جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مصائب يك دختر دم بخت
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: نرجس سلطان محمدي

۸۲/۷/۱

امروز، اول مهر است و من مثل بچه‌هاي خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولي مثل اينكه خبري نيست. نه دانشجويان آمده‌اند و نه از معلم‌ها خبري است. توي چندتا از كلاس‌ها سرك كشيدم، خالي بودند. فقط در يكي از كلاس‌ها آقايي نشسته بود و سرش توي كاغذهايش بود، ولي تا من وارد كلاس شدم سرش را بالا آورد. انگار كه دوست صميمي‌اش را ديده باشد بي‌هيچ شرم و حيايي، نيشش را تا بناگوش باز كرد. من هم كم نياوردم و نيشم را دوبرابر باز كردم.

بعد مثل نگهبان‌هاي دم در گفت: مي‌تونم كمكتون كنم «خانوم»؟!
از اينكه اينقدر بافهم و كمالات بود ذوق‌زده شدم و گفتم: دنبال كلاسم مي‌گردم.
نگاه عاقل اندرسفيهي به من انداخت و گفت: كلاس چي داريد؟
گفتم: شيمي عمومي.
با حالت مسخره‌اي گفت:
-خانوم محترم!... كلاس‌ها هفته ديگه شروع مي‌شه.
-واقعاً، يعني من الان برگردم خونه.
-پس چي، منم تازه دارم ثبت‌نام مي‌كنم... سال اولي هستيد نه؟
-بله
-مشخصه... چي مي‌خونيد؟
-زمين‌شناسي
حرف كه به اينجا رسيد خيلي با پررويي ادامه داد بچه كجا هستي؟
-من هم باز كم نياوردم و گفتم: همينجا، شما چي؟
-من فيزيك مي‌خونم، آخرشه، ترم هفتم.
-شما هم اينجايي هستيد؟
-نه

ازش خيلي بدم نيامد. از كلاس كه بيرون آمدم، مطمئن بودم كه حتماً تا دو سه روز ديگر پيشنهاد ازدواج مي‌دهد. چون همه چيز را در مورد من پرسيده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم مي‌شناخت. به نظر پسر بدي نمي‌آمد. تا مامان و بابا چي بگويند.

۸۲/۷/۲
امروز عمو سعيداينا آمدند خانه‌مان. من نمي‌دونم اين پسرعموي من كه آنقدر من را دوست دارد، پس چرا جلو نمي‌آيد. از نگاههايش مي‌خوانم كه چقدر براي من هلاك است. از بس كه به من علاقه دارد تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه كند. من هميشه سنگيني نگاهش را حس مي‌كنم. اما وقتي كه برمي‌گردم و توي چشمهايش نگاه مي‌كنم رويش را از من برمي‌گرداند. من دقيقاً متوجه اين حركاتش مي‌شوم. شايد علت اين كه به من چيزي نمي‌گويد اين است كه من دانشگاه قبول شده‌ام و او هنوز ديپلم دارد. من كه همينطوري هم قبولش دارم... البته ديگر برايم خيلي هم مهم نيست. من به كسي ديگري فكر مي‌كنم. لااقل او ترم بعد ليسانس فيزيك مي‌گيرد!

۸۲/۷/۳
امروز تا ساعت 12 خوابيدم. از بس كه ديروز از عمواينا پذيرايي كردم. دوست ندارم عمو فكر كند كه عروسش كار بلد نيست. خدا مي‌داند كه سنگ تمام گذاشتم. احساس مي‌كنم عموم و پسرش حسين راضي بودند. تمام مدت هم عمويم با پدر صحبت مي‌كرد. هي مي‌گفت: راستي... ولي بحث عوض مي‌شد. مطمئنم مي‌خواست در مورد من و پسرعموم صحبت كند. همه‌اش تقصير باباست كه هي صحبت را عوض مي‌كرد. شايد دوست ندارد دامادش ديپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زن‌عمو كوبيد، بنده خدا لال از خانه‌مان رفت. اما اشكال ندارد. شوهر كه قحط نيست.

