روزي از روزها اردشير همراه با شاپور به شكار رفت. سواران هر سو اسب تاختند و تير انداختند.
در اسب سواري بودند كه از دور چشمشان به دهي بزرگ افتاد، پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ. شاپور تا پيش ده با اسب رفت و در منزل رئيس آن ده فرود آمد. باغي پر درخت و خوش بود. شاپور وارد باغ شد دختري را ديد كه از چاه با چرخ آب مي كشيد. دختر از صداي شاپور سر بلند كرد، سلام كرد و گفت: اي سوار فكر مي كنم اسب تو تشنه باشد.
در ده ماه همه جا آب شور است مگر اين چاه كه آبي سرد و گوارا دارد. اجازه بده تا از آن برايت آب بكشم. شاپور گفت: نه زحمت نكش، مرداني با من هستند كه از اين چاه آب خواهند كشيد.
دختر روي خود را پوشاند، از آنها دور شد و بالاي جوي نشست. شاپور به همراهان گفت بيايند و از چاه آب بكشند. سپاهي پيش آمد دلو آب را در چاه انداخت چون پر شد نتوانست آن را از چاه خارج كند. شاپور نزد سپاهي آمد و گفت: اين نيم زن نديدي زني اين دلو را از چاه مي كشيد تو چطور نتوانستي. خود پيش رفت طناب را گرفت و با سختي آن را از چاه بيرون آورد و در دل بر آن دختر آفرين گفت.
چون شاپور دلو را از چاه بيرون آورد دختر به او آفرين گفت و افزود: ز نيروي شاپور شاه اردشير، شود بي گمان آب در چاه شير. شاپور گفت: اي دختر تو از كجا مي داني من شاپور هستم. دختر پاسخ داد: اين داستان را از مردم دانا فراوان شنيده ام كه شاپور گرد است با زور پيل، به بخشندگي همچو درياي نيل، به بالاي سرو است و رويين تن است، به هر چيز ماننده بهمن است.
شاپور گفت: اي دختر هر چه مي پرسم به راستي پاسخ ده. دختر گفت: بپرس. شاپور گفت: از چه نژادي هستي زيرا بر چهره تو نشان كيان مي بينم. دختر گفت: تا آنجا كه مي دانم من دختر بزرگ اين ده هستم.
شاپور گفت: هرگز دروغ بر شهرياران نگيرد فروغ.
دختر يك كشاورز هرگز مثل تو نيست. دختر گفت: اگر به جان زينهارم دهي و خشم بر من نگيري خواهم گفت: شاپور امان داد و گفت: بگو. و زمن بيم در دل مدار. دختر چنين گفت:
اي شاپور من دختر مهرك نوش زاد هستم. مردي پارسا پس از پايان كار پدرم مرا به اين ده آورد و به بزرگ آن سپرد. من از بيم خاندان تو حرفه آبكشي برگزيدم. شاپور گفت: اي دختر حاضر هستي به مشكوي من درآيي و همسر من شوي؟ دختر سكوت كرد. شاپور گفت رفتند بزرگ ده را آوردند و اين دختر را بر آيين زرتشت به همسري خود برگزيد. بزرگ ده گفت موبد آوردند و آنان همسر شدند.
بسي برنيامد بر اين روزگار
كه سروسهي چون گل آمد ببار
چو نه ماه بگذشت از اين ماهروي
يكي كودك آمد به بالاي اوي
تو گفتي كه بازآمد اسفنديار
وگر نامدار اردشير سوار
آن كودك را اورمزد يا هرمز نام نهادند.
|