جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گيل گمش لوح يازدهم
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگي، تنها، در بلنديئي بر ساحل دريا خانه دارد.

سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگي، تنها، در بلنديئي بر ساحل دريا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه باغ خدايان را پاس مي دارد. بندي سخت در ميانگاه بسته، تنش در جامهئي بلند بپوشيده است.

او- گيل گمش- همه جا جوياي اوست، تا آن گاه كه به جانب دروازه گام مي نهد. پوست جانوران وحشتي به تن پوشيده، بالايش به خدايان مي ماند. درد در جان اوست. چنانچون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي آيد.

سيدوريسابيتو، در دوردست ها نظاره مي كند. او با خود در گفت و گوست. با خود بدين گونه انديشه مي كند:«آيا كسي در آن جا است كه به باغ خدايان مي خواهد درآيد؟... با گام هاي چنين تند آيا از پي كدامين مقصود كوشا است!»

پس چون از نزديك در او- در گيل گمش- بديد، دروازه را ببست، در فراز كرد و كلون گران را به پشت دركشيد.

گيل گمش سر آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد: دست برآورد و تيزه بر دروازه نهاد.

پس گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو، خاتون نگهبان- چنين گفت:
«- سابيتو! چه ديدي كه در به روي من مي بندي؟ دروازه را مي بندي و كلون گران را به پشت در مي كشي؛ مرا آن گستاخي هست كه دروازه را يكسر، از بن براندازم و كلون گران را يكسره درهم شكنم!»

سابيتو دروازه را باز مي گشايد. و با او- با گيل گمش- در مدخل باغ سخن مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»

و گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو- چنين مي گويد:
«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چگونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چگونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد! چگونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا نشتابم!...
برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا نر گاو آسمان را گرفته به خون در كشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم، تا شيران را در تنگناي دره هاي كوهستان كشتيم، همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد...
من روزان و شبان دراز بر او گريستم و او را، به خانه خاك اندر گذاشتم.
من او را انتظار مي كشيدم. و چنين مي پنداشتم كه همدم من بايد تا به خروش من از خواب برآيد. هفت روز و شب، هم در آنجاي افتاده بود، تا كرم در او افتاد. من زندگي را جستم بي آنكه بازيابم. از اين روي چونان راهزنان وحشتي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است.

چگونه مي توانم خاموش بمانم! چگونه مي توانم فرياد بركشم! رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تابه ابد برنخيزم؟... اكنون، سابيتو! من در تو نظر مي كنم تا به مرگي كه از آن به وحشتم درننگرم»

پس سابيتو با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:
«- گيل گمش، آهنگ كجا داري؟ زندگي را كه در خواه تست بازنمي يابي ... خدايان كه آدميان را آفريدند، مرگ را بهره ايشان كردند و جاودانگي را از آن خويش...
از اين روي، گيل گمش! از نوشيدن و خوردن، از تن انباشتن و عمر به شادي گذاشتن، حالي بس مكن! همه روزي را جشني كن! روزان و شبان را همه به چنگ و ناي و به رقص، شادان مي باش! جامه هاي پاك به تن كن! سر خود را بشوي و به روغن خوشبو بينداي و تن را به آب تازه صفائي بده! از ديدار فرزنداني كه دست ترا به دست گيرند بهره مي گير! در آغوش زنان، شادمانه باش. به اوروك بازگرد، به شهر خويش كه در آن پادشائي، ستوده خلق؛ كه در آن پهلواني!»

و گيل گمش با او- با سابيتو- چنين مي گويد:
«- پس، سابيتو! راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم را با من بنماي! مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چگونه به نزديك وي مي توانم رفت... اگر از دريا مي بايدم گذشت، تا راه دريا پيش گيرم؛ ورنه همچنان از جانب دشت بخواهم رفت.»

و سابيتو با او- با گيش گمش- مي گويد:
«- هيچ گداري در اين دريا نيست كه كسي از آن به سلامت بتواند گذشت، كه كسي از آن به كنار بتواند رسيد. از بسي روزگاران پيش تر از زمان، تا بدين گاه، هيچ كس پديد نيامده است كه ازين دريا بتواند برگذشت. به جز شهمش زورمند، خداي سوزان آفتاب، كيست كه از آن برگذرد؟
برگذشتن از درياي خروشان سخت دشوار است و راهي كه به جانب آب هاي مرگ مي كشد، راهي تابسوز و توانفرساست... گيل گمش! چه گونه مي خواهي از اين آب برگذري و بر ساحل آن سوي پانهي؟ يا خود چندانكه از آن برگذشتي به آب هاي مرگ رسيدي، با آب هاي مرگ چه خواهي كرد؟.... با اين همه، آنك اورشهنبي، كشتيبان ئوتپيشتيم است؛ هم در آنجاي كه صندوق هاي سنگ برنهاده... ساعتي نمي گذرد تا از براي فراهم آوردن گياه و ميوه به جنگل رفته است. او را بازياب.
تا خود اگر چنان شد كه باوي از دريا بگذري، برگذري ورنه بدين جاي باز گردي.»

