جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

قرباني
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: كورتزيو مالاپارته

مالاپارته نويسنده ايتاليائي به سال 1898 زاده شد و در 1957 درگذشت. در جنگ اول جهاني شركت كرد و مجروح شد و نشان گرفت. در سال 1921 عضويت حزب فاشيسم را پذيرفت، سپس به فرانسه و انگلستان سفر كرد.
در 1931 كتابي به نام «فن كودتا» به زبان فرانسوي انتشار داد كه نخستين كتاب بر ضد هيتلر است و انتشار آن در ايتاليا و آلمان ممنوع شد. بر اثر انتشار اين كتاب در ايتاليا محاكمه شد و به پنج سال تبعيد به جزيره اي در شمال سيسيل محكوم گرديد. در سال 1941 با سمت مخبر جنگي روانه جبهه روسيه و فنلاند است كه گزارشهاي او آلماني ها را خوش نيامد. به اين گناه به چهار ماه اقامت در اردوگاههاي كار اجباري محكوم شد.
از 1943 تا پايان جنگ جهاني دوم در «گروه مبارزان ايتاليائي براي آزادي» فعاليت كرد و رابط متفقين و پارتيزانهاي ايتاليائي بود.
مالاپارته، نويسنده چندين رمان روايت گونه، يا روايت رمان گونه و دو نمايشنامه است. در كار فيلم هم دست داشت.
از اين نويسنده، كتاب «ترس جان» (يا پوست) سالها پيش به ترجمه بهمن محصص به فارسي برگردانده شده، و اينك ترجمه كتاب ديگر او «قرباني» به ترجمه محمد قاضي، در دست ماست. ترجمه در نهايت خوبي است: آنان كه منكرند بگو روبرو كنند.
اما «قرباني»... خود نويسنده درباره اين كتاب مي نويسد:

«قرباني كتابي است كه به طرزي وحشتناك كوبنده و شاد است. شادي بيرحمانه كتاب عجيب ترين تجربه اي است كه من از منظره اروپا طي اين چند سال جنگ گرفته ام. از ميان عوامل مهمي كه در اين كتاب مطرح اند جنگ در واقع نقش دوم ر ا بازي مي كند. (...) قهرمان اصلي كتاب، «كاپوت» يا «قرباني» است، و آن جانوري است شاد و بيرحم و خونخوار. هيچ واژه اي بهتر از اين اصطلاح خشن و نيمه مرموز آلماني يعني «كاپوت» كه در لغت به معني خرد شده و له و په و تكه تكه و نابود شده است نمي توانست حال فعلي ما، يعني اروپاي بعد از جنگ را توصيف كند. «كاپوت يعني تلي از خرده ريزها و شكسته هاي يك شيئي درست...» و بلافاصله بيفزائيم كه مترجم ظاهراً نام قرباني را از آن رو براي ترجمه فارسي انتخاب كرده است كه نام فرنگي اش براي فارسي زبانها رسا نيست. كاري است پسنديده. اگر در كتاب «ترس جان» با توصيف ايتالياي لهيده و درهم شكسته پس از جنگ روبرو بوديم، در «قرباني» با اروپاي كوفته و متلاشي شده سر و كار داريم. متلاشي شده از چه؟ از جنگ؟ نه، از فاشيسم. و آيا فاشيسم مسئله اي است مربوط به گذشته؟...
مي ماند اين سوال كه چگونه نويسنده اي كه خود ابتدا فاشيسم را پذيرفته بوده مي تواند تصوير تمام نمائي از آن به دست دهد؟ با خواندن اين كتاب متوجه مي شويم كه نويسنده نيز چون ميليونها اروپائي، فريب تبليغات فاشيسم را مي خورد ولي برعكس آن همه زود به حقيقت پي مي برد: حقيقت فاشيسم...
و چنين است كه در گرما گرم جنگي آن چنان وحشيانه و نابودكننده (جبهه شورو ي در سال 1941) جنگ براي نويسنده امري «درجه دوم» است. آنچه در درجه اول اهميت قرار دارد، بي گمان فاشيسم است. پس آن «جانور»ي كه نويسنده ازش سخن مي گويد اروپاي فاشيسم زده است. ابتدا فاشيسم، بعد جنگ. ابتدا علت و سپس معلول.

