جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گيل گمش لوح دهم
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:

گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:
«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش. ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟»

ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت:

«- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز. بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!»

«من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟»

«پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:
«- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»

«پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم. چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم. كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود:

«- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!».

«پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.

«چندان كه نخستين سپيده صبح بردميد، ابرهاي سياه برآمد به پروبال زاغان ماننده- روان هاي پليد، خشم خويش فرو مي ريختند. روشنائيها همه، به تاريكيها مبدل آمده بود. بادهاي سخت مي وزيد و آبها به خروش اندر شده بود. آبها تا كوهپايه برآمدند. و آبها از آدميان برگذشتند. خدايان، خود از توفان به هراس اندر شده بگريختند. و خدايان به كوهساران ئنو بگريختند. و خدايان در فراز جاي كوه چنان چون سگان بر خود خميدند و ايشتر چنان چون زنان پادرزاي خروش مي كرد و آواز دل انگيز دهانش به رنگ و مويه مبدل گشته بود. و فرياد برمي كرد:

«- آنك سرزمين خوش پيشين لايه و گل شده، چرا كه من خود در كنگاش خدايان رايي به ناصواب زدم. دريغا! چگونه توانستم به مجلس خدايان اندر، فرماني چنين هراس انگيز برانم! به نابودي مردم خويش، دريغا، چگونه حكم توانستم داد! آنك، تا سيلاب گران چگونه چون هجوم درهم شكسته جنگيان، ايشان را با خويش همي كشاند!... آيا آدميان را، هم بدين خاطر به زاد و ولد واداشتم تا دريا را اينگونه چون تخمه ماهيان بينبارند؟»

«و خدايان، همه با او مي گريند. خدايان بر فراز جاي كوه بنشسته اند. آنان بر خود خميده مي گريند. رنج درد، لب هاي ايشان بربسته است.

«شش روز و شب، باران همي خروشيد. شش روز و شب جوبارها مي خروشيدند. به روز هفتم، توفان را كاستي پديد آمد. خاموشئي پديد آمد هم بدانسان كه پس از نبردي.- دريا آرامشي يافت. و توفان از پاي درنشست. من به هوا درنگريستم؛ و آرامي در هوا پديد آمده بود. همه آدميان به گل مبدل شده بودند و پهنه زمين به ويرانهئي مبدل شده بود.

«پس من دريچهئي را برگشودم و روشنائي بر چهره من بتافت... من بر زمين افتادم. بر زمين نشستم و گريستم... من مي گريم و اشكهاي من بر گونه من جاريست. به ويرانه پهنهور نظاره كردم كه پر از آب بود. به آواز بلند خروش بركشيدم كه اي واي! مردمان همه بمردهاند!

«پس چندان كه دوازده ساعت دوتائي برگذشت، جزيرهئي از آب سر برون كرد.

«كشتي به جانب نيسسير مي راند. پس كشتي به خاك گرفت و بر كوه نيسسير استوار بنشست.
«شش روز، كوه كشتي را نگهداشت. و آن را بي هيچ جنبشي نگهداشت.
«به روز هفتم، كبوتري را بيرون كشتي نگهداشتم و او را رها كردم. كبوتر پر كشيد و برفت و بازآمد، چرا كه جاي آسايشي نيافته بود.
«پس زاغي را بيرون نگهداشتم و او را رها كردم. زاغ پر كشيد و برفت. آب را ديد كه فرو مي نشيند. زمين را خراشيد، فرياد برآورد، دانه خورد و بازنيامد.
«پس من همه پرندگان را در بادي كه از چهار جانب مي وزيد رها كردم. برهئي قربان كردم و از فراز جاي كوه، گندم نذر افشاندم و سدر و مورد بسوختم... بوي خوش به مشام خدايان رسيد و ايشان را آن بوي خوش پسنديده بود. پس خدايان چنان چون مگسان بر قرباني گرد آمدند.