۸۲/۷/۴
امروز مي‌خواهم يك كلاسور دانشجويي بخرم. مگر دانشجو بدون كلاسور هم مي‌شود؟ اصلاً دانشجو را با كلاسور مي‌شناسند. بعد از كلي دردسر كشيدن بالاخره يك كلاسور مناسب پيدا كردم. رويش عكس هري پاتر و آن دختره كه قرار است باهم ازدواج كنند چاپ شده. تازه جاي خودكار هم دارد. موقعي كه برگشتم خانه هوا كاملاً تاريك شده بود. محمود آقا سوپري عصباني دم در مغازه‌اش ايستاده بود. فكر كنم چون دير كردم عصباني است.
اصلاً دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بيرون از خانه باشد. هروقت هم كه بعد از ساعت 6 بيرون باشم كلي ناراحت مي‌شود. حتماً دو سه روز ديگر كه خواستگاري مي‌آيد مي‌گويد كه از دستم عصباني است و من نبايد بعد از 6 بيرون باشم. يعني چه؟ من بايد آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بيرون بيايم. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۵
امروز رفتم خانه همسايه بالايي، پيش دوستم مهتا. كلي با هم گل گپ زديم. ولي من چيزي از خواستگاري نگفتم. مي‌ترسم چشمم كنند. حق هم دارند حسودي كنند. در اين دوره و زمانه مگر شوهر كردن كار هركسي است! آخر سيري هم كه داشتم برمي‌گشتم گفت كه برادرش يك رمان جديدگرفته است.
خيلي هم زيباست. مي‌توانم ببرم بخوانم. اسمش «عشق زير درخت آلبالو» بود. همان روز اول تمامش كردم. موضوعش، داستان پسري بود كه عاشق دختر زيبايي مي‌شود ولي نمي‌تواند علاقه‌اش را ابراز كند. البته بالاخره در آخر داستان باهم ازدواج مي‌كنند.
به نظرم، منظور امير از دادن اين كتاب، حتماً موضوع داستان بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز كند. دو سه روز ديگر كه آمد خواستگاري حتماً بهش مي‌گويم كه در طول زندگي مشتركمان لااقل بايد روزي 5 بار ابراز علاقه كند. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۶
امروز رفتيم خانه خاله زري. پسرخاله‌ام …#34;كه ازدواج كرده- و دوستش كيوان هم آنجا بودند. پيدا بود كه اصلاً دخترخاله‌ام را تحويل نمي‌گيرد. همه‌اش هم به دختر بيچاره ضدحال مي‌زد. مثلاً مي‌گفت: الان شوهر كردن براي دخترها دردسر شده... وقتي نسل مردها چند ميليارد سال ديگر منقرض مي‌شه! خوب بيچاره‌ها تقصيري ندارند. شوهر كمه! تعداد دخترها هم كه دو سه برابر پسرهاست!... آدم نبايد توقع ديگري داشته باشه...

البته بايد بگويم كه ديروز اخبار اعلام كرد در ژاپن جريان برعكس است يعني تعداد دخترها نصف پسرهاست و مردهاي ژاپني براي پيدا كردن همسر با مشكل مواجه هستند! اينجاست كه مسئولين كشور بايد به فكر صادرات دخترهاي اضافه بر مصرف داخلي بيفتند... اينطوري هم ژاپني‌ها از تنهايي درمي‌آيند و هم هيچ دختري نمي‌ترشد...

البته چند لحظه يكبار هم به من نگاهي مي‌انداخت. ظاهراً همه حواسش به من بود. غلط نكنم براي اين دعوتم كرده بودند تا كيوان من را ببيند. واي كه چقدر درازه. اين يكي زياد به دلم ننشست. چيه، پس فردا دراز و كوتاه راه بيفتيم بريم پارك، كه چي بشه؟ شوهرم بايد از نظر ظاهر به من بخوره. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۷
امروز با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. حرفهاي ديروز كيوان يك خورده نگرانم كرده بود. گوشي را كه برداشتم يك آدم لوس و بي‌شخصيت از آن طرف خط گفت: -سلام خانم حالتون خوبه؟

