هر روز ساعت 6 صبح با صداي زنگ ساعت، زنگ گوش خراش ساعت، از جا ميپرم. قبل از هر كار راديوي ترانزيستوري را روشن ميكنم و آنرا با خودم اين ور و آن ور ميبرم: دستشويي و آشپزخانه و اطاق… هرجا كه بروم. راديو نرخ ارز يا خبرهاي ورزشي را ميگويد. يا شادي و اميد همراه با ساز و آواز پخش ميكند. من به هيچكدام از اينها گوش نميكنم. ساعت راديو پانزده دقيقه به پانزده دقيقه نزديك ميزند، و اين هشدار نميگذارد كه من در كارهايم تأخير كنم يا كند بشوم. در همان حال كه دست و رويم را ميشويم كتري را روي چراغ ميگذارم، و موقعي كه لباس ميپوشم با شتاب صبحانهام را ميخورم. چاي داغ دهانم را ميسوزاند اما من اهميتي نميدهم. مهم اين است كه سر ساعت از خانه بيرون بروم. اگر كمي دير بشود از صبحانه صرفنظر ميكنم. با صداي سومين زنگ، راديو را خاموش ميكنم و از خانه بيرون ميآيم. تا سر خيابان دو سه دقيقه راه است. هيچكس در ايستگاه اتوبوس نيست، كمي بعد عاقل مرد طاسي ميايد. و يكي دو دقيقه بعد دانشجويي. اما من منتظر اينها نيستم. از اتوبوس كه بگذريم، منتظر كس ديگري هستم. لحظه به لحظه سرك ميكشم و خيابان را نگاه ميكنم. تا او پيدايش بشود. اسمش را گذاشتهام «دلبر خيابان». باريك و بلند است. چهره دلپذيري دارد. چشمهايش را نميتوانم ببينم. عينك آفتابي ميزند. موهايش، رنگ مخصوصي دارد. شايد بشود گفت زنگاري است، زنگاري روشن. اما مطمئن نيستم. شك ميكنم كه رنگ طبيعي موهايش همين است يا آنها را رنگ ميكند. بعد خودم را اينطور قانع ميكنم كه موي رنگ شده ثابت و يك نواخت و بيجان است و هرگز نميتواند اينطور درخشان و مواج و جاندار و متنوع باشد. پيراهني تنش است كه اسم آنرا «فانتزي» گذاشتهام. پيراهني است سفيد، بالكههاي درشت و نامنظم قرمز و آبي كه جا به جا روي هم افتادهاند و لكههاي بنفش درست كردهاند. يادم ميآيد بچه كه بودم يك سال عيديهايم را جمع كردم و توپي خريدم كه رويش چنين لكهها و رنگهايي داشت. پيراهن دلبر خيابان مرا به ياد توپم، به ياد كودكيام مياندازد. يادم نميايد توپم پاره شده باشد. پس حتماً بايستي گمش كرده باشم. دلبر خيابان خوش لباس و شيك پوش است. دست و پاهاي زيبايي دارد. گرچه پاهايش، اندكي انحنا دارد. ولي اين موضوع كوچك چه اهميتي دارد. من او را نگاه ميكنم و از زيبايياش لذت ميبرم و هر روز نكته تازهتري در چهره و اندامش كشف ميكنم. او هميشه تاكسي سوار ميشود. زودتر از ما، ديرتر از ما، تاكسي سوار ميشود. اتوبوس ده دقيقه به هفت يا پنج دقيقه به هفت يا سر ساعت هفت ميرسد. بعضي وقتها از اين هم ديرتر. من و همسفرانم دم به دم ساعتهايمان را نگاه ميكنيم و خون خونمان را ميخورد. و چارهاي نداريم. اين چند دقيقه انتظار، همه تقلاها و كوششهايمان را در نظرمان بيمعني ميكند. بارها به سرم زده است كه صبحها بگيرم راحت بخوابم و بعد كه بلند شدم سلانه سلانه به ايستگاه بيايم. چون در هر حال نتيجهاش يكي است. اما نميتوانم. كاش ميتوانستم. اتوبوس ميرسد. پر يا نيمه پر. و من ميايستم. چشم در صندلي سوم سمت چپ- صندلي سوم از آخر- به او ميافتد.
اسمش را گذاشتهام «دلبر اتوبوس». دخترك بامزهاي است. چهره بامزهاي دارد. موهايش را لانه كلاغي درست ميكند. چه ميدانم شايد بطور طبيعي اين جور است. شايد هم مثل من ديرش شده و فرصت نكرده شانهاي به موهايش بكشد.- گرچه اين باور نكردني است.- بيني كوچك نوك سربالايي دارد كه لبش را كمي بالا ميكشد. همين به او قيافه بامزهاي ميدهد. من دستم را به ميله بالاي سرم ميگيرم كه ديگران صورتم را نبينند و او را نگاه ميكنم. چشمها و موها و بيني قشنگ و لبهاي بامزهاش را. و همه چيز را فراموش ميكنم: شلوغي و فشار اتوبوس را و دير شدن اداره را و چهره عبوس رئيس را.
آخر خط پياده ميشوم. بايد اتوبوس ديگري سوار بشوم. در شتابي كه دارم دلبرم را گم ميكنم. ميروم توي صف ميايستم. يكروز ديدمش كه داشت به طرف من ميامد. مرا نگاه كرد. سري تكان دادم و با دست اشاره كردم پهلوي من بايستد. اما او سرش را پايين انداخت و تند رفت ته صف. و از آن روز هم ديگر توي صف نديدمش. گويا تصادفي به اين طرف آمده بود. ولي اهميتي ندارد. در اين جا من همسايه زيباي ديگري دارم كه نامش را «دلبر ايستگاه» گذاشتهام. «آشنايي» ما از آن روز شروع شد كه يكي از دوستان او توي صف جلوي من ايستاده بود. و او نزديك شد و خنديد و با دوستش سلام و احوالپرسي كرد و توي صف ايستاد. از آنهاست كه حرف كه ميزنند سر و گردنشان حركات خفيف دلپذيري دارد كه در مجموع به آنها حالت زيبايي ميدهد. از آن روز به بعد من هميشه آنقدر اين پا و آن پا ميكنم تا او بيايد و در صف بايستد و من بتوانم پشت سرش بايستم. كمي كنارتر ميايستم تا بتوانم نيمرخش را، چشمهايش را با آن مژههاي سياه بلند برگشته، و مخصوصاً گونههايش را ببينم. گونههاي بسيار زيبايي دارد. پيراهن مشكي ميپوشد. با يقه سفيدي كه راههاي عمودي سياه دارد. و كفش سفيد به پا ميكند. يقه و كفش سفيدش با پيراهن سياه تضاد جالبي درست ميكند. بعضي وقتها برميگردد و مرا نگاه ميكند. گويا با سماجت نگاهش ميكنم. سوار اتوبوس كه ميشويم هر كجا كه او بنشيند، من در طرف ديگر يك صندلي عقبتر مينشينم. از اينجا به آساني ميتوانم نيم رخش را، با آن گونه زيبا، ببينم. وسط راه من پياده ميشوم و او به راهش ادامه ميدهد.
با بودن اينهاست كه من ميتوانم قيافه عبوس رئيس را، كه ديدنش كفاره ميخواهد، تحمل كنم. شلوغي صف را و سر پا ايستادن توي اتوبوس را تحمل كنم. «دلبرهاي من» با وجود اختلافي كه در نوع زيبايي و سن و سال و سر و وضع ظاهر و لباسشان با همديگر دارند، در يك چيز مشتركند: همهشان بوي «تافت» ميدهند.
|