آفتاب با تنبلي و به كندي از بلندي هاي آسمان به زمين مي رسيد. سايه درختها بلندتر مي شد، گرما اندك اندك كمتر مي شد. باد خنكي برخاست. برگ هاي به خواب رفته درخت هاي زيزفون به نجوا پرداختند. پرنده هاي اخمالود شروع به تكان خوردن كردند. «بابونه»هاي چشم زرد كه در حاشيه راه روئيده بودند، از جا جستند و شاخه هايشان را دراز كردند تا آواز دور دست دروگران را كه سوار بر بال هاي باد بود بهتر بشنوند. در جاده بابا «ماتئي» و الاغش ظاهر شدند. بابا «ماتئي» پاي برهنه راه مي رفت و يقه پيراهنش را هم باز گذاشته بود. پيرمرد با يك دست شبكلاهش را نگاه داشته بود و به دست ديگرش دستمالي داشت كه عرق پيشاني اش را با آن خشك مي كرد. الاغ گوش خوابانده بود و با تنبلي به دنبال پيرمرد راه مي رفت. پاهايش در شن هاي طلائي رنگ فرو مي رفت و دو لنگه باز نمكش هم به روي پشتش تكان مي خورد. پيرمرد به او مي گفت: - كوچولوي من، مثل خرچنگ راه نرو! اين رودخانه است. وقتي كه از گدار عبور كرديم به دو قدمي دهكده مي رسيم. ميدانم كه بار نمك به نظرت سنگين مي آيد، اما تو جواني. خونت در جوش است. من اگر سن و سال ترا داشتم كوه را به دوش مي گرفتم، اما تو فقط زير دو لنگه بار نمك كمر خم مي كني. خجالت آور است! آه! چقدر دهانم خشك شده است! اين راه لعنتي! از صومعه تا اين جا يك قطره آب هم نتوانسته ام پيدا كنم! دلم هم نمي خواهد كه از آب سبز رنگ پر قورباغه رودخانه بخورم. تكان بخور بابا! تو كه باز هم ماندي!
الاغ كه خسته شده بود با زحمت قدم برمي داشت. يك دسته مگس در دور و بر او پرواز مي كردند و آوازي پايان ناپذير برايش مي خواندند و به داخل چشمانش مي رفتند تا مانع خوابيدن او بشوند. الاغ آن قدر تنبل بود كه حتي براي راندن آن ها گوشش را هم تكان نمي داد.
وقتي كه به كنار رودخانه رسيدند پيرمرد افسار الاغ را به زمين انداخت و گفت: - كمي همين جا صبر كن! من تا باغ «مارينكو» مي روم و از او خواهش مي كنم هندوانه اي برايم بچيند تا بخورم و عطشم برطرف بشود. واقعاً ديگر قدرتم را از دست داده ام.
|