«چون خاتون خدايان فرا رسيد، گوهري را كه ئنو خداي آسمان از براي او ساخته بود بالا گرفت. پس او با خدايان چنين گفت:

«- اي تمام خدايان! هم بدين راستي كه گوهر گردن آويز خود را از ياد نمي برم، بر آن سرم كه هرگز اين روزها از خاطر بازنگذارم، و آن همه را در تمامي روزگاران آينده به خاطر اندر بدارم!... به جز ئنليل كه نبايد بر قرباني بيايد، خدايان همه مي بايد كه بر قرباني بريزند... چرا كه ئنليل، بي آن كه انديشه كند، توفان بزرگ را برانگيخت، و آدميزادگان مرا همه به فضاي فنا سپرد.»

«مگر ئنليل از آن جاي مي گذشت، و كشتي را بديد. خشم در او پديد آمد و بانگ بر خدايان زد:«- كدام است آن زنده كه جان از توفان به در برده است؟ مي بايست تا هيچ آدميزاده را با بلاي من خلاصي نباشد! »

«پس نينيب- پرخاشگر خدايان- دهان به سخن گشود با خداي سرزمينها و دياران؛- و با او چنين گفت:
«- به جز ئهآ كيست كه كار از سر فرزانگي كند؟... اوست كه به هر چيز داناست و از داناييها سرشار است.»
«پس ئهآ- خداي ژرفاهاي آب- به سخن دهان گشود و با ئنليل چنين گفت:
«- اي خداي زبردست! تو، اي زورمند! چگونه توفاني چنين تواني كه پديد آري، بي آن كه يكدم بر آن انديشه كني؟... آن كه گناهي مي كند، بگذار تا از گناه خويش كيفري ببيند.- اما بر آن باش تا همگان را نابوده نسازي. بدان و بدكاران را كيفري بده، اما زنهار تا همگان را به توفان بلا درنپيچي!- هم در جاي توفان كه پديد آوردي، شيري توانستي فرستاد تا از آدميان بكاهد.- هم به جاي توفان كه برانگيختي، گرگي يله توانستي كرد تا مردمان را بكاهد- هم در جاي توفان كه فرو فرستادي، سالخشگي پديد توانستي كرد تا سرزمينها و دياران را متواضع كند.- هم به جاي توفان كه پديدار كردي، ئهرا- خداي طاعون را به زمين توانستي فرستاد. و اين خود نيكوتر از آن بود... من راز خدايان را باز نگشودم. به آنكس كه فرزانه تر از همگان بود نقش خوابي نمودم تا خود از اين راه اراده خدايان را باز دانست... اكنون با او بخير باش!»

«آنگاه، خداي دياران و خاك، به كشتي فراز آمد. دستان مرا بگرفت، و مرا و جفت مرا به خشكي برد. پس جفت مرا به زانو در كنار من نشانيد و خود پيش روي ما، رودروي ما نشست و به تبريك و تعميد، دست بر سر نهاد:«- ئوتنهپيشتيم تا به زمان امروز آدميزادهئي ميرنده بود. اكنون مي بايد تا ئوتنهپيشتيم و جفت او همتاي ما باشند. ئوتنهپيشتيم بايد تا در دور دستها منزل كند. ئوتنهپيشتيم مي بايد تا دور، بر كنار دريا، آن جا كه رودبارها به دريا فرو مي ريزند منزل كند.»

«پس چنين شد كه خدايان، مرا به دور فرستادند؛ مرا به دريا بار سر منزل دادند... اي گيل گمش! اكنون از خدايان كيست آن كه بر تو رحمت كند؛ ترا به جرگه خدايان اندر درآورد، تا زندگئي را كه در جست و جوئي، بيابي؟- اي گيل گمش! مي بايد بكوشي تا به شش روز و شبان بنخسبي!»

گيل گمش از رنج راه بر آسوده، تازه بر فرش زمين مي نشست كه خوابي بر او وزيد به بادي سخت ماننده...

ئوتنهپيشتيم با او، با جفت خويش گفت:«- آنك! مرد زورمند را بنگر كه در جست و جوي زندگي است، و از خواب كه چنان چون بادي بر او مي وزد، برتابيدن نمي تواند!»

زن با او- جفت خويش- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:

«- او را بجنبان تا بيدار باشد! از راهي كه آمده، بگذار تا به سلامت باز گردد؛ هم از آن دروازه كه بيرون آمده، بگذار تا به خانه باز رود!»

