جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

داستان شاپور با دختر مهرك
گروه: شاهنامه

روزي از روزها اردشير همراه با شاپور به شكار رفت. سواران هر سو اسب تاختند و تير انداختند.

در اسب سواري بودند كه از دور چشمشان به دهي بزرگ افتاد، پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ. شاپور تا پيش ده با اسب رفت و در منزل رئيس آن ده فرود آمد. باغي پر درخت و خوش بود. شاپور وارد باغ شد دختري را ديد كه از چاه با چرخ آب مي كشيد. دختر از صداي شاپور سر بلند كرد، سلام كرد و گفت: اي سوار فكر مي كنم اسب تو تشنه باشد.




در ده ماه همه جا آب شور است مگر اين چاه كه آبي سرد و گوارا دارد. اجازه بده تا از آن برايت آب بكشم. شاپور گفت: نه زحمت نكش، مرداني با من هستند كه از اين چاه آب خواهند كشيد.




دختر روي خود را پوشاند، از آنها دور شد و بالاي جوي نشست. شاپور به همراهان گفت بيايند و از چاه آب بكشند. سپاهي پيش آمد دلو آب را در چاه انداخت چون پر شد نتوانست آن را از چاه خارج كند. شاپور نزد سپاهي آمد و گفت: اين نيم زن نديدي زني اين دلو را از چاه مي كشيد تو چطور نتوانستي. خود پيش رفت طناب را گرفت و با سختي آن را از چاه بيرون آورد و در دل بر آن دختر آفرين گفت.




چون شاپور دلو را از چاه بيرون آورد دختر به او آفرين گفت و افزود: ز نيروي شاپور شاه اردشير، شود بي گمان آب در چاه شير. شاپور گفت: اي دختر تو از كجا مي داني من شاپور هستم. دختر پاسخ داد: اين داستان را از مردم دانا فراوان شنيده ام كه شاپور گرد است با زور پيل، به بخشندگي همچو درياي نيل، به بالاي سرو است و رويين تن است، به هر چيز ماننده بهمن است.





شاپور گفت: اي دختر هر چه مي پرسم به راستي پاسخ ده. دختر گفت: بپرس. شاپور گفت: از چه نژادي هستي زيرا بر چهره تو نشان كيان مي بينم. دختر گفت: تا آنجا كه مي دانم من دختر بزرگ اين ده هستم.




شاپور گفت: هرگز دروغ بر شهرياران نگيرد فروغ.




دختر يك كشاورز هرگز مثل تو نيست. دختر گفت: اگر به جان زينهارم دهي و خشم بر من نگيري خواهم گفت: شاپور امان داد و گفت: بگو. و زمن بيم در دل مدار. دختر چنين گفت:





اي شاپور من دختر مهرك نوش زاد هستم. مردي پارسا پس از پايان كار پدرم مرا به اين ده آورد و به بزرگ آن سپرد. من از بيم خاندان تو حرفه آبكشي برگزيدم. شاپور گفت: اي دختر حاضر هستي به مشكوي من درآيي و همسر من شوي؟ دختر سكوت كرد. شاپور گفت رفتند بزرگ ده را آوردند و اين دختر را بر آيين زرتشت به همسري خود برگزيد. بزرگ ده گفت موبد آوردند و آنان همسر شدند.






بسي برنيامد بر اين روزگار


كه سروسهي چون گل آمد ببار





چو نه ماه بگذشت از اين ماهروي


يكي كودك آمد به بالاي اوي





تو گفتي كه بازآمد اسفنديار


وگر نامدار اردشير سوار





آن كودك را اورمزد يا هرمز نام نهادند.





هفت سال گذشت و شاپور هرمز را هر كسي پنهان مي داشت تا اردشير نداند كه هرمز از دختر مهرك نوش زاد است. تا روزي از روزها اردشير روانه شكار شد و شاپور را نيز به همراه خود برد. شاپور گفت: هرمز را بدون آنكه كسي وي را بشناسد به همراه ببرند.




روزي كه اردشير روانه شكار بود چشمش به كودكي افتاد كه كماني در دست همراه با دو چوبه تير وارد ميدان شد و در همان زمان هم اردشير از شكارگاه به ميدان آمد. كودكان كه گوي بازي مي كردند چوگان بر گوي زدند و گوي نزديك پاي اردشير رفت. همه كودكان از ترس اردشير قدمي برنداشتند اما هرمز از ميان ايشان خارج شد، نزد اردشير رفت، گوي را برداشت و به كودكان داد. چون گوي را از نزد اردشير ربود از سر خوشحالي فريادي بلند زد و گفت




كه چوگان و ميدان و مردي مراست،

ابا جنگيان هم نبردي مراست.




اردشير به وزير خود گفت: بپرس تا بدانم اين كودك از كدام خاندان و چه نژاد است. وزير از هر كس پرسيد، نمي دانست. به اردشير گفت: پرسيدم كسي او را نمي شناسد. اردشير گفت او را نزد من بياور. هرمز را نزد اردشير بردند. اردشير پرسيد ببينم كودك، تو را از چه نژادي بايد بشمارم. هرمز سر بلند كرد و با صداي رسا گفت:




چرا نام و نژادم را پنهان كنم؛ من فرزند شاپورم كه او پسر توست و مادرم دختر مهرم نوش زاد است.