-بله، بفرماييد.
-مي‌تونم چند دقيقه مزاحمتون بشم؟
شستم خبردار شد كه يارو از من خوشش آمده ولي نبايد نشان مي‌دادم كه من هم، پس گفتم:
-خواهش مي‌كنم مزاحم چيه آقا شما مزاحم بدون نقطه هستيد!
-هه هه هه... مثل اينكه شما از من مشتاق‌تريد.
طرف خيلي زرنگ بود، اما نبايد بهش رو مي‌دادم، براي همين انگار كه هيچ اتفاقي نيافتاده، خيلي خونسرد گفتم:
-مشتاق به چي؟ ازدواج؟!
-نه خانم چي مي‌گي؟ من فقط مي‌خوام چند دقيقه با شما صحبت كنم وقتم را بگذرونم. اسمم هم رامينه.
پسره بي‌حيا رك و راست تو روي من... اما... اما حقيقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اينكه نشان بدهم تحت تأثير قرار گرفته‌ام! ادامه دادم:
-خوب حالا گيرم كه باهم صحبت كرديم، اگر آنقدر به هم وابسته شديم كه نتوانستيم از هم جدا شويم، آن‌وقت باهم ازدواج مي‌كنيم، نه؟!
-چي مي‌گي تو؟ من قصد ازدواج ندارم آبجي. ببخشيدا... عوضي گرفتيد...
-چرا؟! ازدواج كه خيلي خوبه! اصلاً لازمه...
-برو پي كارت.
بعد هم با كمال بي‌ادبي، تلفن را قطع كرد. چه آدم‌هايي پيدا مي‌شوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. مي‌خواست امتحانم بكند ببيند آدمي هستم كه با آدم‌هاي بيكار حرف بزنم يا نه! حالا وقتي دو سه روز ديگر به دسته گل آمد خواستگاري كلي برايش ناز مي‌كنم تا ديگر من را امتحان نكند. شوهر من، بايد به من اطمينان داشته باشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۸
امروز فرد خاصي عاشقم نشد. فقط وقتي به سوپري محله‌مان گفتم دو تا كيك و نوشابه بده. غيرتي شد و گفت: چندتا؟! آخر من هميشه يك كيك و نوشابه مي‌گرفتم. ولي امروز چون دانشگاه هم مي‌روم براي «نيم‌روزي» اغذيه گرفتم.

۸۲/۷/۹
امروز با يكي از بچه‌هاي هم‌رشته‌ام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختر خيلي خوبيه. سر و وضع و شكل و شمايلش هم خيلي توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلكه نظر اكثر دخترها و حتي پسرهاي دانشكده را هم جلب كرده. اگر با او نشست و برخاست كنم، براي آينده خودم خوبه. پس فردا كه پسرها خواستند بيايند خواستگاري حتماً تحقيق مي‌كنند ببينند با كي دوستم؟ با كي رفت و آمد مي‌كنم؟ البته حق هم دارند، بحث سر يك عمر زندگي است.

شوخي كه نيست.

۸۲/۷/۱۰
امروز يك كم دير رفتم سر كلاس تا همه بچه‌ها بهتر همكلاسي‌شان را بشناسند. اين توصيه الناز بود. بعد هم رفتم ته كلاس نشستم تا رديف‌هاي مجاور دخترها را زير نظر داشته باشم، خوب پس‌فردا كه مي‌آيند درخواست ازدواج مي‌كنند من بايد زمينه داشته باشم يا نه؟ البته استاد بيشتر از همه براندازم مي‌كرد. حالم بد شد. شوهر آدم بايد چشم‌پاك باشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۱۱
امروز همان پسر سال آخري را ديدم. اسمش آرش است. با دوتا از دوستهايش داخل دانشكده ايستاده بود. وقتي من را ديد مثل روز اول نيشش تا آخر باز شد. بعد هم شروع كرد با دوستهايش پچ پچ كردن. هرچند لحظه هم برمي‌گشت مرا نگاه مي‌كرد. مطمئنم داشت به دوستانش مي‌گفت كه قصد ازدواج با من را دارد.

نمي‌دانم پس چرا نمي‌آيد؟ حتماً آدرس ندارد.

۸۲/۷/۱۲
امروز كلاس ندارم. به قول ترم بالايي‌ها offام. وقتي هم دانشگاه نروي از سوژه خبري نيست.

