آن كودك را اردشير نام كردند و اين همان كس است كه در تاريخ به نام اردشير بابكان اردشير كم كم جواني دانا، جنگاور و شيردل شد. به اردوان خبر دادند بابك را نوه اي آمده كه در فرهنگ و دانش نظير ندارد. در بزم چون ناهيد و در رزم چون شيري است ژيان. اردوان نامه اي به بابك نوشت و به دست پهلواني داده نزد بابك فرستاد و نوشت: شنيده ام كه فرزند تو اردشير سواري دلير است و مردي گوينده. چو اين نامه را خواندي او را نزد من بفرست تا ميان يلان سرفرازش كنم. چون نزد ما آيد او را مانند فرزند خود دوست خواهم داشت. چون نامه به پايان رسيد بابك از اينكه اردشير از نزد او مي رود دور مي شود، از غم نديدن او گريست. نامه را نزد اردشير فرستاد و پيغام داد كه هيچ راهي ندارم جز اينكه تو را بفرستم و هم امروز نامه نزد اردوان مي نويسم و اعلام مي كنم كه دل و ديده و جوان دلاور خود را نزد شما فرستادم و تو با او چنان رفتار كن كه از پادشاهان سزاوار است. بابك چيزي از اردشير دريغ نكرد و هديه هاي فراوان براي اردوان فرستاد. القصه اردشير نزد اردوان رفت، اردوان به او محبت كرد، جاي درخور داد و كارگران و خدمتكاران فرستاد. اردشير نيز هديه هاي بابك را به اردوان پيشكش كرد. اردوان فرزندي داشت به واقع شاهزاده: تن به كار نمي داد و هميشه در گردش و شكار بود دستور او پسرش و اردشير با هم يكي شدند. مدتي گذشت تا اينكه روزي در شكارگاه پسر اردوان و اردشير از ياران جدا ماندند. اين را بگويم! اردوان چهار پسر داشت كه هر يك در آرزوي شاهي بودند و با هم رقيب. ناگاه از ميان دشت دو گورخر به سوي دو شاهزاده آمدند. آنها هم هي بر اسب زدند و اردشير از فرزند اردوان پيشي گرفت. چون نزديك گور رسيد با تير گور نر را شكار كرد. تيري از بدن گور رد شد و پيكان و پر آن نيز بر زمين نشست. اردوان در همان زمان نزد دو شاهزاده رسيد و بر بازوي آن كس كه چنان تير انداخته بود آفرين گفت. اردشير گفت: اين گور را من به يك تير شكار كردم. پسر اردوان گفت: اين گور را من شكار كرده ام و اكنون عقب جفت آن مي گردم. اردشير گفت: بيابان فراخ است، گور هم فراوان و تير هم در دست، اگر تو اين را شكار كرده اي يكي ديگر هم شكار كن، دروغ گفتن براي پهلوانان و مردمان آزاده گناهي بزرگ است. اردوان خشمگين شد، بر اردشير فرياد زد و گفت اين گناه من است كه تو را با خود به بزم و شكار مي برم. اكنون كارت بجايي رسيده كه بر فرزند من هم مي تازي. اكنون برو در طويله اسب ها و در آنجا خدمت كن. اردشير با چشمي گريان به طويله رفت و نامه به بابك نوشت و همه چيز را ياد كرد. چون نامه به بابك رسيد با هيچ كس سخن نگفت اما دلش پر رنج شد. نامه اي به اردشير نوشت و گفت تو بدي كردي و آنچه اردوان كرد به علت دشمني نبود. اكنون كاري كن تا از تو دوباره خشنود شود. ده هزار دينار برايت فرستادم هر وقت تمام شد دوباره برايت خواهم فرستاد. نامه و پول را به مردي جهانديده سپرد تا به اردشير برساند. روزي گذشت، نامه به اردشير رسيد و از خواندن آن خوشحال شد. نزديك طويله اسب ها خانه اي گرفت كه در خور او نبود ولي جاي زندگي مي شد. خانه را آماده كرد، پوشيدني و خوردني فراهم آورد و شب و روز: خوردن بدي كار او مي و جام و رامشگران يار او. اردوان كاخي داشت بلند، ديوار به ديوار سرار اردشير. در آن كاخ ميان كنيزكان بسيار بنده اي داشت بسيار زيبا، رعنا و خوش زبان به نام گلنار. گلنار مانند وزير اردوان بود: تمام كليد گنج ها را داشت و اردوان او را بسيار احترام مي كرد و دوست مي داشت. روزي از روزها گلنار بر بام خانه رفت. اين سو و آن سو و آن سو نگاه كرد در سراي همسايه جواني را ديد خندان لب با قامتي درشت و زيبا، چند بار نگاه كرد، جوان در دل ماه شد جايگير. گلنار از بام به خانه آمد، صبر كرد تا روز به پايان رسيد. از شب هم يك نيمه گذشت. از بستر بلند شد، لباس رفتن پوشيد و كمندي بر كنگره كاخ استوار كرد. چند گره زد، دست به آن گرفت و به گستاخي از ديوار به سراي اردشير فرو آمد و خرامان نزد اردشير رفت. بوي مشك و عنبر اتاق را پر كرد. اردشير سر از بالين بلند كرد، گلنار پيش رفت و اردشير چو بيدار شد بر رو و موي او نگاه كرد و به او گفت تو كيستي؟ گلنار چنين داد پاسخ. كه من بنده ام دل و جان بميل تو آكنده ام گنج شاه اردوان نزد من است. اگر مرا مي پذيري بنده توام، هر زمان كه بخواهي نزد تو مي آيم. نزديك بامداد گلنار از راه همان كمند بر بام شد و به خانه رفت. ديري نگذشت خبر آوردند كه بابك درگذشت. چون اردوان آگاه شد پسر بزرگ خود را پادشاه پارس كرد. اردشير جهان در چشمش تيره شد و در انديشه آن رفت كه چگونه به سوي پارس بگريزد. اتفاقاً در آن روزها اردوان اخترشناسان را خواسته بود تا بگويند گردش روزگار از اين پس به سود چه كس خواهد بود. در ايوان گلنار اخترشناسان اخترشماري كردند. سه روز گذشت طالع اردوان محاسبه شد و گلنار هم سخن ايشان را شنيد. پس از سه روز زماني كه سه پاس از شب گذشت و اخترشناسان كارشان به پايان رسيد و براي پاسخ نزد اردوان رفتند كنيزك نزد اردشير باز آمد. اخترشناسان به اردوان گفتند: در سال هايي كه چندان دور نيست غمي بر دل تو خواهد نشست، بنده اي از سروري خواهد گريخت، مردي پهلوان از نژادي كهن است كه شهرياري بزرگ خواهد شد. اردوان دلش پر غم شد و ندانست آن كس كيست.
|