مادرم ميگويد وقتي فردا شب براي بردن عروس آمدند من بروم توي زيرزمين. ميگويد شگون ندارد با آن كلهي گندهام راه بيفتم دنبال عروس. مادرم راست ميگويد. خودم از نرگس خانم شنيدم كه به مادرم ميگفت من نبايد شب عروسي توي دست و پايشان باشم. روي بام خوابيدهايم و آسمان آن قدر سياه است كه انگار ستارهها ده برابر شدهاند. اين آخرين شبي است كه منيژ خانهي ما ميخوابد. منيژ ميگويد قول ميدهد شبهاي جمعه من را ببرد امامزاده داود زيارت. باد خنكي از سمت رودخانه ميآيد و موهاي منيژ را ميريزد توي صورتم. منيژ چيزهاي ديگري هم ميگويد اما من به حرفهاش گوش نميدهم. نميخواهم گوش بدهم. صورتم را برميگردانم و از لابهلاي موهاش به چراغهاي رنگي توي حياط نگاه ميكنم. بعضي چراغها خاموشاند. يعني حباب شان شكسته است. چراغها انگار آدمهايي كه دارشان بزنند، از سيم برق آويزاناند. منيژ ميگويد اگر پسر خوبي باشم فردا شب همهي ستارههاش را ميدهد به من. اين را كه ميگويد نگاهم ميكند و ميخندد. من چند تار مويش را ميگذارم توي دهانم واز لاي موهاش زل ميزنم به ستارهها. ستارهها انگار نورشان كم ميشود و بعد زياد ميشود و باز كم ميشود. توي تاريكي منيژ دست ميكشد روي كلهام، روي گوش هام، روي چشم هام و من بي خودي، مثل آن وقتها كه منيژه با من قهر ميكرد، بغض ميكنم تا چشمهام خيس مي شوند، تا ستارهها انگار غرق ميشوند توي آب. سه شب بعد كه منيژ ميآيد خانهمان همين كه در را باز ميكنم و چشمم به موهاش ميافتد، پاهام بيخودي مثل بالهاي مگس شروع ميكنند به لرزيدن. گوشهام داغ ميشوند و سرم گيج ميرود. مي خواهم بگويم «موهات چي شدند، منيژ؟» اما زبانم نميچرخد. توي دل فحش ميدهم به زبانم و كلهام و گوشهام. منيژه كلهام را ميبوسد و گوشهام را ناز ميكند و ميرود سراغ مادرم. حتما كار آن داماد پدرسگ است. برميگردم توي حياط و مينشينم لب حوض. صداي حرفها و خندهي منيژ و مادرم را از توي اتاق ميشنوم اما نميخواهم گوش بدهم. زل مي زنم به عكس خودم كه توي حوض افتاده و بعد دستهام را ميگذارم روي كلهام و فشار ميدهم. فشار ميدهم و فشار ميدهم و فشار ميدهم تا كلهام از درد ميخواهد بتركد. بعد يكهو چشمم ميافتد به چند نقطه ي پرنور توي حوض. به چند ستاره كه انگار رفتهاند ته حوض شنا كنند اما بعد غرق شدهاند و مردهاند و ديگر نمي توانند از جاشان تكان بخورند.
|