۸۲/۷/۱۳
امروز پسرعمو حسين زنگ زد خانه‌مان. گفت با عمو كار دارم. ولي مطمئنم دلش برايم تنگ شده بود، زنگ زده بود كه فقط صدايم را بشنود. مي‌خواستم بگويم عوض اين مسخره‌بازي‌ها بنشين درس بخوان كه جرأت داشته باشي بيايي خواستگاري. اصلاً نظرم عوض شده است من دوست دارم شوهرم لااقل فوق‌ليسانس داشته باشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۱۴
امروز دوباره اين رامين بي‌شعور زنگ زد. وقتي فهميد هنوز قصد ازدواج دارم و وقتم را بيهوده تلف اين و آن نمي‌كنم دوباره قطع كرد. وقتي دو سه روز ديگر آمد خواستگاري، حتماً بهش مي‌گويم تا يك بار امتحان كردن اشكال ندارد. ولي اگر بيشتر از يك بار شود... ديگر معلوم نيست كه چه پيش بيايد!

۸۲/۷/۱۵
امروز هيچ اتفاق خاصي نيفتاد. همه چيز امن و امان است. زمان مناسبي است كه بالاخره از بين اين همه يكي را انتخاب كنم. سخت است ولي تا درسهايم شروع نشده است بايد به نتيجه برسم و الا به درسهايم لطمه مي‌خورد.

۸۲/۷/۱۶
امروز با الناز رفتيم لباس بخريم. خيلي دست و دلباز است. مثل ريگ پول خرج مي‌كند. چند دست لباس خريديم، چون من كه دوست ندارم همان دفعه اول بله بگويم. پس حتماً پنج شش دفعه مي‌آيند و مي‌روند. خوبيت نداره همه‌اش من را با يك دست لباس ببينند. بايد نشان بدهم كه باكلاسم. شوهرم هم بايد باكلاس باشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۱۷
امروز يك «رأس» پسر نادان و سفيه! وقتي داشتم از كنارش رد مي‌شدم، بهم متلك گفت. گفت: vj جون كجا مي‌ري؟ برگشتم گفتم: ايش... به تو چه. دوستش از زور خنده نمي‌توانست سرپا بايستد. پررو! نفهميدم منظور از vj چيه. دوباره كه از بچه‌ها پرسيدم، گفتند يعني (voroodie jaded) تازه آمارش را هم درآوردم.

