جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پسرك سبيلو و غول
گروه: داستان كوتاه

«كلان- كلان» غول بزرگي كه پانصد سال در گودال بزرگي خوابيده بود بيدار شد و ديد كه خيلي خيلي گرسنه است. نيزه بزرگش را كه به اندازه يك درخت سپيدار اما زنگ زده بود برداشت و روي شانه اش گذاشت، شمشيرش را هم كه به اندازه اي سنگين بود كه سه نفر مرد هم نمي توانستند آن را بردارند به كمر بست و به راه افتاد و از كوهستان پائين آمد.

انگشتر طلاي خيلي بزرگي درست مثل حلقه هاي آهني كه دور بشكه ها مي كشند به انگشت كرده بود. وقتي كه به پائين كوه رسيد زير درخت كاج سيصد ساله اي ايستاد. شمشيرش را كشيد و بلند كرد و زد به درخت بزرگ و سالخورده. غول بزرگ مي خواست ببيند كه مثل گذشته مي تواند درختي را به يك ضرب بيندازد يا نه. شمشير را كه به درخت زد، درخت از وسط به دو نيمه شد و روي زمين افتاد. دويست گنجشك كه در شاخه هاي درخت لانه داشتند بال و پر زنان گريختند و غول را نفرين كردند. يكي از گنجشكها كه پا و بالش شكسته بود از شاخه اي به شاخه اي پريد و با هزار زحمت خود را به دهكده «ماكوف- دول» رساند.

در آن دهكده پسر بچه شجاعي زندگي مي كرد كه اسمش «ايجوميجو» بود. اين پسر با اين كه خيلي كوچك بود سبيل هاي پر پشت و بلندي داشت. «ايجو-ميجو» تا هفت سالگي كه به مدرسه رفت و خواندن و نوشتن ياد گرفت سبيل نداشت روزي معلم به بچه ها گفت كه بايد نمايش «مرد سبيلو» را بدهند و بعد از آنها پرسيد كه كدامشان حاضر ند سبيل بگذارند.

«ايجو- ميجو» گفت: - من.
آن وقت سبيل هاي بلند و پر پشت را به او دادند كه به پشت لبش بچسباند. وقتي كه نمايش تمام شد و «ايجو- ميجو» به خانه رفت. سبيلش را نكند و بدون اين كه صورتش را بشويد زير لحاف رفت و خوابيد. نيمه هاي شب بود كه موهاي سبيل ريشه دواند و به صورت «ايجو- ميجو» چسبيد. صبح كه شد خودش را در آئينه تماشا كرد و ديد كه سبيلش ديگر عاريه نيست. فهميد كه ديگر چاره اي ندارد و بايد بسازد. رفتن به سراغ سلماني هم برايش خيلي سخت بود.

گنجشك پا شكسته و بي خانمان كه از موضوع سبيل «ايجو- ميجو» خبر داشت تند و تند پريد و به دهكده «ماكوف- دول» آمد. پرنده نامه اي را به نوكش گرفته بود و آن را براي «ايجو- ميجو» مي آورد. در اين كاغذ نوشته شده بود: - داداش «ايجو- ميجو» هر چه زودتر بيا پيش ما. «كلان- كلان» غول بدجنس اين جاست. گنجشكها كه پشت و پناه و كمكي ندارند از تو مي خواهند يكي از موهاي سبيلت را بكني و اين غول بدجنس را با آن به نزديكترين تير تلگراف به دار بزني. خوب، پرنده را همين جا بگذاريم كه با پاي شكسته اش به طرف دهكده بيايد و خودمان برگرديم و ببينيم «كلان- كلان» چه كار كرد.