و گيل گمش اين سخنان را مي شنيد.
پس گيل گمش تبر برداشت و افراز جنگ بر كمر بست. ورو در راه نهاد و جانب دريا كنار پيش گرفت. و از شيب راه فرود آمد. و دروازه باغ، چنان چون زوبيني ميان نگهبان و او فرو افتاد.
گيل گمش به دور دست نظر مي كند. و نگاهش بر زورقي مي ايستد بر دهانه رودبار. پس گام هاي او بدان جانب روانه مي شوند، به جانب كشتي ئوتنهپيشتيم. و چشمان وي كشتيبان را مي جويند تا او را به سلامت از دريا بگذراند. تا او را از آب هاي مرگ به سلامت بگذراند.

گيل گمش به رودبار دريا مي رسد. اينك در آنجاي ايستاده است. و كشتي، هم در آنجاست.

پس گيل گمش بر دريا كنار به هر سوئي مي دود و كشتيبان را باز نمي يابد. تنها صندوق هاي پر از سنگ بر ساحل درياست.

پس گيل گمش به جانب جنگل شتاب مي كند و كشتيبان را به بانگ بلند آواز مي دهد:

«- كشتيبان! ترا مي جويم! مرا از دريا بدان جانب دريا ببر! مرا از آب هاي مرگ بدان سوها ببر!»

به بانگ بلند آواز مي دهد و جوابي به جانب او باز نمي آيد. پس گيل گمش به جانب صندوق ها باز مي آيد، و به خشم، آن همه را درهم مي شكند.

آنگاه، ديگر باره به جانب جنگل باز مي گردد. اينك اورشهنبي است.
چشمان او اوشهنبي را باز مي بينند و گام هاي او به جانب اورشهنبي روانه مي شوند.
اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوي!... من خود، اورشهنبي كشتيبان ئوتنهپيشتيمدورم.»
و گيل گمش با او- با اورشهنبي چنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، اورشهنبي! نگاه چشمان من بر تو افتادند. بگذار تا در ئوتنهپيشتيم دور نظر كنم.»

و اورشهنبي با گيل گمش چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرل پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كردهئي؟»

و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- چنين مي گويد:
«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟
چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روي به دشت ها گريختم...
مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- مي گويد:«- پس، اورشهنبي! چه گونه به نزديك ئوتنهپيشتيم توانم رفت؟ مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چه گونه بدو مي توانم رسيد... اگر از دريا مي توانم گذشت، تا بگذرم، ورنه، هم از دشت بخواهم رفت.»

و اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- دستان تو، گيل گمش، ترا نگذاشتند تا به ساحل ديگر رسي... آنك، صندوق هي سنگ را بشكسته اي و دست خويش، بر گذشتن از تالاب درياي مرگ را ناممكن كرده اي... صندوق هاي سنگ، شكسته اند و ديگر ترا بدان سوها، به جانب آبخست زندگي نمي توانم برد... اكنون برخيز، گيل گمش! تبر از كنار خود بردار، به جنگل درون شو، يكصد و بيست درخت بينداز چنانكه بلندي هر يك شست ارش باشد... آن گونه درخت ها بينداز، سر هر يك به تبر تيزكن به پيش من آر!»

پس گيل گمش تبر از كنار خود برداشت. به جانب جنگل شتاب كرد.
يكصد و بيست درخت بلند بر زمين افكند، چنانكه بلندي هر يك شست ارش بود. سر هر يك به تبر تيز كرد و به نزديك كشتيبان آورد.
پس به كشتي درنشستند و تيرها به كشتي درنهادند. كشتي را در آب پيش بردند و با بادبان ها، در دل دريا شتاب كردند. مي بايد كه چهل روز و پنج روز بر آب دريا بگذرند.
اينك نخستين روز و ديگر روز و سوم روز بر گذشته است و اورشهنبي به تالاب درياي مرگ مي رسد.

و اورشهنبي با او- با گيل گمش مي گويد:
«-از آن تيرها يكي را، به تبر، سخت در كف دريا بكوب! مي بايد بپرهيزي تا از آب مرگ به دستت نرسد، ورنه در جاي بخواهي مرد!... اكنون تير ديگري بردار، و آن را سخت در كف دريا بكوب!... سومين را، گيل گمش، سومين را بكوب!
- چارمين را، گيل گمش، چارمين را بكوب!
- پنجمين را، گيل گمش، پنجمين را بكوب!
- ششمين را، گيل گمش، ششمين را بكوب!
- هفتمين را، گيل گمش، هفتمين را بكوب!
- هشتمين را، گيل گمش، هشمين را بكوب!
- نهجمين را، گيل گمش، نهمين را بكوب!
- دهمين را، گيل گمش، دهمين را بكوب!
- يازدهمين را، گيل گمش، يازدهمين را بكوب!
- دوازدهمين را، گيل گمش، دوازدهمين را بكوب!-».