با اين همه مالاپارته نااميد نيست:«حال اميدواريم كه زمانهاي نو واقعاً نو باشند»... و باز:«اميدواريم كه زمانهاي نو براي همه، حتي براي نويسندگان زمان آزادي و احترام باشد، چون تنها آزادي و احترام به فرهنگ است كه مي تواند ايتاليا و اروپا را از اين روزهاي تيره و ظالمانه... نجات بخشد.»
ما شبي دست برآريم و دعائي بكنيم...

كتاب «قرباني» امروز چه بسا براي ايتاليا و اروپاي عزيز مالاپارته كهنه باشد، اما براي آنها كه همچنان قرباني اند، نه. اينان آن معنائي را كه در پشت كلمات «خرد شده و له و په و تكه تكه و نابود شده» است به خوبي درك مي كنند و ياد مالاپارته و پاس و سپاس مترجم ملتزم را گرامي مي دارند.
به گفته نويسنده، كتاب «كوبنده» است زيرا زوايا و پنهانگاههاي فاشيسم را آشكار نموده است، از زبان و قلم كسي كه روزگاري مي پنداشته است اين آئين شايد راه به جائي ببرد. اما «شاد» بودن كتاب در بادي امر محل تأمل است. شايد منظور آن باشد كه آنجا كه قهرمانها خنديده اند يا مي خواسته اند بخندند، نويسنده در دل گريسته و خواننده را گريانده است.

نويسنده در تشريح علل و روانشناسي پيدايش فاشيسم عقايدي دارد كه مي توان با آن موافق بود يا نبود، اما در هر حال، مطالبي است قابل بحث و در خور تأمل. به گفتگوي او با اكسل مونته، نويسنده مشهور، گوش كنيم. «... پرسيد: آيا راست است كه آلماني ها آن همه تشنه خون و ويراني هستند؟ «جواب دادم: براي اين كه مي ترسند. بلي آنها از هرچيز و همه چيز مي ترسند. مي كشند و ويران مي كنند، فقط به علت ترس. نه اين كه از مرگ بترسند، نه... از يخ و حرارت هم نمي ترسند، و حتي به معناي خاصي مي توان گفت كه درد و رنج را دوست دارند. اما آنها از هر چه زنده است، از هرچه در خارج از وجود خودشان نفس مي كشد و نيز از هر چه غير از خودشان است بيمناكند... ترس ايشان هميشه يك حس ترحم عميق در من برانگيخته است...»

و شگفت تر:
«نجات اسرارآميز ستمديدگان و بيماران و ضعيفان و مردم بي سلاح و پيرمردان و زنان و كودكان را آلماني مي بيند و حس مي كند و به آن غبطه مي خورد و شايد بيش از هر ملت ديگر اروپائي از آن مي ترسد و لاجرم از آن انتقام مي گيرد. در بيشرمي و خشونت اروپائي يك نوع رذالت ارادي، در قساوت بيرحمانه او نيازي عميق به خود خوار كردن و در «ترس» مرموزش عشقي شهودي به دنائت وجود دارد...»
در تشريح اردوگاههاي كار اجباري، من، نويسنده اين سطور، نمي دانم از كجاي كتاب نقل كنم كه مطلب گزنده تر باشد. يادداشتهاي خودم را مرور مي كنم: صفحه 114... مالاپارته از يك «گتو» بازديد مي كند: نعش ها آن ميان افتاده است در انتظار «گاري متوفيات». نعش ها زياد است و گاري كم. روزهاي متمادي... در هشتي خان ها، در داخل اتاقهاي مملو از موجودات پريده رنگ و خاموش... نه، اينها كه چيزي نيست. بروم سراغ صفحه 119. مثل اينكه بايد نقل كنيم: (نويسنده پيرمردي و كودكي را مي بيند كه لخت مادرزاد ميان دو مأمور اس اس مي روند. از فرماندار آلماني علت را مي پرسد.) «فرمانده مؤدبانه جواب داد كه بسياري از يهوديان وقتي كه مأمور گشتاپو توقيفشان مي كرد لباس تنشان را مي كندند و بين افراد خانواده شان و دوستانشان توزيع مي كردند، چون آن لباسها ديگر به دردشان نمي خورد. در هواي يخبندان صبح زمستاني لخت روي برف ها راه مي رفتند و سرماي سي و پنج درجه زير صفر...»