اسمش متينه. چقدر هم خير سرش، مثل اسمش متين بود. دانشجو كه سهله، محمود سوپري پيش اين پروفسوره. اگر تقاضاي ازدواج كنه امكان ندارد جواب بدهم. حتي اگر خودكشي كند. شوهر من بايد بافرهنگ باشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۱۸
امروز يك آقاي محترم آمده بود تا جزوه بگيرد. چون بيست دقيقه دير كرده بود. آدم خجالتي هم مصيبتي است. از من خوشش آمده بود، هي از جوزه نوشتنم تعريف مي‌كرد. گفت اسمش مهرداد كمالي است و مثل آرش سير تا پياز زندگي‌ام را درآورد. اما عيبي كه داشت، اين بود كه موقع حرف زدن، زبانش مي‌گرفت. من دوست دارم خجالتي نباشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۱۹
امروز وقتي از كلاس برمي‌گشتم دم در خانه كه رسيدم تا آمدم زنگ بزنم ديدم امير، پسر همسايه جلويم سبز شد. سلام كرد و من هم جواب سلامش را دادم. هي اين پا و آن پا مي‌كرد. مي‌دانستم مي‌خواهد تقاضاي ازدواج كند. واي كه چقدر پسر بي‌دست و پايي است. بالاخره به حرف آمد، ولي باز هم نتوانست حرف دلش را بزند. فقط گفت كه مهتا با من كار دارد.
شايد قرار است مهتا مسأله ازدواج را با من مطرح كند. اصلاً از اين كارش خوشم نيامد. پس‌فردا اگر دعوايمان شد بخواهد واسطه بفرستد، همان‌روز مي‌روم و طلاقم را ازش مي‌گيرم. شوهرم بايد بي‌پرده و بدون واسطه با من صحبت كند. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۰
امروز ديگر از آن روزهاست. اين دفعه دوست متين بهم گير داده بود. پسره بي‌تربيت، مي‌خواست بهم شماره بدهد. شماره‌اش را گفت،ولي يادم نماند.اسمش زوبين بود.
نمي‌دانم چرا وقتي بهش گفتم: ايش... پسره پررو، برو رد كارت... دوباره از زور خنده نمي‌توانست روي پاهايش بايستد. در هرصورت دوست ندارم با او ازدواج كنم. بالاخره آدم در امر ازدواج بعضي گزينه‌ها را رد مي‌كند. نمي‌شود كه همه را قبول كرد. تازه موهايش را هم شانه نكرده بود.
ژل زده بود و همين‌جور درهم و برهم روي سرش پخش كرده بود. من دوست ندارم شوهرم شلخته باشد. بايد تميز و منضبط باشد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۱
امروز اصلاً حالم خوب نيست. باز هم جمعه شد و اين پسره ديوانه دوباره زنگ زد ولي من باز حرف ازدواج را وسط كشيدم. داشت كم‌كم متقاعد مي‌شد كه مادرم رسيد. بنابراين مجبور شدم قطع كنم و گرنه مي‌خواستم شماره خانه‌مان را بهش بدهم تا درباره‌ام تحقيق كند و بعد هم آدرس خانه‌مان را بپرسد كه به سلامتي بيايند خواستگاري.
شوهر من بايد در مورد حرفهايي كه من مي‌زنم متقاعد شود! اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۲
امروز باز به لطف الناز به يكي ديگر از شيوه‌هاي جذب شوهر يا به قول الناز دلبري پي بردم. نقاشي صورت. بعد از كلاس صبح باهم رفتيم يكي از اين مغازه‌هايي كه مواد اوليه مي‌فروخت. من هم يك ساعت قبل از كلاس بعدا‌زظهر شروع كردم به ماليدن. از اون‌هايي كه بايد به مژه‌ام مي‌زدم از همه سخت‌تر بود. همه‌اش يا مي‌رفت داخل چشمم يا مي‌ماليد به پلكم. ولي پشت چشمي را دوست دارم. نه برس داشت نه فرچه.
بنابراين مجبور شدم انگشت بكنم داخلش. حيفي همه‌اش حرام شد، رفت زير ناخن‌هايم. خلاصه براي خودم دلبري شده بودم. همه به من نگاه مي‌كردند. تازه دارم مي‌فهمم كه چرا الناز مي‌گفت:‌دختر دانشجو بدون آينه، مثل سرباز بدون تفنگه! اين زوبين خدانشناس هم باز تا من را ديد نتوانست از زور خنده روي پاهايش بايستد.
در هرصورت به نظرم شوهرم بايد اجازه بدهد تا من هميشه و همه‌جا آرايش كنم. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۳
امروز عجب روزي است. همايش ازدواج و جوان گذاشته‌اند. الناز نيامد ولي من رفتم رديف اول نشستم. بعد كه تمام شد ديدم آرش و زوبين و متين هم هستند ولي اين مهرداد خرخوان نشسته بود درس مي‌خواند. همايش جالبي بود. خيلي طرز فكرم را عوض كرد. الان فكر مي‌كنم كه شوهرم بايد دوستم داشته باشد. همين. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۴
امروز offام.

۸۲/۷/۲۵
امروز چه حالي كردم من. وارد دانشكده كه شدم ديدم متين با پاي گچ گرفته، همين‌جور وسط دانشكده مي‌لنگيد و آه و ناله مي‌كرد. من هم به تلافي متلكي كه بهم گفته بود، با شجاعتي مثال زدني، عينهو تو فيلمها بهش گفتم: گربه نره كجا مي‌ري؟ ولي اصلاً محلم نگذاشت.
خوشم نيامد. من دوست ندارم شوهرم حرف دلش را به من نگويد. حتي اگر از من ناراحت مي‌شود بايد به من بگويد. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۶
امروز بالأخره اتفاقي كه بايد مي‌افتاد، افتاد. طلسم شكست و اولين خواستگار محترم آمد خانه‌مان. وقتي از كلاس برگشتم فهميدم. ولي اصلاً نتوانستم حدس بزنم كيه. تا آمدم در ذهنم خواستگارها را مرور كنم كه اميده، آرشه، كيوانه، متينه، زوبينه، محمود سوپريه، رامينه، مهرداده يا پسرعمو حسين؟ بابام گفت كيه، اصلاً فكر نمي‌كردم. پسر دوستش بود.
تا حالا من را نديده بود، من هم او را نديده بودم. حتي تا وقتي كه رفتيم باهم صحبت كنيم نمي‌دانستم اسمش چيست! ولي شرط اول ازدواج من را داشت: يعني پدرم موافق بود. با اين حال انتخاب كامبيز از بين اين همه خواستگار واقعاً مشكل بود.
قرار شد تا سه روز ديگر جواب بدهيم. حالا فعلاً تا سه روز ديگر فقط به كامبيز فكر مي‌كنم. اگر به نتيجه مثبتي نرسيدم مي‌روم سراغ بقيه.

