جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

ستارههاي شب تيره
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: فريدون تنكابني

هر روز ساعت 6 صبح با صداي زنگ ساعت، زنگ گوش خراش ساعت، از جا ميپرم. قبل از هر كار راديوي ترانزيستوري را روشن ميكنم و آنرا با خودم اين ور و آن ور ميبرم: دستشويي و آشپزخانه و اطاق… هرجا كه بروم.
راديو نرخ ارز يا خبرهاي ورزشي را ميگويد. يا شادي و اميد همراه با ساز و آواز پخش ميكند. من به هيچكدام از اينها گوش نميكنم. ساعت راديو پانزده دقيقه به پانزده دقيقه نزديك ميزند، و اين هشدار نميگذارد كه من در كارهايم تأخير كنم يا كند بشوم.
در همان حال كه دست و رويم را ميشويم كتري را روي چراغ ميگذارم، و موقعي كه لباس ميپوشم با شتاب صبحانهام را ميخورم. چاي داغ دهانم را ميسوزاند اما من اهميتي نميدهم. مهم اين است كه سر ساعت از خانه بيرون بروم. اگر كمي دير بشود از صبحانه صرفنظر ميكنم. با صداي سومين زنگ، راديو را خاموش ميكنم و از خانه بيرون ميآيم. تا سر خيابان دو سه دقيقه راه است. هيچكس در ايستگاه اتوبوس نيست، كمي بعد عاقل مرد طاسي ميايد. و يكي دو دقيقه بعد دانشجويي.

اما من منتظر اينها نيستم. از اتوبوس كه بگذريم، منتظر كس ديگري هستم. لحظه به لحظه سرك ميكشم و خيابان را نگاه ميكنم. تا او پيدايش بشود. اسمش را گذاشتهام «دلبر خيابان». باريك و بلند است. چهره دلپذيري دارد. چشمهايش را نميتوانم ببينم. عينك آفتابي ميزند. موهايش، رنگ مخصوصي دارد. شايد بشود گفت زنگاري است، زنگاري روشن. اما مطمئن نيستم. شك ميكنم كه رنگ طبيعي موهايش همين است يا آنها را رنگ ميكند. بعد خودم را اينطور قانع ميكنم كه موي رنگ شده ثابت و يك نواخت و بيجان است و هرگز نميتواند اينطور درخشان و مواج و جاندار و متنوع باشد. پيراهني تنش است كه اسم آنرا «فانتزي» گذاشتهام. پيراهني است سفيد، بالكههاي درشت و نامنظم قرمز و آبي كه جا به جا روي هم افتادهاند و لكههاي بنفش درست كردهاند. يادم ميآيد بچه كه بودم يك سال عيديهايم را جمع كردم و توپي خريدم كه رويش چنين لكهها و رنگهايي داشت.
پيراهن دلبر خيابان مرا به ياد توپم، به ياد كودكيام مياندازد. يادم نميايد توپم پاره شده باشد. پس حتماً بايستي گمش كرده باشم.
دلبر خيابان خوش لباس و شيك پوش است. دست و پاهاي زيبايي دارد. گرچه پاهايش، اندكي انحنا دارد. ولي اين موضوع كوچك چه اهميتي دارد. من او را نگاه ميكنم و از زيبايياش لذت ميبرم و هر روز نكته تازهتري در چهره و اندامش كشف ميكنم.
او هميشه تاكسي سوار ميشود. زودتر از ما، ديرتر از ما، تاكسي سوار ميشود. اتوبوس ده دقيقه به هفت يا پنج دقيقه به هفت يا سر ساعت هفت ميرسد. بعضي وقتها از اين هم ديرتر. من و همسفرانم دم به دم ساعتهايمان را نگاه ميكنيم و خون خونمان را ميخورد. و چارهاي نداريم. اين چند دقيقه انتظار، همه تقلاها و كوششهايمان را در نظرمان بيمعني ميكند. بارها به سرم زده است كه صبحها بگيرم راحت بخوابم و بعد كه بلند شدم سلانه سلانه به ايستگاه بيايم. چون در هر حال نتيجهاش يكي است. اما نميتوانم. كاش ميتوانستم. اتوبوس ميرسد. پر يا نيمه پر. و من ميايستم. چشم در صندلي سوم سمت چپ- صندلي سوم از آخر- به او ميافتد.

