جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

الاغ شجاع
گروه: داستان كوتاه

آفتاب با تنبلي و به كندي از بلندي هاي آسمان به زمين مي رسيد. سايه درختها بلندتر مي شد، گرما اندك اندك كمتر مي شد. باد خنكي برخاست. برگ هاي به خواب رفته درخت هاي زيزفون به نجوا پرداختند. پرنده هاي اخمالود شروع به تكان خوردن كردند. «بابونه»هاي چشم زرد كه در حاشيه راه روئيده بودند، از جا جستند و شاخه هايشان را دراز كردند تا آواز دور دست دروگران را كه سوار بر بال هاي باد بود بهتر بشنوند.

در جاده بابا «ماتئي» و الاغش ظاهر شدند. بابا «ماتئي» پاي برهنه راه مي رفت و يقه پيراهنش را هم باز گذاشته بود. پيرمرد با يك دست شبكلاهش را نگاه داشته بود و به دست ديگرش دستمالي داشت كه عرق پيشاني اش را با آن خشك مي كرد. الاغ گوش خوابانده بود و با تنبلي به دنبال پيرمرد راه مي رفت. پاهايش در شن هاي طلائي رنگ فرو مي رفت و دو لنگه باز نمكش هم به روي پشتش تكان مي خورد.

پيرمرد به او مي گفت:
- كوچولوي من، مثل خرچنگ راه نرو! اين رودخانه است. وقتي كه از گدار عبور كرديم به دو قدمي دهكده مي رسيم. ميدانم كه بار نمك به نظرت سنگين مي آيد، اما تو جواني. خونت در جوش است. من اگر سن و سال ترا داشتم كوه را به دوش مي گرفتم، اما تو فقط زير دو لنگه بار نمك كمر خم مي كني. خجالت آور است! آه! چقدر دهانم خشك شده است! اين راه لعنتي! از صومعه تا اين جا يك قطره آب هم نتوانسته ام پيدا كنم! دلم هم نمي خواهد كه از آب سبز رنگ پر قورباغه رودخانه بخورم. تكان بخور بابا! تو كه باز هم ماندي!

الاغ كه خسته شده بود با زحمت قدم برمي داشت. يك دسته مگس در دور و بر او پرواز مي كردند و آوازي پايان ناپذير برايش مي خواندند و به داخل چشمانش مي رفتند تا مانع خوابيدن او بشوند. الاغ آن قدر تنبل بود كه حتي براي راندن آن ها گوشش را هم تكان نمي داد.

وقتي كه به كنار رودخانه رسيدند پيرمرد افسار الاغ را به زمين انداخت و گفت: - كمي همين جا صبر كن! من تا باغ «مارينكو» مي روم و از او خواهش مي كنم هندوانه اي برايم بچيند تا بخورم و عطشم برطرف بشود. واقعاً ديگر قدرتم را از دست داده ام.

پيرمرد اين را گفت و رفت. وقتي كه در خم جاده ناپديد شد، الاغ مدتي به رودخانه خيره شد و در اين حال از خود مي پرسيد كه آيا به خودش زحمت بدهد و براي آب خوردن به كنار رودخانه برود يا نه. در همان موقع كه به رودخانه خيره شده بود، در طرف ديگر رودخانه خار خسك خيلي رسيده اي ديد و آب از دهانش سرازير شد و دوان دوان به طرف آن به راه افتاد. اما پايش به سنگي گرفت، ليز خورد و به داخل آب افتاد. وقتي كه به آب افتاد متوجه سردي آب شد و با خودش فكر كرد:

- اگر براي خوردن خار خسك بلند بشوم، دوباره گرمم مي شود. پس بهتر است كه در همين جا بمانم.
بعد هم براي اين كه مگس ها را براند سرش را به داخل آب فرو برد. كمي بعد بابا «ماتئي» برگشت و با تعجب فراوان به همه طرف نگاه كرد. پس الاغش كجاست؟ به بالا نگاه كرد، به پائين نگاه كرد و بالاخره خر را ديد كه مثل گاوميشي در آب خوابيده است. پيرمرد از فرط حيرت دهانش باز ماند. پس نمك چه مي شد! پيرمرد به سرعت به آب زد، رفيق راه بي وفايش را به ساحل كشيد. دستي به بارش زد، ديد همه نمك ها آب شده است. پيرمرد سرش را خاراند و گفت:

- خوب كه اين طور! كمي صبر كن تا چوب كلفتي پيدا كنم و پاداش ترا بدهم. آن وقت به جنگل رفت و خر هم با خورجين خالي و شاد مي رفت و با خود فكر مي كرد:

- اگر در هر بيست قدم يك رودخانه وجود داشت، دنيا سراسر بهشت بود. اما بعد چه اتفاقي افتاد نپرسيد كه گفتنش مرا ناراحت مي كند... هفته بعد رسيد. روز شنبه، در همان ساعت و در همان جاده باز پيرمرد و رفيق دراز گوشش ظاهر شدند. پيرمرد مرتب نفس مي كشيد اما خستگي الاغ چنان بود كه به زحمت مي توانست قدم از قدم بردارد. هر چند كه اين دفعه، نمك بارش نبود و دو بسته پشم بود. وقتي به كنار رودخانه رسيدند صاحبش بار ديگر پيش «مارينكو» رفت، خر هم به شتاب به جانب رودخانه آمد و عمداً خود را در گودترين نقطه رودخانه انداخت و فرياد زنان گفت:

- به! چه كار خوبي!
بعد سرش را هم داخل آب كرد. مگس ها كه ترسيده بودند فرار كردند.
كمي بعد، پيرمرد بازگشت و وقتي كه الاغ را ديد خنده كنان گفت: بيا برويم! آن وقت دهانه الاغ را خواهي كرد! خوب حالا راحت شدي! خواست بلند شود، اما پشم ها كه آب كشيده بود مثل سرب سنگيني مي كرد. با گوش هاي آويخته، با هزار زحمت خود را از آب بيرون كشيد و به جاده رسيد و راه دهكده را در پيش گرفت.

پيرمرد پنهاني مي خنديد و در جلو راه مي رفت. الاغ كه به دنبال او مي آمد با خود مي گفت:
- نمي دانم چرا در دنيا رودخانه وجود دارد. اگر هم رودخانه ها خشك مي شدند دنيا بهشت بود.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837