جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گيل گمش لوح چهارم
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- با گيل گمش چنين گفت

شه مش- خداي سوزان آفتاب نيمروز- با گيل گمش چنين گفت: «- شه مش همه گاه دوستار خويش را، گيل گمش محتشم را، در پناه داشته است. دستان نگهبانش از تو دور نيست...

خومبهبه- نگهبان دشخوي جنگل مقدس- آفرينهئي خوف آور است... شه مش كه ترا به پيكار با او فراخوانده و يار ترا به تو بازگردانيده است، باشد كه همراه ترا تندرست بدارد! او دوشادوش تو ايستاده، از جان تو نگهداري مي كند... اي پادشا! تو اي شبان ما! در برابر دشمن، توئي كه پناه مائي!»

آنان- سالديدگان قوم- تالار را ترك گفتند. و گيل گمش با او- با انكيدو- چنين گفت:

«- اكنون به پرستشگاه ئلكه مخ، به نزديك راهبه مقدس پرستشگاه مي رويم... بگذار به نزد ري شت رويم؛ به نزد خاتون و مادر. او روشن بين است واز آينده با خبر... بگذار تا به نزديك او رويم كه قدم هاي ما متبرك كند، و تقدير ما به كف زورمند خداي آفتاب در سپرد.»

به پرستشگاه ئلكه مخ مي روند. و راهبه مقدس، خاتون مادر را، باز مي يابند. او- ري شت- آواز دهان فرزند را شنيد، و با او- با گيل گمش- چنين گفت:

«- باشد كه مهرباني هاي شه مش با تو باد!»

پس به جامه خانه معبد رفت كه جامه هاي جشن در آن بود؛ و با زيورهاي مقدس بازگشت: با جامه سپيدي در بر، سپرهاي زرين بر سينه، تارهئي بر سر و پياله پر آبي كه به دست داشت... آن آب به زمين افشاند و به فراز با روي معبد شد؛ و در آن بلند، بخور و بوي خوش بر آسمان گسترده برخاست. گندم نذر برافشاند و به جانب شه مش دست فراز كرد:

«- از چه فرزند من گيل گمش پادشا را دلي چنان دادهاي كه يك دم از آشفتگي نمي آسايد؟... اي شه مش! ديگر بار، او را گيل گمش را- برانگيخته اي. چرا، كه مي خواهد به راه هاي دور قدم نهد: راه دوري كه به جايگاه خومبه به مي كشد. با همآوردي كه باز نمي شناسد مي بايد كه بجنگد؛ راهي را كه باز نمي داند مي بايد كه در سپرد!... از آن روز كه گيل گمش رو در راه مي نهد، تا بدان دم كه باز آيد، تا بدان دم كه به جنگل سدرهاي مقدس رسد، تا بدان دم كه خومبه به ي زورمند را بشكند و گناهش را كيفر دهد و خوف اين ديار را براندازد، اي شه مش! باشد كه اگر ئه يه محبوبه خود را خواستار شوي، روي از تو بگرداند! تا بدينگونه، ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئه يه- همبستر تو- ترا در انديشه گيل گمش اندازد؛ تا چندانكه ترا ئهيه به بستر عشق خويش ره ندهد، باشد كه دلت بيدار بماند و به او- به گيل گمش پادشا- انديشه كني تا از اين پيكار به سلامت باز آيد».

بدينگونه، ري شت، همسر خداي سوزان آفتاب را به ياري مي طلبيد. و بخور، چونان ابر كبودي به آسمان برمي خاست.

پس ري شت از باروي معبد به زير آمد. و انكيدو را باز خواند و با او چنين گفت:

«- انكيدو، اي زورمند! تو شادي مني و آرامش مني. گيل گمش را از براي من نگهدار باش! پسر مرا و شه مش بلند را قرباني ببر!»

و آن هر دو رو در راه نهادند. و آن هر دو به جانب شمال رو در راه نهادند. كوهسار جهنده در نظاره گاه دور دست ايشان بود. معبر منزلگاه خدايان، از جنگل سدرهاي مقدس بدان جا مي كشيد. و چندان كه سواد جنگل در منظر ايشان قراري يافت، چادرها بر جاي نهادند. و تنها به منزلگاه خدايان نزديك تر شدند.

نگهبان خومبه به را، كه آنجا بر دروازه بود، مراقبت مي كرد. دروازه، شش بار دوازده ارش، بلند است. دوبار دروازه ارش، پهناي اوست.

پنهانك، به نگهبان دروازه نزديك مي شوند.

دروازه بان، از بالاپوش هاي هفتگانه جادوئي خويش، تنها يكي بر تن دارد. شش بالاپوش ديگر را بر تن برگرفته است... اينك چشم او در ايشان مي بيند. چنان چون نر گاوي وحشي خروش خشم برمي كشد. به جانب ايشان مي تازد و به نعره خوفناك نهيب بر ايشان مي زند: «- پيش آييد تا طعمه كركسانتان كنم!»

شه مش- خداي فروزان آفتاب- نگهدار پهلوانان بود و طلسم بالاپوش دروازه بان را باطل كرد؛ ني نيب- خداي پرخاشگر جنگ- در دست هاي ايشان قوتي نهاد؛ و ايشان غول را از پاي درانداختند، دروازه بان خومبهبه را از پاي درانداختند.

انكيدو به سخن لب باز مي كند. و كلام او با گيل گمش چنين است:

«- اي مهربان! ديگر نمي خواهم كه در جنگل، در تاريكي درختان سدر به راه رويم. گوئي اندام هاي من فلج شده اند. دست من گوئي فلج شده.»

و گيل گمش با او- با انكيدو- سخن مي گويد:«- ناتوانا مباش! بي همت و ترس خورده مباش، رفيق من! مي بايد كه از اينجاي فراتر رويم و روياروي خومبهبه بايستيم... نه مگر ما بوديم كه دروازه بانش را به خون دركشيديم؟ نه مگر ما، هر دو كس، از مردم پيكار گريم؟ برخيز تا به كوهسار خدايان رويم... تن و جانت را به شه مش باز نه تا هراس از تو فرو ريزد و فلج از دست تو زايل شود. به خود بپرداز و از ناتوانائي بيرون بيا!... بيا! مي خواهيم تا در كنار يكديگر پيكار كنيم... شه مش- خداي آفتاب- يار ماست و هموست كه ما را به پيكار برانگيخته است.

مرگ را از ياد بگذار، تا هراس، ترا باز گذارد!... اكنون، در جنگل، به خود باشيم تا آن زورمند بر ما نتازد... خدائي كه ترا، هم در نبردي كه از آن مي آييم نگهداشت، باشد كه همنبرد مرا در پناه خود گيرد! باشد كه درد ياران اين خاك، نام ما را بستايند!»

پس، آن هر دو روي در راه نهادند و به جنگل سدرهاي مقدس درآمدند. ايستاده بودند و آواز دهان ايشان خاموشي بود.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837