اسمش را گذاشتهام «دلبر اتوبوس». دخترك بامزهاي است. چهره بامزهاي دارد. موهايش را لانه كلاغي درست ميكند. چه ميدانم شايد بطور طبيعي اين جور است. شايد هم مثل من ديرش شده و فرصت نكرده شانهاي به موهايش بكشد.- گرچه اين باور نكردني است.- بيني كوچك نوك سربالايي دارد كه لبش را كمي بالا ميكشد. همين به او قيافه بامزهاي ميدهد. من دستم را به ميله بالاي سرم ميگيرم كه ديگران صورتم را نبينند و او را نگاه ميكنم. چشمها و موها و بيني قشنگ و لبهاي بامزهاش را. و همه چيز را فراموش ميكنم: شلوغي و فشار اتوبوس را و دير شدن اداره را و چهره عبوس رئيس را.

آخر خط پياده ميشوم. بايد اتوبوس ديگري سوار بشوم. در شتابي كه دارم دلبرم را گم ميكنم. ميروم توي صف ميايستم. يكروز ديدمش كه داشت به طرف من ميامد. مرا نگاه كرد. سري تكان دادم و با دست اشاره كردم پهلوي من بايستد. اما او سرش را پايين انداخت و تند رفت ته صف. و از آن روز هم ديگر توي صف نديدمش. گويا تصادفي به اين طرف آمده بود. ولي اهميتي ندارد. در اين جا من همسايه زيباي ديگري دارم كه نامش را «دلبر ايستگاه» گذاشتهام.
«آشنايي» ما از آن روز شروع شد كه يكي از دوستان او توي صف جلوي من ايستاده بود. و او نزديك شد و خنديد و با دوستش سلام و احوالپرسي كرد و توي صف ايستاد. از آنهاست كه حرف كه ميزنند سر و گردنشان حركات خفيف دلپذيري دارد كه در مجموع به آنها حالت زيبايي ميدهد. از آن روز به بعد من هميشه آنقدر اين پا و آن پا ميكنم تا او بيايد و در صف بايستد و من بتوانم پشت سرش بايستم.
كمي كنارتر ميايستم تا بتوانم نيمرخش را، چشمهايش را با آن مژههاي سياه بلند برگشته، و مخصوصاً گونههايش را ببينم. گونههاي بسيار زيبايي دارد.
پيراهن مشكي ميپوشد. با يقه سفيدي كه راههاي عمودي سياه دارد. و كفش سفيد به پا ميكند. يقه و كفش سفيدش با پيراهن سياه تضاد جالبي درست ميكند. بعضي وقتها برميگردد و مرا نگاه ميكند. گويا با سماجت نگاهش ميكنم.
سوار اتوبوس كه ميشويم هر كجا كه او بنشيند، من در طرف ديگر يك صندلي عقبتر مينشينم. از اينجا به آساني ميتوانم نيم رخش را، با آن گونه زيبا، ببينم. وسط راه من پياده ميشوم و او به راهش ادامه ميدهد.

با بودن اينهاست كه من ميتوانم قيافه عبوس رئيس را، كه ديدنش كفاره ميخواهد، تحمل كنم. شلوغي صف را و سر پا ايستادن توي اتوبوس را تحمل كنم. «دلبرهاي من» با وجود اختلافي كه در نوع زيبايي و سن و سال و سر و وضع ظاهر و لباسشان با همديگر دارند، در يك چيز مشتركند: همهشان بوي «تافت» ميدهند.

در را كه بازميكنم و تو ميروم، همكارانم. «ياالله» گويان از پشت ميزهايشان بلند ميشوند. يا اگر من زودتر از آنها رسيده باشم. من و ديگران ياالله گويان براي تازه وارد بلند ميشويم. بعد آقاي محمدي ميگويد:
«- امروز اتوبوس افتضاحتر از هر روز بود.»
آقاي محمديان ميگويد:«- باز با راننده تاكسي دعوايم شد.»
آقاي محمدزاه ميگويد:«- نخير، اين وضع اصلاح شدني نيست.»
بعد پيشنهادها شروع ميشود:
«- بايد خيابانها را يك طرفه كرد.»
«-نخير قربان، اين علاج كار نيست، بايد تاكسيها را كرد يك تومان و اجازه داد پنج نفر سوار كنند.»
«حالا هم بياجازه همين كار را ميكنند.»