ئوتنهپيشتيم با او- با جفت خويش- مي گويد:
«وه كه ترا با آدمي زادگان عطوفتي زاده هست!... برخيز و او را فطيري بپز و بر بالاي سرش نه!»
و خاتون برخاسته او را فطيري پخت و به بالاي سر نهاد. و روزهائي را كه او خفته بود، بر جدار كشتي نشانهئي مي كرد:
«- نان نخستين، خشك است.
«- نان دوم، نيم خشك است.
«- نان سوم، تراست.
«- نان چهارم، سپيد است.
«- نان پنجم، زرد است.
«- نان ششم، چنان كه بايد، پخته است.
«- نان هفتم...»

پس به ناگهان او را تكاني مي دهد. و مرد بيگانه از خواب بر مي آيد. و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:«- در بي تواني جواب بر من تاخت؛ در بي تواني خواب چنان چون زورمندي بر من افتاد. تو زود از خوابم به تكاني برانگيختي!»

و ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- گفت:

«- شش نان پخته شد و تو همچنان خفته بودي. اينك نانهاي پخته، ترا از روزهاي خواب تو آگاه مي كند.»

و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:

«- اكنون چه مي بايدم كرد، اي ئوتنهپيشتيم ؟ به كجا روي آرم؟ مرا چنان چون دردي در ربود. مرگ در خواب من نشسته است. در حجره من و هر جا كه منم، مرگ نشسته است!»

ئوتنهپيشتيم با اورشهنبي- با كشتيبان خويش- مي گويد:

«- اورشهنبي! ساحل من از اين پس ترا نمي بايد كه ببيند! گدار آب، از اين پس ترا نبايد كه ره دهد! هيچ آدمي ميرنده را از اين پس نمي بايد كه بدين سوي آري، خود اگر از براي باغستان من له له زند!- مردي كه بدين جاي آورده اي جامههاي پليد بر تن دارد. زيبائي پيكرش را پوست جانوران صحرا فرو پوشيده است... اكنون او را با خود ببر، تا تن به آب پاك بشويد. پوست را مي بايد از پيكر به زير اندازد؛ پوست را مي بايد تا دريا با خود ببرد. پيكر او مي بايد تا ديگرباره در زيبائي نو بدرخشد پيشاني او را بندي نو مي بايد. مي بايد تا جامههاي فاخر تن او باز پوشد و پرده به عريانيش فرو كشد... باشد كه به ديار خويش بازگردد. باشد تا از راه به وطن خود باز رود... و اين جامه مي بايد كه بر او بماند، و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!»

پس اورشهنبي او را رهنمون شد.
و او- گيل گمش- اندام خويش به آب پاك فرو شست. پوست از پيكر به زير افكند؛ پوست را دريا با خود ببرد. پيكر او ديگرباره در زيبائي نو درخشيد. بندي نو بر پيشاني بست. جامه فاخر به تن در پوشيد تا پرده به عريانيش فرو كشد... تا او به ديار خويش باز رود، تا از راه وطن بازگردد، مي بايد كه اين جامه بر او بماند؛ و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!

گيل گمش با اورشهنبي به كشتي درنشستند. آنان در آب دريا مي نگريستند و به راه سفر مي رفتند. و خاتون با او- با جفت خويش، با ئوتنهپيشتيم دور- چنين گفت:

«- آنك گيل گمش است كه مي رود. او مشقت بسيار ديد و رنج فراوان كشيد... او را چه مي دهي تا شادمانه به راه وطن رود؟»

و گيل گمش آواز دهان او بشنيد. پس تير كشتي را بگرفت و زورق را ديگرباره به جانب ساحل فشرد.

ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- مي گويد:

«- گيل گمش! اينك توئي كه مي روي. تو مشقت بسيار ديدي و رنج فراوان كشيدي... ترا چه دهم تا شادمانه به راه وطن روي؟... بگذار تا رازي را بر تو آشكاره كنم؛ بگذار تا ترا از اعجاز گياهي پنهاني بياگاهانم... آن گياه، به خار مانندهئي است كه در اعماق دور دست، در ژرفا ژرفهاي دريا مي رويد... خارش همه، به نيزه خارپشتي ماننده است و به درياي آب شيرين دور مي رويد... چندان كه آن گياه را به دست آري و از آن بخوري، جواني تو به تو باز خواهد آمد؛ جواني تو در تو بخواهد پائيد!»

