جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گيل گمش لوح هفتم
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.

پس، انكيدو برخاست و روياهاي خود را با گيل گمش حكايت كرد.
و انكيدو، با او- با گيل گمش- چنين گفت:
- خدايان بزرگ بر سر چيستند، اي رفيق؟ خدايان بزرگ، طرح فناي مرا چرا مي ريزند؟... خوابي شگفت ديده ام كه انجام آن از بلائي خبر مي دهد: عقابي با چنگال هاي مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت به بالا پريد.

پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!». و زمين به كوهي مي مانست. و دريا به نهري كوچك ماننده بود... و عقاب همچنان چهار ساعت به بالا پركشيد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است. به دريا درنگر تا خود چه گونه پيداست!» و زمين به باغي مي مانست. و دريا به جويار باغبانان... وعقاب همچنان چار ساعت به بالا پريد. پس با من گفت:«- به زمين درنگر تا خود چه گونه نمودار است به دريا درنگر تا خود چگونه پيداست!» و زمين به خمير نان مي مانست. و دريا به لاوكي ماننده بود... آنگاه، چون دو ساعت ديگر به بالا پريد، مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمين سخت، درهم شكستم... نقش رويائي كه بر من آمد بدينگونه است. و من، سوزان از هراس بيدار گشتم.»

گيل گمش سخنان انكيدو را مي شنيد. و نگاهش تيره شد. با او- با انكيدو- چنين گفت:«- ديوي ترا با چنگال خويش مي گيرد... دريغا كه خدايان بزرگ آهنگ بلائي كرده اند!... اي رفيق! اندكي بياساي كه پيشاني سوزان است.»

پس انكيدو بر آسود. شيطاني به جانب او آمد و ديو تب در سرش خانه كرد.

اينك انكيدوست كه با دروازه سخن مي گويد، هم بدان گونه كه با آدمئي سخن مي گويند-:

«- اي در باغستان! اي دروازه كوهسار سدر! ترا دانش و بينشي نيست... چهل ساعت به هر سو دويدم تا چوب ترا برگزيدم، تا سدر بلند را بازيافتم... تو از چوب خوبي؛ بالاي تو هفتاد و دوارش است، و پهنايت از بيست و چارارش درمي گذرد. جرزهاي ترا از صخره سخت تراشيده اند، و سردرت را كمانهئي سخت زيبا است، و سلطاني از سرزمين نيپ پور ترا بنا نهاده... اگر مي دانستم، اي در كه بلائي مي شوي، و زيبائي تو مرا نابوده مي كند، تبر فراز مي كردم، ترا درهم مي شكستم و پرچيني از بوريا درمي بافتم-»

پس گيل گمش خروشي سخت كرد و با او- با انكيدو- چنين گفت:

«- اي رفيق من كه با من از دشت ها و كوهساران بلند برگذشته اي! رفيق من كه با من در همه گونه سختي ها همراه بوده اي!اي رفيق من!... روياي تو به حقيقت مبدل مي شود؛ تقدير دگرگونگي پذير نيست!»

و هم در آن روز كه نقش خواب بر او آشكاره شد، سرنوشت رويا به حقيقت پيوستن آغاز كرد.

اينك انكيدوست كه ناخوش به زمين درافتاده است.

اينك انكيدوست كه بر فرش خوابي درافتاده است.

يك روز و ديگر روز هذيان تب او را گرفتار مي دارد. سوم روز و چهارمين روز افتاده است و خفته است.

پنجم روز و ششم روز و هفتمين و هشتمين، نهمين روز و روز دهم، انكيدو هم در آنجاي فرو افتاده است. درد او در تنش زياده مي شود.

يازدهم روز و روز دوازدهم، او- انكيدو- از گرمي تب مي نالد. او رفيق خود، همدم خود را، گيل گمش را آواز مي دهد و با او- با گيل گمش- چنين مي گويد: «- خداوند آب زندگي مرا نفرين كرد اي رفيق! من در ميان كارزار بر خاك نيفتاده ام، مي بايد تابي هيچ فخري بميرم!»

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837