و همچنان... تا گيل گمش يكصد و بيست تير بركف تالاب درياي مرگ بكوفت.

آنك گيل گمش بند از ميان باز مي گشايد، پوست شير از شانه به زير مي افنكد و به دستي توانمند، ديرك كشتي را از جاي برمي كند...

ئوتنهپيشتيم در دور دست ها نظر مي كند و با خود، در كنگاش با خود، چنين مي گويد:«- صندوق هاي سنگ كشتي، ناپيدا چراست؟ و چگونه بيگانهئي كه منش رخصت نداده ام به كشتي درنشسته است؟... آن كه مي آيد، از تبار آدمي نمي تواند بود. من بدو درمي نگرم: خود مگر نه آدميي است؟ من بدو درمي نگرم: خود مگر نه خدائي است؟ آنك، سراپا به من ماننده است. با دستان زورمند، تيرها را در آب هاي مرگ فرو مي كوبد تا صندوق هاي سنگ را جانشين شوند؛ هم آن صندوق ها كه اورشهنبي، بايد كه به هنگام عبور از آب هاي مرگ، به آب اندر افكند... اكنون كشتي به سلامت از كنار تيرها مي گذرد و ديري نمانده است تا خود به كنار جزيره در رسند.

اما تيرها به آخر رسيد؛ آنك مرد بيگانه دگل را از جاي برآورد و با تبر به دو نيمه كرد. پس هر دو نيم را به آب اندر بكوفت، و كشتي با فشاري سخت، با فشار آخرين، به ساحل رسيد»

ئوتنهپيشتيم از خانه به زير مي آيد و به جانب بيگانه شتاب مي كند. و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- نام خود را به زبان آر، نام خود را با من بگوي!... من خود ئوتنهپيشتيم ام: آن كه زندگي را بازيافته!»

و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم آمرزيد همچنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، ئوتنهپيشتيم، نگاه چشمان من سرانجام بر تو افتادند.»

ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است...
از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»
و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور مي گويد:
«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»

و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم- مي گويد:
«- من چنان انديشيدم كه مي خواهم به نزديك ئوتنهپيشتيم روم، ئوتنهپيشتيم دور، هم آن آمرزيده نيكوبخت كه زندگي را بازيافته... از اين روي بيرون آمدم، و به سرزمين ها سرگشته شدم. از اين روز از كوهساراني برگذشتم كه برگذشتن از آن همه سخت دشوار است. از اين روي از رودبارها و درياها برگذشتم. نه به خرسندي از بخت نيكو سيراب شدم، كه از رنج بسي نوشيدم. خوردني هاي من همه درد بود. پيش از آن كه به سيدوريسابيتو رسم، جامه هاي من فرو ريخت. مي بايست پرنده آسمان را به زير افكنم، بزكوهي و غزال و گوزن را به خون كشم و از ايشان خورش كنم. نيزه من مي بايست تا شير و پلنگ و سگان صحرائي را به خون كشد، و پوست ايشان تن پوش من باشد... باشد كه شياطين مرگ قفل بر دوازه هاي خود زنند؛ باشد كه دروازه ها را به قير و سنگ برآوردند. مي خواهم كه شياطين مرگ را به نابودي بكشانم تا جشن ايشان ازين بيش نپايد!... ئوتنهپيشتيم! زندگي را به من آشنا كن؛ تو زندگي را باز دانسته اي.»

و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:
«- خشم را از خود دور كن! خدايان و آدميان، هر يكي را نصيبي هست... مادر و پدرت، ترا به هيأت آدميان در وجود آورده اند، گو دو پاره از سه پاره وجود تو خدايانه باد... يك پاره وجود تو آدمي است، و ترا به جانب تقدير آدميان مي كشاند. جاودانگي، بهره آدميان نيست. مرگ هراس انگيز، غايت هر زندگي است... خانه را آيا جاودانه پي مي افكنيم، يا پيمان را جاودانه مي بنديم؟ برادران آيا ميراث پدر را جاودانه بخش ميكنند؟ آدمي آيا جاودانه از نشاط توليد برخوردار مي ماند؟ رودبار آيا به هر روزي طفيان ميكند؟ و خاك زمين را در خود ميدارد؟ مرغ كولي لو و مرغ كريپپا آيا در بهاري جاودانه به سر مي برند و چشمان ايشان جاودانه در آفتاب مي نگرد؟... از آغاز زمان،دوامي در ميان نبوده است. نه مگر خفتگان و مردگان به يكديگر ماننده اند؟ نه مگر بر آن هر دو، از مرگ، اثري هست؟... هم در آن هنگام كه آفتاب، نوزادهئي را درودي مي فرستد، همه توم خداوند سرنوشت، و ئنوننهكي- ارواح بزرگ توانمند- گرد مي آيند و او را هر آنچه نصيب است مي دهند. زندگي و مرگ آدمي را ايشانند كه تقدير مي كنند... روزهاي زندگي را به شماره مي دهند، اما روزهاي مرگ را برنمي شمرند!»

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837