و گيل گمش آواز دهان او مي شنيد.
و آنان به دورادور، در دريا پيش راندند تا به درياي آب شيرين دور رسيدند.
پس گيل گمش بند از كمرگاه گشود. بالاپوش از شانه به زير افكند، وزنههائي گران به پاي خويش بست. و وزنهها او را در دريا به اعماق كشيدند، به درياي جهنده فرو كشيدند. پس او در ژرفاهاي آب گياهي ديد به مانند خار بوتهئي. پس گياه را برگرفت. و آن را محكم در دستهاي خود گرفت. وزنه هاي گران را رها كرد و از كنار كشتي برون آمد.

اينك گيل گمش به كشتي اندر، كنار كشتيبان نشسته است؛ و گل معجزآميز دريا در دستهاي اوست.

گيل گمش با اورشهنبي- با كشتيبان- مي گويد:
«- اورشهنبي! اينك گياه اينجا، نزد من است! و اين، گياهي است كه جواني جاودانه مي بخشد. حسرت سوزان آدمي، اكنون برآورده مي شود... اينك گياهي كه نيروهاي جواني را نگهميدارد. مي خواهم آن را به اوروك ديوار كشيده خويش برم. مي خواهم تا همه پهلوانان خود را از آن چنين است: پير، ديگرباره جوان مي شود!- من از آن بخواهم خورد تا نيروهاي جواني را از سر گيرم.»

پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند. تا پاره خاكي در نظر گاه ايشان پديدارآمد.

چون سي ساعت برگذشت، به خشكي پهلو گرفته منزل كردند.

گيل گمش آبگيري ديد، آبش تازه و خنك... پس جامه از تن برگرفت و در آب رفت؛ و در خنكي خويش آب، شست و شوئي كرد. ماري مگر بوي گيا شنيد. پيش خزيد و گيا تمام بخورد. پوست كهنه به دورافكند و جوان شد. او برمي گردد و نعره نفرين مي كشد. و گيل گمش برزمين مي نشيند و مي گويد. و اشكها بر چهره او به زير مي غلتد.

او- گيل گمش- در چشم اورشهنبي، در چشم كشتيبان مي نگرد. و زاري جان او چنين است:

«- براي كه، اورشهنبي، بازوهاي من كوشيدند؟ براي كه خون دل من مي چرخد؟... من رنج بسيار كشيدم و بهره نيك آن نصيب من نشد: نيكي در جاي كرم خزنده خاك كردم! اين گياه مرا به دوردستهاي دريا كشيد؛ اكنون مي خواهم تا از درياها و رودبارها دوري بجوئيم... كشتي را بگذار تا در ساحل بماند.»

پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند تا پارهئي از باروي پرستشگاه آشكاره شد.

چون سي ساعت دوتائي برگذشت، منزل كردند. و چشمان خود را به شهري كه پرستشگاه مقدس در آن بود، باز گشودند. نگاه به اوروك اندر آمدند؛ به شهري كه حصار بلند دارد.

و گيل گمش با او- با اورشهنبي كشتيبان- مي گويد:

«- از حصار، اورشهنبي، از حصار به فراز برشو. بر سر حصار اوروك گردشي كن: اوروك، شهري كه حصارهاي بس استوار دارد. ببين كه پايه آن چه نيك استوار است؛ ببين كه كوه پرستشگاه چه بلند خاكريزي شده!... در بناهاي عظيم كه خود از خشت بكرده اند، نظر كن؛ كه آن، همه از خشت پخته است. هفت استاد دانا، مشاوران من، اين طرحها با من باز نموده اند... از شهر، پارهئي: زمين باغي، كوشكي از براي زنان، مي بايد تا از آن تو باشد... تو خانه خود را مي بايد تا در اوروك حصار كشيده بنا نهي!»

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837