«- بايد اتوبوسهاي كوچك تندرو وارد كرد. اين دو طبقهها نفس آدم را ميبرد و از بس فسفس ميكند.»
«- برعكس، براي اين شهر شلوغ فقط دو طبقه به درد ميخورد.»
«- مردم بايد صبح كمي زودتر بيرون بيايند.»
-«اين هم حرف شد؟»
- تازه زودتر هم بيايند باز همين آش است و همين كاسه.
«- نخير، اين وضع اصلاح شدني نيست.»
رئيس كه وارد ميشود يكباره سكوت مرگ اطاق را ميگيرد. رئيس به همه سر تكان ميدهد و چيزي ميپرسد و ميرود. اين مثلاً سياست خاص و زيركانه اوست كه ساعتي يك بار كاري را بهانه ميكند و به اطاق ما سر ميزند مبادا كارمندان وقتشان را به «بطالت» بگذرانند و «امور جاري» «معوق» بماند.
هفتهاي يك بار هم معاون وزير براي سركشي ميايد. وقتي ما بلند ميشويم، او مثل هنرپيشههايي كه به مردم تعظيم ميكنند. دو دستش را از دو طرف باز ميكند و خودش را كمي خم ميكند و با تواضع دروغي ميگويد:«بفرماييد، خواهش ميكنم، بفرماييد، بفرماييد.»
بعد ميايد بالا سر يكييكيمان و درحاليكه دستش را محكم روي شانهمان گذاشته است كه از بلند شدنمان جلوگيري كند، ميپرسد:
«- خوب، شما چه ميكنيد.»
و ما در پاسخش جملههاي كوتاه بياهميتي ميگوييم. بارها به سرم زده است كه بجاي جمله «دارم به اين پرونده رسيدگي ميكنم.» بگويم:«دارم براي زنتان نامه عاشقانه مينويسم.» چون در هر حال او بدون اين كه پاسخ سوالش را شنيده باشد يا توجهي كرده باشد به سراغ نفر بعد ميرود.
خود وزير ماهي يكبار سروكلهاش پيدا ميشود. همانجا دم در ميايستد و به توضيحات رئيس گوش ميدهد و بزرگوارانه سري ميجنباند. چه پنج دقيقه و چه يكساعت، در تمام مدتي كه او در اطاق است همه مجبورند سرپا بايستند خود او هم ميايستد. نميدانم اين رسم احمقانه را چه كسي گذاشته است ولي همه كارمندان آن را به عنوان اصل مقدس تخلف ناپذيري شناختهاند و اجرا ميكنند.
رئيس يا وزير يا معاون كه بيرون ميرود همه نفس راحتي ميكشند و حرفها دوباره شروع ميشود. يكي مجلهاي را از ديگري ميگيرد و ورق ميزند.
آقاي محمدي ميگويد:« اين مجلهها هم همهشان مزخرفند.»
آقاي محمديان ميگويد:«- غرض پول درآوردن است ديگر.»
آقاي محمدزاده ميگويد:«- عكسهايش بد نيست.»
آقاي محمدپور ميگويد:«- اگر من پول داشتم، مجلهاي درمياوردم كه لنگه نداشت.»
من ميگويم:«- آن وقت از شماره اول به شماره دوم نميرسيد.»
آقاي محمديان ميگويد:«- من اگر پول داشتم مجلهاي درمياوردم با كاغذ خوب، چاپ خوب، عكسهاي فراوان، صفحه بندي تميز و مرتب.»
آقاي محمدي ميپرسد:«- فكر ميكنيد مجلهتان ميگرفت؟»
آقاي محمديان ميگويد:«- چرا نميگرفت. مطالبي چاپ ميكردم كه مردم ميخواهند. جوانها چه ميخواهند. سكس؟ بسيار خوب، مطالب سكسي. دخترها چه ميخواهند. سينما. بسيار خوب چهار صفحه عكس و مطلب سينمايي. زنها چه ميخواهند؟ مد، شش صفحه مخصوص مد با عكسهاي رنگي جالب. و تيراژ صدهزار، دويست هزار.»
آقاي محمدي ميگويد:«دستتان درد نكند. اين جور مجله كه حالا هم فراوان است. پول و امكاناتشان از شما بيشتر است. تجربهشان هم زيادتر. رگ خواب مردم را بهتر ميشناسند.
آقاي محمديان ميگويد:«- ولي چاپ و صفحه بندي...»
