پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد. و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت: - خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟ خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود... و عقاب همچنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»
|