اردشير متعجب شد. به خنده شاپور را نزد خود خواند و او را به پرسش گرفت. شاپور ترسيد و رنگ از رخسارش پريد. اردشير گرفت: فرزند پنهان مدار، شاپور گفت: آري او فرزند من است كه وي را اورمزد نام نهاده ام و تاكنون او را از شما پنهان داشتم. مادرش چنانكه گفت دختر مهرك است و سپس داستان چاه آب را بيان كرد.




اردشير دست هرمز را گرفت و به ايوان خود برد و دستور داد تختي زرين براي هرمز نهادند و از در و گوهر او را بي نياز كردند. آنقدر جواهر بر او ريختند كه سرش ناپديد شد. اردشير خود پيش رفت و هرمز را از ميان زر و جواهر بيرون آورد و دستور داد تا بدرويشان كمك كردند.




در آتشكده نذرها كردند. اردشير گفت: اي بزرگان ياد دارم كه يك هندي كه ستاره شماري دانا بود به من گفت در سرزمين تو هرگز شادي و خرمي گسترده نخواهد شد، كشور، و گنج و سپاه در آسايش باقي نخواهد ماند مگر زماني كه كسي از نژاد مهرك نوش زاد با نژاد تو بيامزد.




اكنون هفت سال است كه جهان جز به آرزوي من نگرديده است حال مي دانم هر چه يافته ام از بركت تولد اين كودك است از نژاد مهرك نوش زاد.





اي فرزند! به گفته شاهنامه اردشير مردي خردمند بود. در زمان او مردم آرامش يافتند و حكومتي بر ايران زمين حاكم شد و فرهنگ و تمدن يوناني در تمدن ايران محو گرديد و در زمان او بود كه كارنامه ها نوشته شد تا آنكه زمان او گذشت.




شاپور را نزد خود خواست و از او پيمان گرفت تا در گسترش دين و آيين خدايي بكوشد، با مردم به نيكي رفتار كند، دادگر باشد، مردم نادان و بي مايه را از مردم هنرمند مقام بيشتر ندهد، دروغ را از ريشه برآرد، زيرا:




رخ مرد را تيره دارد دروغ

بلنديش هرگز نگيرد فروغ.





اردشير گفت: اي شاپور تو نگهبان گنج نيستي از طمع دوري كن، زيردستان را آزار مده اگر با مردم نيكي كني هرجا كه گنج بود در اختيار تو خواهد بود، هر كس هرچه دارد دسترنج خودش است.

تو نگهبان گنج تمام مردم اين سرزمين نه پر كننده گنج خودت، از هيچ چيز واهمه نداشته باش و بدان كه بزرگي فقط سزاوار خداوند است و بس. از ميخوارگي دوري كن،

كه تن گردد از جنبش مي گران.





از دروغگويان راستي مخواه، اگر سخني گويند يا خبري آرند باور نكن. اگر كسي از تو چيزي خواهد خوارش نكن، هر كس گناهي كرد و پوزش خواست گناهش را ببخش. دشمن اگر چاپلوسي كند بدانكه از تو مي ترسد، زماني جنگ آغاز كن كه دشمن از آن واهمه دارد. اگر به راستي آشتي مي خواهد آشتي كن و آبروي او را نگاه دار و هرگز از آموختن دانش باز نايست؛ بخشنده باش و بدان بزرگي شما پانصد سال ادامه خواهد داشت، و چون بگذرد ساليان پانصد بزرگي شما را به پايان رسد.




در آن زمان فرزند تو سر از عهد پدرش برخواهد تافت. دانش و خرد بيگانه خواهد شد، بزرگان جهان را بر زيردستان تنگ خواهند كرد، كيش اهورايي را به يك سو مي نهند و ببالند با كيش اهريمني، هر گرهي كه در كشور داري ما بسته ايم خواهند گشود.




همه چيز تباه خواهد شد و

به گردد اين پند و اندرز من

به ويراني آرد رخ اين مرز من




اكنون تو را بدرود مي گويم و از خدا مي خواهم، كه باشد زهر به نگه دارتان، همه نيكنامي بود كارتان. اكنون چهل سال و دو ماه است كه حكومت مي كنم. شش شهر ساختم چون خره اردشير، رام اردشير، اورمزد اردشير در خوزستان بر كه اردشير در كنار بغداد.





اكنون براي خود نيز دخمه ساخته ام مرا در تابوت بنه و در دخمه بگذار، با مردم عدل كن تا روان من شاد ماند. اين بگفت و جان بداد و زندگاني اردشير اين چنين به پايان رسيد.





الااي خريدار مغز سخن


دلت بر گسل زين سراي كهن





اگر ز آهني چرخ بگذاردت


چو گشتي كهن باز ننوازدت





اگر شهرياري اگر پيشكار


تو اندر گذاري و او پايدار





اردشير هفتاد و هشت ساله بود كه بيمار شد و در همان سال درگذشت.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837