بابا «پچو» سوار بر الاغش «ماركو» از بازار برمي گشت. همان طور كه روي الاغ نشسته بود تكان مي خورد و آواز مي خواند. وقتي به پل چوبي قديمي كه به روي رودخانه دهكده كشيده اند رسيد با نوك پا ضربه اي به «ماركو» زد تا زودتر از پل بگذرد و فرياد زد: - آهاي «ماركو» تندتر!
الاغ تندتر قدم برداشت اما نعل پاي چپش به جائي گير كرد و كنده شد و درست مثل هلال نقره اي ماه همان جا ماند. درست در همين موقع كالسكه اي كه به دو اسب سياه بسته شده بود و از طرف قصر تابستاني امير مي آمد به پل رسيد. ستاره هاي سرخ رنگي روي پيشاني اسب ها نقش بسته بود و دم آن ها هم به زمين مي رسيد.
بابا «پچو» پير گفت: - آه! كالسكه امير است. و الاغش را به يك طرف كشيد تا راه را باز بگذارد. اسب ها به سرعت باد از كنار او گذشتند. از نعل هاي آن ها جرقه مي پريد. مرد پير سر برگرداند تا اسب سوارهايي را كه به دنبال كالسكه مي رفتند تماشا كند. ناگهان كالسكه طلائي در وسط پل ايستاد و در كالسكه باز شد و امير از آن بيرون آورد و به نزديكترين سوار دستوري داد. اين سوار هم بي درنگ از اسب به زمين جست و خم شد و چيزي را برداشت و به امير داد. اندكي بعد كالسكه و سوارها در خم جاده از نظر پنهان شدند.
بابا «پچو» كه متعجب شده بود همان طور كه خرش را به جلو مي راند از خودش پرسيد: - امير چه چيزي ممكن است روي پل پيدا كرده باشد؟ خر بابا «پچو» مي لنگيد و جلو مي رفت. بابا «پچو» پياده شد و پاهاي خر را معاينه كرد و ديد كه يكي از نعل ها نيست. غمگين شد و سري تكان داد و حيوان را به طرف خانه برد. وقتي به حياط كوچك خانه اش رسيد دستمالش را كه توي آن چند سكه گذاشته بود باز كرد و سكه ها را شمرد اما پي برد كه پولش براي خريد يك نعل تازه كافي نيست. آن وقت آهي كشيد و با خودش گفت:
- حالا كه «ماركو» مي لنگد من چه بكنم؟ بابا «پچو» در خانه اش خروسي داشت كه پاهايش زرد بود و دمش هم اصلا پر نداشت. خروس وفادار جلو آمد و پرسيد: - بابا «پچو» چرا آه مي كشي؟ شجاع باش! من خودم ديده ام چه كسي نعل «ماركو» ما را برده است. خدا مرا خفه كند اگر نتوانم نعل را به تو برگردانم. بعد هم با ظاهري از خود راضي و پر غرور به جانب قصر امير رفت.
|