آقاي محمدي ميگويد:«- ولم كن بابا، چاپ و صفحه بندي چه اهميتي دارد...»
آقاي محمديان ميگويد:«- اينها كهنه شدهاند ديگر، بايد كار تازه كرد.»
آقاي محمدي ميپرسد:«- غرضتان از اين كار تازه چيست.»
آقاي محمدي سر تكان ميدهد:«- صحيح! پس چرا از اداره پول و پلهاي بلند نميكني؟»
«- بخدا دستم برسد بلند ميكنم. يعني نكردنش حماقت است.»
من نميدانم مقصود چيست:«- اگر پول داشتم پول در ميآوردم.» شايد هم:«اگر پول زيادتري درمياوردم.» فقط اين را ميدانم كه از آقاي محمديان بدم ميايد.
كمي سكوت ميشود. بعد يكي ميپرسد:«بعدازظهر ميائيد كه...»
آقاي محمدزاده آهي ميكشد و با تسليم و رضا ميگويد:«بايد رفت...»
من ميپرسم:«- چه خبر است؟»
آقاي محمدپور ميگويد:«- جشن از طرف اداره...»
ميگويم:«- آهان...»
آقاي محمدي ميگويد:«- من كه حوصلهاش را ندارم.»
آقاي محمدزاده ميگويد:«- من هم حوصلهاش را ندارم. ولي بايد رفت.»
آقاي محمدي ميگويد:«چرا بايد رفت. ما بايد برويم آنجا سخنرانيهاي خستهكننده گوش كنيم كه چي؟ جناب رئيس ميخواهد خود شيريني كند.»
آقاي محمدپور ميگويد:«- اگر نرويم بد ميشود.»
آقاي محمدزاده ميگويد:«- از دست ما چه كاري ساخته است.»
آقاي محمدي ميگويد:«- اين كه نرويم.»
آقاي محمدزاده ميگويد:«- اي بابا، يك دست كه صدا ندارد. آدم نبايد خودش را با شاخ گاو جنگ بيندازد.»
و باز صحبت هاي هميشگي شروع ميشود. همه حرفها و استدلال ها كه تمام ميشود آقاي محمدي با سماجت تكرار مي كند:
«- من كه نمي روم.»
از سماجت آقاي محمدي خوشم ميايد. من هم خيال دارم نروم.

يكي ميگويد:«- آقا يك زنگي بزنيد. چايي بياورد. خسته شديم.»
آقاي محمدزاده كه زنگ دم دستش است، زنگ ميزند. پنج دقيقه اي طول مي كشد تا پيشخدمت پيدايش بشود. آقاي محمدزاده، محكم و آمرانه، مي گويد:«- آقا چايي بياور!»
پيشخدمت كه ميرود. آقاي محمديان مي گويد:
«- اين ها هم ديگر رويشان زياد شده است. با چه افاده اي كار انجام ميدهند. پدرسگ انگار مدير كل است.»
آقاي محمدزاده مي گويد:«- التماس دعا داشت. به من گفت مقرري اين ماه ها نرسيده.»
آقاي محمدپور ميگويد:«- غلط كرديم يك بار چهار پنج تومان بهشان داديم. حالا خيال مي كنند وظيفه مان است.»
آقاي محمدي مي گويد:«- بيچاره اند ديگر، چه ميشود كرد.»
آقاي محمديان مي گويد:«- بيچاره چيست قربان. اين ها كار و بارشان از من و شما خيلي بهتر است. حقوق كه دارند. انعام كه دارند. لباس كه مي گيرند، يك ماه حقوق شب عيدشان كه سر جاي خودش است. از كارمند و ارباب رجوع هم كه عيدي مي گيرند. اين ما هستيم كه با سيلي صورتمان را سرخ نگه ميداريم.»
آقاي محمدپور مي گويد:«- چرا دله دزديشان را نمي فرماييد. ديروز دو تومان دادم، يك بسته مهرگان گرفت. اصلاً به روي مبارك نياورد كه پنج زارش مانده. من هم گفتم يك پپسي كوچك آورد پولش را ندادم حسابمان صاف شد. ها،ها،ها...»
و با چنان كيفي مي خندد كه من هم لجم مي گيرد و هم حسوديم ميشود. سرگرم خوردن چاي كه ميشويم، آقاي محمدي ميگويد:
«- دلم دارد ضعف ميرود. چطور تا ساعت دو تاب بياورم.»