۸۲/۷/۲۷
امروز واقعاً براي من روز بدي بود. چون به نتايج مثبت نرسيدم. علتش هم حرفهاي رامين بود. دوباره زنگ زد. اين دفعه بهش گفتم: ديگر زنگ نزن چون تو كه قصد ازدواج با من را نداري ولي كسي پيدا شده كه مي‌خواهد با من ازدواج كند. پس برو گمشو. اين را كه گفتم حسابي عصباني شد و با داد گفت: تقصير منه كه از اول باهات صادق بودم و گفتم كه نمي‌خواهم ازدواج كنم. اگر مثل اين يكي خرت مي‌كردم بهت قول ازدواج مي‌دادم باهام حرف مي‌زدي. ديگر بهم فرصت نداد و قطع كرد. رفتم تو فكر. واقعاً كامبيز قصد ازدواج با من را ندارد؟ به نظرم اگر كسي آمد خواستگاري بايد همان روز برويم عقد كنيم، تا خيالم راحت شود. اين شرط اول ازدواج من است.

۸۲/۷/۲۸
امروز همه چيز برايم روشن شد. اصلاً فكر نمي‌كردم جريان به اين صورت باشد. اول صبحي كه مهتا زنگ زد و گفت كه آن كتاب را نامزد امير براي گرفته و جون امير بسته به آن كتابه. باورم نمي‌شد امير نامزد داشته باشد ولي واقعيت داشت.
جريان كامبيز و اينكه مي‌ترسم قصد ازدواج نداشته باشد را هم برايش تعريف كردم، گفت اگر اين طور بود آنقدر سريع جواب نمي‌خواست.
دانشگاه كه رفتم شنيدم زوبين و متين را كميته انضباطي توبيخ كرده. ظاهراً خيلي اوضاع درامي داشته‌اند. آرش را هم كه با يك عدد دختر در حال قدم زدن ديدم.
مهرداد هم به قول الناز با كتاب و جزوه عقد بسته. سرم واقعاً درد مي‌كرد. براي همين كمي زودتر به خانه برگشتم. سر راه محمود سوپري را ديدم كه بچه به بغل ايستاده بود. نگو از بس كه زن و بچه‌اش را دوست دارد، خانمش روزي يك بار دست بچه را مي‌گيرد و مي‌آيد به شوهرش سر مي‌زند.
وقتي هم رسيدم خانه كارت عروسي دخترخاله‌ام روي ميز بود. وقتي كه بازش كردم فقط شانس آوردم كه سكته نكردم. اسم كيوان روبرويش بود. آخر شب هم عمويم تير خلاصي را زد. پسرعمو حسين تا دو هفته ديگر از ايران خارج مي‌شد. مثل اينكه قراره با دختر رئيس كارخانه‌شان ازدواج كند و با هم بروند فرانسه، آنجا ادامه! تحصيل بدهد. مامان مي‌گفت براي اينكه چشمشان نزنند تا حالا صدايش را درنياورده‌اند. رامين هم كه از اول تكليفم را مشخص كرده بود. بدبخت مثل اينكه راست مي‌گفت. ظاهراً، واقعاً قصد ازدواج ندارد. ماند همين كامبيز مادر مرده. مهتا مي‌گويد با توصيفاتي كه تو از كامبيز مي‌كني بايد پسر خوبي باشد. الكي ردش نكن. شب هركاري كردم خوابم نبرد. فردا كامبيز زنگ مي‌زند و جواب مي‌خواهد.

نزديكي‌هاي صبح به اين نتيجه رسيدم كه تا پشيمان نشده است بهتر است همان دفعه اول بله را بگويم.

۸۲/۷/۲۹
امروز دل تو دلم نيست. چون تا به كامبيز جواب مثبت دادم گفت بايد عقد كنيم. بيچاره واقعاً قصد ازدواج داشت. خانوادگي رفتيم محضر و عقد كرديم. كامبيز واقعاً پسر خوبي است. بايد بگويم كه به نظر من، «ازدواج» اولين شرط «زندگي موفق» است...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837