غول بزر گ وقتي كه درخت را انداخت، چوپاني را ديد كه صد و هفتاد و پنج تا گوسفند داشت. غول با خودش گفت:
- خوب، اين كه براي صبحانه بد نشد.
اين را كه گفت و همه گله را بلعيد. از ميش ها شروع كرد، بعد گوسفندها را خورد و آخر كار هم بره ها را، خود چوپان را هم گذاشت براي دست آخر.
نزديك هاي ظهر هم به طرف دهكده آمد. آن جا هم هر چه به دستش رسيد خورد و خورد: اول شهردار را بعد مأموري را كه ماليات جمع مي كرد خورد بعد آمد به سراغ خانم معلم ها. وقتي كه خانم معلم ها را هم خورد به سراغ بچه مدرسه ها آمد. آخر سر هم كشيش دهكده را خورد. چقدر هم از گوشت شورمزه كشيش خوشش آمد. غول بزرگ وقتي كه مردم را خورد به سراغ خانه ها آمد. هر چه خانه و باغ و درخت و الاغ و حيوانات ديگر بود همه را خورد. وقتي كه شكمش پر شد به طرف رودخانه آمد و همه آب هاي رودخانه را هم سر كشيد.

كار به جائي رسيد كه ماهي ها همه به حرف آمدند و با خودشان گفتند: - كاش ما هم مثل پرنده ها بال و پر داشتيم، آن وقت مي توانستيم تا سواحل درياي سياه پرواز كنيم. اما حالا كه بال و پر نداريم كارمان ساخته است. اما ببينيم «ايجو- ميجو» چه كرد. وقتي كه كاغذ گنجشك ها را خواند، با خودش گفت:
- كارش ساخته است.
- كار كي؟
- كار «كلان- كلان» غول بزرگ، كجا مي توان پيدايش كرد؟
- نزديك دهكده.

«ايجو- ميجو» شجاع خر لنگي را زين كرد و سوارش شد و به طرف دهكده به راه افتاد. خيلي هم تند حركت كرد. غول را در دشت ديد. غول خوابيده بود و خواب مي ديد.
«ايجو- ميجو» فريادي زد و گفت:
- نزديكترين تير تلگراف كجاست؟
غول بلند شد و پرسيد: تير تلگراف را مي خواهي چه كني؟
پسرك سبيلو جوابداد: براي اين كه ترا به دار بزنم.
غول كه عصباني شده بود داد زد:
- مرا به دار بزني؟

آن وقت شمشيرش را كشيد و دور سرش چرخاند و زد به «ايجو- ميجو». «ايجو- ميجو» از وسط دو نصف شد. اما هر كدام از نصفه ها باز پسر بچه سبيلوي ديگري شدند و هر دو با هم فرياد زدند:
- نزديكترين تير تلگراف كجاست؟
غول بزرگ آن دو را هم با شمشيرش به دو نيمه كرد. اما هر نيمه اي باز پسر بچه سبيلوي ديگري شد. هر چه غول آن ها را مي كشت عده آنها بيشتر مي شد. بچه هاي سبيلو خود را روي غول انداختند. از سر و رويش بالا رفتند، روي شانه اش سوار شدند. حتي يكي از آنها كه شجاع تر بود وارد گوش او شد و فرياد زد:
- يا الله تسليم شو!

«كلان- كلان» غول بزرگ ديد چاره ديگري ندارد و تسليم شد. پسر بچه ها هر كدام يك مو از سبيلشان كندند و از آن ها طنابي ساختند و غول را به نزديكترين تير تلگراف به دار زدند. بعد هم او را پائين آوردند و جيب هايش را گشتند. در جيب او يك كيف بزرگ و پر از سكه هاي قديمي پيدا كردند. انگشتر بزرگش را برداشتند. شمشير و نيزه اش را سوار ارابه اي كردند و به طرف شهر «صوفيه» به راه افتادند. وقتي كه به صوفيه رسيدند سكه هاي قديمي، انگشتر قيمتي و شمشير و نيزه او را به موزه شهر دادند. با پولي كه در عوض آن ها گرفتند يك كتاب خيلي قشنگ و پر عكس خريدند و خوشحال به «ماكوف- دول» برگشتند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837