من مي پرسم:«- مگر صبح چيزي نخورده ايد؟»
مي گويد:«- نه،ترسيدم دير بشود. مرده شوي اين اداره و تشكيلات را ببرد.»
آقاي محمديان مي گويد::«- جاتان خالي، ديشب رفته بوديم با رفقا «اغذيه زيبا». چه ماهيچه اي. چه كباب بره اي.»
آقاي محمدزاده مي گويد:«- يك رستوراني هست. سعدي جنوبي، بين سعدي و لاله زار، توي يكي از اين كوچه ها، چقدر عالي و چه ارزان، رفته ايد هيچ؟»
آقاي محمدپور مي گويد:؟«- يكي هست ميدان مجسمه آن گوشه. زيرزمين. غذاهايش عالي است.»
آقاي محمديان مي گويد:«- رفته ام. گرانست. خيلي گرانست.»
آقاي محمدپور مي گويد:«- نه. گران نيست. مناسب است. ارزان هم نيست. ولي مناسب است.»
آقاي محمديان مي گويد:«- عرض مي كنم. گران است. خيلي گران است.»
آقاي محمدزاده مي گويد:«- از لاله زار بالاتر به ما نيامده.»
نيم ساعت بعد آقاي محمدي مي گويد:«- راستي خوانديد روزنامه ديشب را. باز چهار تا هواپيما انداخته بودند.»
آقاي محمديان مي گويد:«- اين را مي گويند ملت زنده. چند ماه است الان؟»
آقاي محمدزاده مي گويد:«- بفرماييد چند سال.»
آقاي محمدپور مي گويد:«- خوب بالاخره بهشان از خارج كمك ميرسد.»
آقاي محمدي مي گويد:«-اين چه حرفيست. بالاخره خودشان هم چيزي هستند.»
آقاي محمديان مي گويد:«- آنها اتحاد دارند. ما نداريم.»
آقاي محمدزاده مي گويد:«- آنها بي باك هستند. ما ميترسيم.»
آقاي محمدپور مي گويد:«- اينجا مگر ميگذارند.»
آقاي محمدي مي گويد:«- صحبت گذاشتن و نگذاشتن نيست.»
آقاي محمديان مي گويد:«- چرا بالاخره. بايد امكاني باشد. مگر در سال هاي بعد از جنگ كه...»
و بعد گفت و گو جنبه تاريخي و شرح خاطرات پيدا مي كند. هر كس خاطره اي مي گويد. خاطره ها متفاوت است، اما به اين جمله يكنواخت ختم ميشود:«- نخير، فايده اي ندارد.»
عقربه ساعت، از دوازده كه مي گذرد. يكي يكي ساعت هايمان را نگاه مي كنيم و آهي از خستگي و رضايت مي كشيم و مي گوييم:«- خوب، امروز هم تمام شد.» بيست دقيقه به يك كارها را به سرعت جمع و جور مي كنيم و مي گذاريم براي فردا.
هنوز يكربع به يك نشده است، كه آقاي محمديان و آقاي محمدزاده و آقاي محمدپور از اطاق بيرون ميدوند كه خودشان را به دفتر حضور و غياب برسانند. من و آقاي محمدي مي نشينيم و به همديگر نگاه مي كنيم و نميدانيم بخنديم يا گريه كنيم.
فكر ميكنم:«- پسر خوبي است. بايد بيشتر ببينمش. بيرون اداره. بايد با هم دوست بشويم.»
اگر محمدي نباشد، توي اين اطاق، من دق مي كنم و خفه ميشوم. از اداره تا ايستگاه اتوبوس مقداري راه است. تا ميتوانم تندتر ميايم. اگر كمي دير شود، صف دراز ميشود و من ته صف مي افتم.
خسته ام. همه غمم اينست كه مبادا اتوبوس پر بيايد و مجبور باشم آويزان بشوم. يك صندلي كوچك، نه، صندلي نه، كمي فضا، چه نعمتي است. كمي فضا كه ديگران پايم را لگد نكنند و من پاي ديگران را لگد نكنم. دستشان توي سر و صورتم نخورد و خجالت نكشند. يا دست من توي سر و صورتشان نخورد و خجالت نكشم. سرك مي كشم ببينم ميان اين همه اتومبيل سواري كه ميگذرد، يكي آشنا نيست كه مرا به مقصدم يا به نيمه راه مقصدم برساند. وقتي يكي ترمز مي كند و با صداي بوق و دست تكان دادن مهربانش مرا به خود ميخواند، چه خوشحالي بزرگي احساس مي كنم. اتوبوس و صف و ايستادن و انتظار و شلوغي از يادم ميرود. اگر از اداره و كار و شهر و هوا حرف بزند، غم ها و گرفتاري ها، مثل كودكان شرور و فراري كه ترسشان ريخته باشد.
