چون كار مهرك و فتنه او تمام شد، اردشير سپاه خود را روانه جنگ كرم كرد و با دوازده هزار سپاهي كار آزموده روانه راه شد. در سپاه اردشير مردي پهلوان و فرزانه بود به نام شهرگير. اردشير به او گفت: شب و روز طلايه را پاسداري كن، ديدبان بگذار، پاسبان قرار بده و روز و شب بيدار باش تا من چنانكه جدم اسفنديار كرده بود كيميايي بسازم كه در نابودي كرم به كار آيد. چون كارم به پايان برسد روانه دژ خواهم شد و شما بهوش باشيد اگر ديدبانهاي سپاه در روز دودي بينند كه از دژ بالا آمد يا شب آتشي از دژ زبانه زد بدانيد كه كار كرم به پايان رسيده و من موفق شده ام. اردشير اين بگفت و هفت مرد از سرداران خود را انتخاب كرد و آماده كار شد. اما هيچ كس نمي دانست اردشير چه مي خواهد بكند. بعد سر گنج خانه رفت، گوهرهاي ارزنده برگرفت، هديه هاي فراوان برگزيد، آنها را در صندوق نهاد و دو صندوق هم پر از سرب و ارزيز كرد. ديگي از روي دربار جواهر نهاد، دو الاغ هم فراهم كرد، خود و سردارانش به لباس خر بنده ها درآمدند و جامه گليم پوشيدند. روي بارها هم زر و سيم نهادند و از بيراه به سوي دژ روانه شدند و آن دو روستايي جوان را كه راهنماييش كرده بودند نيز به همراه خود بردند. چون به نزديك دژوازه دژ رسيدند نگهبان دژ را پيش خواند. به دروازه دژ شصت مرد نگهباني مي كردند كه پرستاري كرم نيز با ايشان بود.
|