۸۲/۷/۶ امروز رفتيم خانه خاله زري. پسرخالهام …#34;كه ازدواج كرده- و دوستش كيوان هم آنجا بودند. پيدا بود كه اصلاً دخترخالهام را تحويل نميگيرد. همهاش هم به دختر بيچاره ضدحال ميزد. مثلاً ميگفت: الان شوهر كردن براي دخترها دردسر شده... وقتي نسل مردها چند ميليارد سال ديگر منقرض ميشه! خوب بيچارهها تقصيري ندارند. شوهر كمه! تعداد دخترها هم كه دو سه برابر پسرهاست!... آدم نبايد توقع ديگري داشته باشه... البته بايد بگويم كه ديروز اخبار اعلام كرد در ژاپن جريان برعكس است يعني تعداد دخترها نصف پسرهاست و مردهاي ژاپني براي پيدا كردن همسر با مشكل مواجه هستند! اينجاست كه مسئولين كشور بايد به فكر صادرات دخترهاي اضافه بر مصرف داخلي بيفتند... اينطوري هم ژاپنيها از تنهايي درميآيند و هم هيچ دختري نميترشد... البته چند لحظه يكبار هم به من نگاهي ميانداخت. ظاهراً همه حواسش به من بود. غلط نكنم براي اين دعوتم كرده بودند تا كيوان من را ببيند. واي كه چقدر درازه. اين يكي زياد به دلم ننشست. چيه، پس فردا دراز و كوتاه راه بيفتيم بريم پارك، كه چي بشه؟ شوهرم بايد از نظر ظاهر به من بخوره. اين شرط اول ازدواج من است. ۸۲/۷/۷ امروز با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. حرفهاي ديروز كيوان يك خورده نگرانم كرده بود. گوشي را كه برداشتم يك آدم لوس و بيشخصيت از آن طرف خط گفت: -سلام خانم حالتون خوبه؟ -بله، بفرماييد. -ميتونم چند دقيقه مزاحمتون بشم؟ شستم خبردار شد كه يارو از من خوشش آمده ولي نبايد نشان ميدادم كه من هم، پس گفتم: -خواهش ميكنم مزاحم چيه آقا شما مزاحم بدون نقطه هستيد! -هه هه هه... مثل اينكه شما از من مشتاقتريد. طرف خيلي زرنگ بود، اما نبايد بهش رو ميدادم، براي همين انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاده، خيلي خونسرد گفتم: -مشتاق به چي؟ ازدواج؟! -نه خانم چي ميگي؟ من فقط ميخوام چند دقيقه با شما صحبت كنم وقتم را بگذرونم. اسمم هم رامينه. پسره بيحيا رك و راست تو روي من... اما... اما حقيقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اينكه نشان بدهم تحت تأثير قرار گرفتهام! ادامه دادم: -خوب حالا گيرم كه باهم صحبت كرديم، اگر آنقدر به هم وابسته شديم كه نتوانستيم از هم جدا شويم، آنوقت باهم ازدواج ميكنيم، نه؟! -چي ميگي تو؟ من قصد ازدواج ندارم آبجي. ببخشيدا... عوضي گرفتيد... -چرا؟! ازدواج كه خيلي خوبه! اصلاً لازمه... -برو پي كارت. بعد هم با كمال بيادبي، تلفن را قطع كرد. چه آدمهايي پيدا ميشوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. ميخواست امتحانم بكند ببيند آدمي هستم كه با آدمهاي بيكار حرف بزنم يا نه! حالا وقتي دو سه روز ديگر به دسته گل آمد خواستگاري كلي برايش ناز ميكنم تا ديگر من را امتحان نكند. شوهر من، بايد به من اطمينان داشته باشد. اين شرط اول ازدواج من است. ۸۲/۷/۸ امروز فرد خاصي عاشقم نشد. فقط وقتي به سوپري محلهمان گفتم دو تا كيك و نوشابه بده. غيرتي شد و گفت: چندتا؟! آخر من هميشه يك كيك و نوشابه ميگرفتم. ولي امروز چون دانشگاه هم ميروم براي «نيمروزي» اغذيه گرفتم. ۸۲/۷/۹ امروز با يكي از بچههاي همرشتهام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختر خيلي خوبيه. سر و وضع و شكل و شمايلش هم خيلي توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلكه نظر اكثر دخترها و حتي پسرهاي دانشكده را هم جلب كرده. اگر با او نشست و برخاست كنم، براي آينده خودم خوبه. پس فردا كه پسرها خواستند بيايند خواستگاري حتماً تحقيق ميكنند ببينند با كي دوستم؟ با كي رفت و آمد ميكنم؟ البته حق هم دارند، بحث سر يك عمر زندگي است. شوخي كه نيست. ۸۲/۷/۱۰ امروز يك كم دير رفتم سر كلاس تا همه بچهها بهتر همكلاسيشان را بشناسند. اين توصيه الناز بود. بعد هم رفتم ته كلاس نشستم تا رديفهاي مجاور دخترها را زير نظر داشته باشم، خوب پسفردا كه ميآيند درخواست ازدواج ميكنند من بايد زمينه داشته باشم يا نه؟ البته استاد بيشتر از همه براندازم ميكرد. حالم بد شد. شوهر آدم بايد چشمپاك باشد. اين شرط اول ازدواج من است. ۸۲/۷/۱۱ امروز همان پسر سال آخري را ديدم. اسمش آرش است. با دوتا از دوستهايش داخل دانشكده ايستاده بود. وقتي من را ديد مثل روز اول نيشش تا آخر باز شد. بعد هم شروع كرد با دوستهايش پچ پچ كردن. هرچند لحظه هم برميگشت مرا نگاه ميكرد. مطمئنم داشت به دوستانش ميگفت كه قصد ازدواج با من را دارد. نميدانم پس چرا نميآيد؟ حتماً آدرس ندارد. ۸۲/۷/۱۲ امروز كلاس ندارم. به قول ترم بالاييها offام. وقتي هم دانشگاه نروي از سوژه خبري نيست. ۸۲/۷/۱۳ امروز پسرعمو حسين زنگ زد خانهمان. گفت با عمو كار دارم. ولي مطمئنم دلش برايم تنگ شده بود، زنگ زده بود كه فقط صدايم را بشنود. ميخواستم بگويم عوض اين مسخرهبازيها بنشين درس بخوان كه جرأت داشته باشي بيايي خواستگاري. اصلاً نظرم عوض شده است من دوست دارم شوهرم لااقل فوقليسانس داشته باشد. اين شرط اول ازدواج من است. ۸۲/۷/۱۴ امروز دوباره اين رامين بيشعور زنگ زد. وقتي فهميد هنوز قصد ازدواج دارم و وقتم را بيهوده تلف اين و آن نميكنم دوباره قطع كرد. وقتي دو سه روز ديگر آمد خواستگاري، حتماً بهش ميگويم تا يك بار امتحان كردن اشكال ندارد. ولي اگر بيشتر از يك بار شود... ديگر معلوم نيست كه چه پيش بيايد! ۸۲/۷/۱۵ امروز هيچ اتفاق خاصي نيفتاد. همه چيز امن و امان است. زمان مناسبي است كه بالاخره از بين اين همه يكي را انتخاب كنم. سخت است ولي تا درسهايم شروع نشده است بايد به نتيجه برسم و الا به درسهايم لطمه ميخورد.
|