دوباره بازميگردند، اما اگر از دوران كودكي حرفي بزند،اندوه من مثل كودك گريز پايي كه از مكتب فراري شده باشد، ديگر بازنمي گردد، تا مدتي باز نمي گردد. خانه كه ميرسم لباس هايم را در مياورم. ناهار كه خوردم سنگين ميشود و درازي مي كشم. ميخواهم كتابي را كه نيمه كاره مانده بخوانم و تمام كنم. اما نمي توانم. خسته ام و با شكم پر فكرم كار نمي كند. روزنامه شب گذشته را بر ميدارم و يكباره ديگر نگاه مي كنم: در صفحه سه و چهار بمباران، سقوط، انفجار، اعتراض، تظاهرات، اختراع جديد، كشف جديد، داروي تازه، كتاب تازه، فيلم تازه. «تعداد هواپيماهاي ساقط شده در اين ماه به 427 رسيده است. اما مقامات رسمي از تاييد اين خبر خودداري مي كنند.»
«- فيلم تازه ارسن ولز جايزه بزرگ فستيوال را ربود.»
اين زندگي است كه جريان دارد، تند و پر هياهو و بي پروا. و در صفحه 2 و 15 همه چيز مرده است:«آگهي هاي ترحيم.»
«... گرچه يكسال از پرپر شدن گل وجود تو مي گذرد، اما غم من همچنان تازه است و سرچشمه اشكم خشكيدني نيست. ضمناً به اطلاع ميرساند كه مخارج شب سال آن مرحوم به يكي از بنگاه هاي خيريه داده خواهد شد.» آگهي هاي تسليت:«جناب آقاي... معاون محترم وزارت... ضايعه درگذشت ناگهاني والده مكرمه را كه از بانوان خير و نيكوكار بودند و عمري را به نيكنامي سپري كردند به آن جناب تسليت عرض مي كنيم.
«آگهي هاي تبريك:«جناب آقاي وزير... انتصاب شايسته جناب آقاي... را كه از جوانان فاضل و شريف...»
چشمم كه سنگين ميشود فكري از سرم مي گذرد: روزنامه را بجاي مركب، با لجن چاپ كرده اند.
در تيرگي دل گير غروب چشم باز مي كنم. به خيابان ميايم و بي مقصد و بي هدف، پرسه ميزنم و مردمي را تماشا مي كنم كه بي مقصد و بي هدف، پرسه مي زنند.
حوصله ام سر ميرود. به خانه برميگردم. روزنامه شب پشت در افتاده است. برميدارم و سرسري نگاه ميكنم. «سه هواپيماي ديگر مثل شب ستاره است، خوشحالي بي دليل زودگذري، تسكين و تسلايي، مثل سه ستاره كوچك سوسو ميزند. من كه در لابلاي اين سطرهاي ريز سياه زنداني هستم، كه مثل زنجيرهاي ريز بافت محكمي است... من كه زنداني صفحه 12و13و15 هستم، خوشحالي بي دليل زود گذرم را، زهرآلود كرده، با حلوا گفتن دهان شيرين مي كنم. ناتوان و دست بسته در اين گوشه افتاده ام و از دريچه كوچك كه شيشه هاي تار و كثيفي دارد مبارزه آدمها و كشمكش قهرمانان را تماشا مي كنم. با كيف و لذت، با درد و حسرت تماشا مي كنم.
گرچه خوابم نميايد، چون كار ديگري ندارم، ميروم و ميخوابم، آسمان را تماشا مي كنم با ستاره هايي كه خدا آفريده و ستاره هايي كه آدمها آفريده اند. ستارهايي كه از هول شب تيره ميكاهند بي آن كه بتوانند آنرا نابود كنند. ستاره هايي كه به آدمي قوت قلب ميدهند، قوت قلبي كه پوچ و بيهوده است.
پيش از خواب فراموش نميكنم كه زنگ ساعت را كوك كنم

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837