و گيل گمش اين سخنان را مي شنيد. پس گيل گمش تبر برداشت و افراز جنگ بر كمر بست. ورو در راه نهاد و جانب دريا كنار پيش گرفت. و از شيب راه فرود آمد. و دروازه باغ، چنان چون زوبيني ميان نگهبان و او فرو افتاد. گيل گمش به دور دست نظر مي كند. و نگاهش بر زورقي مي ايستد بر دهانه رودبار. پس گام هاي او بدان جانب روانه مي شوند، به جانب كشتي ئوتنهپيشتيم. و چشمان وي كشتيبان را مي جويند تا او را به سلامت از دريا بگذراند. تا او را از آب هاي مرگ به سلامت بگذراند. گيل گمش به رودبار دريا مي رسد. اينك در آنجاي ايستاده است. و كشتي، هم در آنجاست. پس گيل گمش بر دريا كنار به هر سوئي مي دود و كشتيبان را باز نمي يابد. تنها صندوق هاي پر از سنگ بر ساحل درياست. پس گيل گمش به جانب جنگل شتاب مي كند و كشتيبان را به بانگ بلند آواز مي دهد: «- كشتيبان! ترا مي جويم! مرا از دريا بدان جانب دريا ببر! مرا از آب هاي مرگ بدان سوها ببر!» به بانگ بلند آواز مي دهد و جوابي به جانب او باز نمي آيد. پس گيل گمش به جانب صندوق ها باز مي آيد، و به خشم، آن همه را درهم مي شكند. آنگاه، ديگر باره به جانب جنگل باز مي گردد. اينك اورشهنبي است. چشمان او اوشهنبي را باز مي بينند و گام هاي او به جانب اورشهنبي روانه مي شوند. اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوي!... من خود، اورشهنبي كشتيبان ئوتنهپيشتيمدورم.» و گيل گمش با او- با اورشهنبي چنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، اورشهنبي! نگاه چشمان من بر تو افتادند. بگذار تا در ئوتنهپيشتيم دور نظر كنم.» و اورشهنبي با گيل گمش چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرل پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كردهئي؟» و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- چنين مي گويد: «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟» و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- مي گويد:«- پس، اورشهنبي! چه گونه به نزديك ئوتنهپيشتيم توانم رفت؟ مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چه گونه بدو مي توانم رسيد... اگر از دريا مي توانم گذشت، تا بگذرم، ورنه، هم از دشت بخواهم رفت.» و اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- دستان تو، گيل گمش، ترا نگذاشتند تا به ساحل ديگر رسي... آنك، صندوق هي سنگ را بشكسته اي و دست خويش، بر گذشتن از تالاب درياي مرگ را ناممكن كرده اي... صندوق هاي سنگ، شكسته اند و ديگر ترا بدان سوها، به جانب آبخست زندگي نمي توانم برد... اكنون برخيز، گيل گمش! تبر از كنار خود بردار، به جنگل درون شو، يكصد و بيست درخت بينداز چنانكه بلندي هر يك شست ارش باشد... آن گونه درخت ها بينداز، سر هر يك به تبر تيزكن به پيش من آر!» پس گيل گمش تبر از كنار خود برداشت. به جانب جنگل شتاب كرد. يكصد و بيست درخت بلند بر زمين افكند، چنانكه بلندي هر يك شست ارش بود. سر هر يك به تبر تيز كرد و به نزديك كشتيبان آورد. پس به كشتي درنشستند و تيرها به كشتي درنهادند. كشتي را در آب پيش بردند و با بادبان ها، در دل دريا شتاب كردند. مي بايد كه چهل روز و پنج روز بر آب دريا بگذرند. اينك نخستين روز و ديگر روز و سوم روز بر گذشته است و اورشهنبي به تالاب درياي مرگ مي رسد.
|