[و روزي، سر كلاس، يكي از شاگردانم از من پرسيد: بشر از بشر چه مي خواهد؟...]
صفحه 121 چي؟ با هم مروري بكنيم، خيلي تند، چند خط در ميان، و فقط جمله هائي كه زيرشان خط كشيده ام:
«- خيلي جالب بود؟ Niche What (اين طور نيست؟)
«در جواب گفتم: بلي، براستي خيلي جالب بود.»
« بانو و شتر گفت: من دوست ندارم به تماشاي اقامتگاه اجباري يهوديان بروم.
آنجا خيلي غم انگيز است.
«(...) بانو فرانك گفت: واي كه چقدر كثيف است!
«فرماندار آلماني ورشو از خوشحالي سرخ شد و به لحني متواضعانه گفت:- حيف كه من جاي اندك وسيع تري نداشتم (...)
«اميل خنده كنان گفت: يهوديان خودشان دوست دارند اين طور زندگي كنند.
«فرانك [فرماندار آلماني لهستاني] گفت: از طرف ديگر، ما كه نمي توانيم مجبورشان كنيم طور ديگري زندگي كنند.
«من لبخندزنان گفتم: بلي مجبور كردن ايشان به اين كه طور ديگري زندگي كنند برخلاف حقوق بشر خواهد بود!...»
راست است، حق با نويسنده كتاب بوده. من اشتباه كرده ام: كتاب شاد است و كوبنده. ما فارسي زبانها در برابر «اشك شوق» چه داريم؟ تبسم غم؟ خنده سياه؟... نمي دانم:
«... فرماندار ادامه داد: آيا شما هرگز در كوچه و خيابان آلمان ديده ايد كه يهوديان را قتل عام كنند؟ البته كه نديده ايد. مگر نه؟ فوقش چند فقره تظاهرات دانشجوئي يا چند داد و بيدار معصومانه از بچه هاي ولگرد... «فيشه [فرماندار آلماني ورشو] گفت: اين مسئله به اسلوب و سازمان بستگي دارد.
«فرانك گفت: كشتن يهوديان در سبك و اسلوب آلماني نيست. اين يك كار احماقانه است كه به جز اتلاف وقت و نيرو نامي ندارد. ما ايشان را به لهستان مي بريم و در اقامتگاههاي اجباري نگاه مي داريم. آنجا آزادند هر كاري دلشان خواست بكنند. در اقامتگاههاي شهرهاي لهستان يهوديان طوري زندگي مي كنند كه انگار در يك جمهوري آزاد به سر مي برند.
«من جام شرابي را كه بانو فيشر با لطف خاصي پر كرده و به دستم داده بود بلند كردم و شعار دادم:
«- زنده باد جمهوري آزاد اقامتگاههاي لهستان!...»

و در زمينه اي ديگر و صحنه اي ديگر:
«من پرسيدم: چرا شما هم خودتان را به يك كار ظريف زنانه مشغول نمي كنيد؟ چنين كاري به هيچ وجه به شخصيت شما به عنوان فرماندار كل لهستان لطمه نمي زند. گوستاو پنجم دوست دارد شخصاً به كارهاي زنانه بپردازد. «مثلاً شبها كه افراد خانواده و نزديكانش به دورش جمعند، او گلدوزي مي كند (...)
«فرانك به خنده گفت: گوستاو پنجم بي مسئوليت گلدوزي نكند چه بكند؟ اگر گوستاو پنجم فرماندار كل لهستان بود خيال مي كنيد وقت گلدوزي پيدا مي كرد؟ «در جواب گفتم: بي هيچ شكي اگر فرماندار كل لهستان گلدوزي مي كرد ملت لهستان بسيار خوشبخت تر مي بود...»

