اول گفت: تا روز و شب آينده و رونده است از گردش حالها شگفت مدار. دوم گفت: چرا مردمان از كاري پشيماني خورند كه از كار ديگري پشيماني خورده باشد؟ پند سيم چرا ايمن خسبد كسي كه با پادشاه آشنايي دارد؟ پند چهارم چرا زنده شمرد كسي خويشتن را كه زندگاني او جز بكام بود؟ پند پنجم چرا نخواني كسي را دشمن كه جوانمردي خويش در آزار مردمان داند؟ پند ششم چرا دوست خواني كسي را كه دشمن دوستان تو باشد؟ پند هفتم با مردم بي هنر دوستي مكن كه مردم بي هنر نه دوستي را شايد و نه دشمني را. پند هشتم گفت: بپرهيز از ناداني كه خود را دانا شمرد. پند نهم داد از خويشتن بده تا از داور مستغني باشي. پند دهم حق گوي اگرچه طلخ باشد. پند يازدهم اگر خواهي راز تو دشمن نداند با دوست مگوي. دوازدهم خرد نگرش بزرگ زيان مباش. سيزدهم بي قدر مردم را زنده مشمر. چهاردهم گفت: اگر خواهي كه بي گنج توانگر باشي بسندكار باش. پانزدهم گفت: بگزاف مخر تا بگزاف نبايد فروخت. شانزدهم گفت: مرگ به زانكه نياز بهم سران خويش. هفدهم گفت: از گرسنگي بمردن به از آنكه بنان فرومايگان سير شدن. هژدهم گفت: بهر تخايلي كه ترا صورت بندد بر نامعتمدان اعتماد مكن و از معتمدان اعتماد مبر. نوزدهم بخويشاوندان كم از خويشتن محتاج بودن مصيبتي عظيم دان كه در آب مردم به كه از فزغ زنهار خواستن . بيست ويكم گفت نادان تر از آن مردم نبود كه كهتري را بمهتري رسيده بيند همچنان بوي بچشم كهتري نگرد. بيست و دوم گفت: شرمي نبود بزرگتر از آن كه بچيزي دعوي كند كه نداند وانگه دروغ زن باشد.
|