جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

در پيري و جواني

گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
نویسنده: عنصرالمعالي كيكاوس بن اسكندربن قابوس

اي پسر هر چند تواني پيرعقل باش. نگويم كه جواني مكن لكن جواني خويشتن دار باش. و از جوانان پژمرده مباش كه جوان شاطر نيكو بود چنانكه ارسطاطاليس مي گويد: حكمت «الشباب نوع من الجنون » و نيز از جوانان جاهل مباش كه از شاطري بلا نخيزد و از جاهلي بلا خيزد. بهره خويش بحسب طاقت خويش از روزگار خويش بردار كه چون پير شوي خود نتواني چنانكه آن پير گفت: چندين سال خيره غم خوردم كه چون پير شوم خوب رويان مرا نخواهند اكنون كه پير شدم خود ايشان را نمي خواهم؛ و اگر تواني نيز خود نزيبد .

و هر چند جوان باشي خداي عز٧وج٧ل فراموش مكن و از مرگ ايمن مباش كه مرگ نه بپيري بود و نه بجواني چنانكه استاد حكيم عسجدي گويد:

مرگ بپيري و جوانيستي
پير بمردي و جوان زيستي

و بدانكه هر كه زاد بميرد چنانكه شنودم.
حكايت كه بشهر مرو درزي اي بود بر دل دروازه گورستان دكان داشت؛ و كوزه اي در ميخي آويخته بود و هوس آتش داشتي كه هر جنازه اي كه ازان شهر بيرون بردندي وي سنگي اندران كوزه افگندي و هر ماهي حساب آن سنگها بكردي كه چند كس را بردند، و باز كوزه تهي كردي و سنگ همي درافگندي تا ماهي ديگر. تا روزگار برآمد از قضا درزي بمرد. مردي بطلب درزي آمد و خبر مرگ درزي نداشت. در دوكانش بسته ديد؛ هم سايه را پرسيد كه: اين درزي كجاست كه حاضر نيست؟
همسايه گفت: درزي نيز در كوزه افتاد.
اما اي پسر هشيار باش و بجواني عر٧ه مشوف اندر طاعت و معصيت بهرحالي كه باشي از خداي عز٧وجل٧ ياد همي كن و آمرزش همي خواه و از مرگ همي ترس تا چون درزي ناگاه در كوزه نيفتي با بار گناهان بسيار. و همه نشست و خاست با جوانان مدار، با پيران نيز مجالست كن.
و رفيقان و نديمان پير و جوان آميخته دار تا جوانان اگر در مستي جواني محالي كنند و گويند پيران مانع آن محال شوند. از آنكه پيران چيزها دانند كه جوانان ندانند اگرچه عادت جوانان چنانست كه بر پيران تماخره كنند ازآنكه پيران را محتاج جواني بينند و بدان سبب جوانان را نرسد كه بر پيران پيشي جويند و بي حرمتي كنند. ازيرا كه اگر پيران در آرزوي جواني باشند جوانان نيز بي شك در آرزوي پيري باشند و پيراين آرزو يافته است و ثمره آن برداشته، جوان را بتر كه اين آرزو باشد كه دريابد و باشد كه درنيابد. و چون نيكو بنگري پير و جوان هر دو حسود يك ديگر باشند اگرچه جوان خويشتن را داناترين همه كس داند. پس از طبع چنين جوانان مباش، پيران را حرمت دار و سخن با پيران بگزاف مگوي كه جواب پيران مسكت باشد.

حكايت چنان شنودم كه پيري صد ساله، گوژپشت، سخت دو تا گشته و بر عكازه اي تكيه كرده همي رفت. جواني بتماخره ويرا گفت: اي شيخ اين كمانك بچند خريداري؟ تا من ني يكي بخرم. پير گفت: اگر صبر كني و عمريابي خود رايگان يكي بتود بخشند، هر چند بپرهيزي. اما با پيران نه برجاي منشين كه صحبت جوانان بر جاي بهتر كه صحبت پيران نه بر جاي. تا جواني جوان باش، چون پير شدي پيري كن چنانكه بيتي گفته اند:

گفتم كه در سراي زنجيري كن
با من بنشين و بر دلم ميري

گفتا كه سپيدهات را قيري كن
سردي چه كني پير شدي پيري كن

كه در وقت پيري جواني نه زيبد چنانكه جوانان را پيري كردن نه زيبد.
و پير رعنا مباش كه گفته اند كه پير رعنا بتر و بپرهيز از پيران ناباك.انصاف پيري بيش از آن بده كه انصاف جواني كه جوانان را اوميد پيري بود و پيران را جز بمرگ اوميد نباشد. و جز بمرگ اميد داشتن وي محال باشد از آنكه چون غله سپيد گشت اگر ندروند خود بريزد، و همچنين ميوه كه پخته گشت اگر نه چينند خود از درخت بيوفتد چنانكه من گفته ام:

گر بر سر ماه بر نهي پايه تخت
گر همچو سليمان شوي از دولت و بخت

چون عمر تو پخته گشت بر بندي رخت
كان ميوه كه پخته شد بيفتد ز درخت

و چنان دان كه ترا نگذارند كه همي باشي، چون حواسهاي تو از بيفتد در بينايي و در گويايي و در شنوايي و در پويايي و در لمس و ذوق همه بر تو بسته گردد؛ نه تو از زندگاني خويش شاد باشي و نه مردم از زندگاني تو و بر مردمان وبالي گردي، پس مرگ از چنان زندگاني به. اما چون پير شدي از محال جواني دور باش كه هر كه بمرگ نزديك تر بود بايد كه از محال جواني دورتر بود. مثال عمر مردمان چون آفتابست و آفتاب جوانان در افق مشرق بود و آفتاب پيران در افق مغرب، و آفتاب كه در افق مغرب بود فرورفته دان چنانكه منن گفته ام:

كيكاوسي در كف پيري شده عاجز
تدبير شدن كن تو كه شست و سه درآمد

روزت بنماز دگر آمد بهمه حال
شب زود در آيد كه نماز دگر آمد

و از اين هم نبايد كه پير بعقل و فعل جوانان باشد. و بر پيران هميشه برحمت باش كه پير بيماريست كه كس بعيادت وي نرود و پيري علتي است كه هيچ طبيب داروي آن نداند الا مرگ، از آنچه پير از رنج پيري نياسايد تا نميرد. و همه علتي كه بمردم رسد اگر نه ميرد اندران علت هر روز اوميد بهتري بود مگر علت پيري كه هر روز بتر بود و اميد بهتري نبود.
ازآنكه در كتابي خواندم كه: مردم تا سي و چهار ساله هر روز بر زيادت باشد بقوت و تركيب. و پس از سي و چهار ساله تا بچهل سال همچنان بپايد، زيادت و نقصان نكند چنانكه آفتاب ميان آسمان رسد، بطيء السير بود تا فروگشتن . و از چهل سالگي تا پنجاه سال هر سالي در خويشتن نقصاني بيند كه پار نديده باشد. و از پنجاه سالگي تا بشست سال هر ماه در خويشتن نقضاني بيند كه در ماه ديگر نديده باشد. و از شصت سال تا هفتاد سال هر هفته در خويشتن نقصاني بيند كه هفته ديگر نديده باشد.
وز هفتاد سال تا هشتاد سال هر روز در خود نقصاني بيند كه دي نديده باشد و اگر از هشتاد برگذرد هر ساعتي دردي و رنجي بيند كه در ساعت ديگر نديده باشد. و حد عمر چهل سالست چون چهل سال تمام شد بر نردبان پايه ديگر راه نيست همچنانكه بر رفتي فرودآيي بي شك باز آن جاي لذت بايدت بر رفتن كه فرود آمدي. پس بخشودني كسي باشي كه در هر ساعت دردي و رنجي بدو رسد. پس يا ولدي و قر٧ة عيني اين شكايت پيري با تو دراز كردم از آنكه مرا از وي سخن گله است و اين نه عجب كه پيري دشمن است وز دشمن گله بود چنان بيت كه من گويم:

اگر كنم گله از وي عجب مدار از من
كه وي بلاي منست و گله بود ز بلا

و تو دوستر كسي مرا و گله دشمنان با دوستان كنند. ارجو من الله كه تو نيز اين گله با فرزند زادگان خويش كني و اندرين معني مرا دو بيت است:

آوخ گله پيري پيش كه كنم من؟
كين درد مرا دارو جز تو به دگرنيست

اي پير بيا تا گله هم با تو بگويم
زيرا كه جوانان را زين حال خبر نيست

از آنچه رنج پيري كس از پيران بهتر نداند.
اما جهد كن تا بپيري بيكجا مقام كني كه بپيري سفر كردن از خرد نيست خاصه كه مرد بي نوا باشد كه پيري دشمنست و بي نوايي دشمنست. پس با دو دشمن سفر كردن نه از دانايي بود. اما اگر وقتي سفري اوفتد باضطراري از خانه خويش بيفتي، اگر ايزد تعالي در غريبي بر تو رحمت كند و ترا در سفر نيكويي پديد آرد، بيشتر از آنكه در حضر بوده باشد، هرگز آرزوي خانه مكن و زاد و بوم مطلب: هم آنجا كه نظام كار خويش بيني مقام كن، زاد و بود آن جاي راشناس كه ترا نيكويي بود هر چند كه گفته اند:
حكمت «الوطن الام٧ الثانيه » اما تو بدان مشغول مباش، اما اندر روزگار عمر گذرانيدن بي ترتيب مباش؛ اگر خواهي كه بچشم دوست و دشمن با بها باشي بايد كه نهاد و درجه تو از مردم عامه پديد باشد، برگزاف زندگاني مكن و ترتيب خويش نگاه دار.


معني كلمات :

شاطر: پويا، چست و چالاك
جواني نوعي جنون و ديوانگي است.
نزيبد: سزاوار و شايسته نيست
محال: بضم ميم يعني سخن ياوه و بيهوده و ناممكن
تماخره: مزاح و مسخرگي
نرسد: شايسته نيست
باشد: در اينجا بمعني شايد
از طبع: در زمره، از گروه
مسكت: كسي يا چيزي كه سبب سكوت و خاموشي مي شود
دو تا گشته: خميده
عكازه: بضم عين، عصاي داراي نيزه
نه بر جاي: بي ادب و بي فرهنگ
برجاي: بي ادب و بي فرهنگ
زنجيري كن: به زنجير ببند
ميري: در اينجا يعني همدلي
قيري كن: سياه كن
رعنا: متكبر و خودپسند
ندروند: درو نكند
رخت بر بستن: كنايه از مردن و نابود شدن است
شدن: رفتن
نماز دگر: نماز عصر
علت: در اينجا بمعني مرض و بيماري است
بطئي السير: كندرو
فرو گشتن: افول نمودن، غروب كردن
پار: پارسال
اي فرزند من و اي نور ديدگان من
يعني تو بهترين دوست مني
ارجو من الله: از پروردگار اميد دارم.
ميهن مادر دوم آدمي است

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837