و باز در زمينه اي ديگر:
«... اين موسوليني و پاپ نيز در آغاز كل اختلافات شديدي بروز كرده بود. هر دو ساكن يك شهرند و هر دو مدعي اند كه از عيب و اشتباه مبرا هستند، و بنابراين مسلم بود كه بينشان نزاعي در خواهد گرفت. وقتي يك فرد ايتاليائي از مادر متولد شد موسوليني او را تحت حمايت خود مي گيرد: اول او را به پرورشگاه مي سپارد، بعد او را به مدرسه مي فرستد، پس از آن حرفه اي به او ياد مي دهد، بعد او را وارد حزب فاشيست مي كند و تا بيست سالگي از او كار مي كشد. در بيست سالگي او را به نظام اجباري مي برد و دو سالي در سربازخانه نگاهش مي دارد. بعد مرخصش مي كند و باز به كارش مي گمارد و وادارش مي كند كه زن بگيرد، و اگر زن و شوهر بچه دار شدند با بچه هاي آنها همان معامله را مي كند كه با پدرشان كرده بود. وقتي هم پير شد و ديگر قادر به كار نبود و به هيچ دردي نخورد به خانه روانه اش مي كند و وظيفه ناچيزي به اومي دهد و به انتظار مرگش مي نشيند. بالاخره وقتي يارو مرد موسوليني تحويل پاپش مي دهد تا او هرچه دلش خواست با آن مرده بكند...»

از صابوني كه از فضولات آدمي مي سازند و فرماندار كل آلماني در تمجيد آن داد سخن مي دهد مي گذريم زيرا نقل قولها كم كم طولاني شد. همين قدر كافي است اضافه كنيم كه جناب فرماندار در بيان كرامات اين صابون مي گويد كه براي اصلاح صورتش از آن استفاده كرده و «لذت برده» و صابوني است در خور... اما نمي توان از داستان آن قهرمان مشت زني آلمان گذشت كه با چتر در جزيره «كرت» فرود آمده و راديوي آلمان درباره فرود قهرمانانه او داد سخن داده است.
روزنامه نويسها كه چند قهرماني را درهم و با هم ديده اند به مصاحبه با او برخاسته اند. و مرد ساده دل به روزنامه نويسها گفته است كه او به هيچ وجه قهرمان جنگي نيست، حتي وقت جنگيدن هم پيدا نكرده تا چه رسد به اين كه زخمي شده باشد. بلكه در پنجاه متري زمين خودش را از هواپيما پرت كرده است پائين.
بدبختانه افتاده است ميان بوته هاي درشت خار. و اگر مدتي دراز كشيده به علت دل پيچه شديد بوده، نه پيروي از فلان تاكتيك نبرد... البته گوبلز هيچگاه اين بيان را كه تكذيب صريح اظهارات راديوي قهرمان پرواز بوده بر او نمي بخشايد. خدا به قهرمان مشت زني رحم مي كند كه آلمان در اين جزيره فاتح مي شود والا مي داده اند قهرمان دل پيچه گرفته را تيرباران كنند.

اختلاط رنگها، آميزه طنز و سياهي، هميشه يكدست نيست. گاه سياهي چنان غليظ است كه هر رنگ ديگر را فرو مي پوشاند:
«... سربازان با تلاش و تقلا به باز كردن دريچه واگن اول پرداختند. در بزرگ چوبي و آهني واگن مقاومت مي كرد. گوئي يك صد دست از داخل نگاهش داشته بودند و زندانيان درون واگن زور مي زدند كه نگذارند در باز شود. يك وقت صداي رئيس ايستگاه خطاب به آدمهاي درون واگن بلند شد كه: اي بابا! شما هم كه آن تو هستيد زور بدهيد! از درون واگن كسي جواب نداد. آن وقت همه با هم شروع كرديم به زور دادن. ساتوري [كنسول ايتاليا] جلو واگن ايستاده، سر بالا گرفته بود و با دستمال صورتش را پاك مي كرد. بالاخره، در، دست از مقاومت برداشت و باز شد.

«در كه ناگهان باز شد انبوه زندانيان درون واگن به روي ساتوري ريختند، او را بر زمين انداختن و روي او توده شدند. مرده ها از درون واگن رها مي شدند... ساتوري زير نعش ها به خود مي پچيد و دست و پا مي زد... مرده ها كينه جو و لجوج و بيرحمند و هيچ چيز سرشان نمي شود. مثل بچه ها و زنها هوسباز و خودخواهند. مرده ها ديوانه اند. واي بر وقتي كه مرده اي از زنده اي نفرت پيدا كند...»

