواني نمودند، كار كردند و رنج بردند و آخرين ايشان سوي بابك رفت و شبان بابك را ديد. به او گفت: كارگر روزمزد مي خواهي، اگر مي خواهي مرا بپذير كه زندگانيم به سختي مي گذرد. شبان گله ساسان او را به روزمزدي گرفت. ساسان با رنج فراوان و با صداقت تمام كار مي كرد و چنان در كار خود موفق بود كه بابك او را رئيس شبانان خود كرد.
شبي از شب ها كه بابك خفته بود در خواب ديد ساسان بر پيلي غران نشسته تيغ هندي به دست گرفته از هر گروه مردمان نزد او مي روند و در برابرش بر خاك مي افتند. بابك كه مردي هوشيار بود آن خواب در روحش جاي گرفت. شب ديگر كه به خواب رفت، خواب شب گذشته را در ياد داشت اما باز هم نيمه شب در خواب ديد كه سه موبد هر يك آتشي فروزان به دست گرفته و مي برند. در خواب دانست آذر گشسب، خرداد و بهرام هستند.
هر سه آتشي نزد ساسان فروزان ماندند و بر هر آتشي عود و اسپند مي سوختند. بابك از انديشه بيدار شد، دل و جانش را غمي سخت فرا گرفت و چون فرداي خورشيد سر زد آن كسان را كه در تعبير خواب دانا بودند در ايوان خود انجمن كرد و خود بابك آغاز سخن كرد و تمام خواب را برايشان باز گفت. دانايان چين گفتند: كسي كه او را به خواب ديده اي شاهي بزرگ مي شود و اگر خود او نباشد فرزند او چنان خواهد شد.
بابك از شنيدن آن سخن شاد شد و به هر كدام هديه اي داد و گفت: رئيس شبانان را كه همان ساسان باشد نزد او بفرستند. ساسان همچنان گليم پوشيده با دلي ترسان نزد بابك رفت. بابك همه را از ايوان خود بيرون راند، ساسان را نزد خود نشانيد و اصل و نژادش را پرسيد. ساسان ترسيد و پاسخي نگفت. بابك دوباره پرسيد. ساسان گفت: شبان را به جان گروهي زينهار و بر جان خويش نترسم سخن خواهم گفت، اينك دست من را بگير، سوگند ياد كن و با من پيمان ببند كه چون دانستي به من بدي نكني. آنگاه همه چيز را خواهم گفت. بابك به يزدان پاك سوگند خورد كه هرگز گزندي بر ساسان نرساند و در شادي دل او بكوشد.

ساسان چنين آغاز سخن كرد: اي بابك من نبيره شاه اردشير و فرزند اسفنديار، يادگار گشتاسبم. خاندان من از اسكندر گريختند و به هند رفتند. من چهارمين نسل از نخستين ساسان فرزند اردشير يا بهمن هستم. بابك چون آن سخنان را شنيد از شوق بگريست كه خداوند آن چشم روشن را در خواب به او داده است.
پس ساسان را به گرمابه فرستادند، جامه پهلوي دادند و چون بيرون آمد در كاخي شايسته خانه كرد؛ غلامان و كنيزان برايش فرستادند و بابك از گنج و در و گوهر بي نيازش كرد و در همان روزها دختر خود را به او داد.
چو نه ماه بگذشت از آن خوبچهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837