«باباپودو» كارش اين بود كه دور دهكده بگردد و تخم مرغ جمع بكند. شبي براي پترچوي كوچولو تعريف كرد كه هنگام گذشتن از يك پل سنگي، داخل جنگل اسرارآميزي شده است. در آن جنگل خانه كوچكي ديده كه همه آجرهايش از شكولات بوده است. روي درخت هائي از شكولات، پرنده هائي از شكولات آوازمي خوانده اند. خرگوش هائي هم از شكولات به دنبال هم در قلمستان مي دويده اند و حشرات شاخداري روي علف راه ميرفته اند و اين حشرات هم از شكولات بوده اند. پترچو گفت: فردا من به آن جا ميروم. پودو پرسيد: چرا؟ پترچو جواب داد: از اينكه هر روز بايد به مدرسه بروم و درس بخوانم و مسأله حل كنم خسته شده ام مي خواهم به اين جنگل فرار كنم و بدون خيال زندگي كنم. تمام روز از آن حشره هاي شكولاتي مي خورم و شب وقتي كه به خانه برگشتم و خوابيدم، اگر نصف شب بيدار شدم يكي از آن آجرهاي شوكولاتي خانه را مي خورم. توي جنگل آن قدر زندگي مي كنم تا خانه و همه حشره ها را خورده باشم. بعد يك خرگوش شكولاتي مي گيرم و مي آورم اين جا.
پودوپير گفت: خوب. اما رودخانه پل ندارد. به جاي پل يك رشته موروي رودخانه كشيده اند. پترچو پرسيد: پس پل چطور شده؟ پودو جواب داد: پل را خراب كرده اند. پترچو گفت: خوب، باشد، مانعي ندارد. از روي مو رد مي شوم. پودو گفت: تو اگر پسر خوبي باشي مي تواني از روي مو رد بشوي، اما اگر خوب نباشي «مو» پاره مي شود و تو مي افتي توي رودخانه.
|