مي خواهم جائي دنباله كلام مالاپارته را قطع كنم. حيف است. يك جمله ديگر. يك جمله ديگر... و باز... خوب. نقل قول هم در يك مقاله حدي دارد. اما چگونه مي توان از آن صحنه گذشت كه... فاشيستها هم بالاخره آدمند و دلشان به بي سوادي بعضي از روسي ها مي سوزد و براي آنها كلاس تدريس زبان روسي (بله زبان روسي نه آلماني) در هواي آزاد تشكيل مي دهند و قول مي دهند هر كه در امتحان قبول شد از خدمات مشكل معاف شود و به كارهاي دفتري گمارده شود. روز امتحان فرا رسيد: مردودها 87 نفر، قبول شدگان 31 نفر. «اينان كه در امتحان قبول شده بودند. به رفقاي بيچاره خود با حالي تسخيرآميز نگاه مي كردند» تنبل ها! مي خواستيد، چشمتان كور، درس بخوانيد تا از مزاياي قانوني آن بهره مند گرديد. با سوادها را به صف مي كنند. قدم... رو. ايست! نيم به راست راست! و بعد فرمان نهائي: آتش!...

نتيجه حكايت:«دهقانان و كارگراني كه خوب بلدند بخوانند و بنويسند خطرناكند...» گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را.
فاشيستها دهي را محاصره مي كنند و به آتش مي كشند. در ده فقط چند چريك اند كه مقاومت مي كنند. محاصره كنندگان همه چيز را به توپ مي بندند، حتي درختها را. در اندك مدتي دهكده تبديل به كنده هيزمي سوخته و مشتعل مي شود. مقاومت كنندگان تسليم مي شوند. افسر دشمن باز هم فرمان مي دهد: آتش! سپس چند لحظه اي خاموشي. ظاهراً همه چيز تمام شده است. اما باز هم از داخل شعله ها صداي تيراندازي بلند مي شود. افسر آلماني فرياد مي زند: فقط يك تفنگ است. پس از مدتي آخرين چريك هم اسير مي شود: پسر بچه اي است ده ساله.
«افسر گفت: اين كه بچه است! من به روسيه نيامده ام كه با بچه ها بجنگم»... سپس:
«افسر بي مقدمه گفت: ساعت چند است؟» و بعد:
«گوش كن بچه! من نمي خواهم صدمه اي به تو بزنم. تو خيلي بچه اي. من با بچه ها سر جنگ ندارم. تو به روي سربازان من تيراندازي كردي، ولي من با بچه ها جنگ نمي كنم. Lieber Gott! اي خدا! تو كه مي داني! من مخترع جنگ نيستم! «در اينجا افسر مكث كرد، و بعد با ملايمت عجيبي باز به بچه گفت: «- خوب گوش كن! من يك چشم شيشه اي دارم كه تشخيص آن از چشم سالمم بسيار مشكل است. اگر تو بلافاصله و بي تأمل بگوئي كه كدام يك از اين دو چشم من شيشه اي است آزادت مي كنم و اجازه مي دهم بروي.
«بچه بي درنگ جواب داد: چشم چپت.
«- از كجا فهميدي؟
«- چون از دو چشم تو تنها در چشم چپت است كه نشاني از آدميت مي بينم.» خانمي از مالاپارته مي پرسد كه كار بچه به كجا انجاميد:
«- هيچ. افسر آلماني هر دو گونه او را بوسيد، جامه اي زربفت و نقره بفت به تنش كرد، بعد دستور داد يك كالسكه سر بسته سلطنتي كه هشت اسب سفيد آن را مي كشيدند آوردند و يكصد سرباز سوار زره پوش نيز كه لباسشان چشمها را خيره مي كرد به عنوان مشايع همراه كالسكه كرد و پسرك را با اين تشريفات به برلن دعوت كرد. در برلن هيتلر به استقبال او آمد و او را در ميان ابزار احساسات عمومي، نظير يك شاهزاده به كاخ خود برد و دخترش را به زني به او داد...» چنين است كه كتاب، كوبنده است و «شاد»...
سخن را تمام كنيم، هر چند سخنهاي گفتني و بازگفتني بسيار مانده است.
و آخرين حرف من با محمدقاضي مترجم شايسته كه ما را نه تنها با ترجمه هاي خوب، كه با كتابهاي برگزيده نيز عادت داده، اين است كه چرا كتاب بي ارزش و پرتي مثل «زن نانوا» را ترجمه كرده است. اين كتاب ارزاني مجله هاي هفتگي. آيا قاضي خواسته است تفنن كند؟
اي عزيز، تفنن براي من و تو ممنوع است!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837