جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

تنبل در خمره
گروه: داستان كوتاه

«بابا ويچو»ي آسيابان پسري به اسم «پتكان» داشت كه مردي قوي و كاملاًَ سالم بود. باندازه يك فيل غذا مي خورد و موقعي هم كه مي خواست از چاه آب بخورد چاه مي خشكيد. وقتي كه سنگ آسياب را روي شانه اش مي گذاشت، انگار يك مگس روي شانه اش بود اما راه كه مي افتاد خيلي كند و سنگين راه ميرفت. اگر موقعي كه در جاده را ميرفت باد كلاه او را با خود مي برد و در ميان خاك مي انداخت پتكان روي برمي گرداند. پشت گوشش را مي خاراند و بعد به باد اشاره مي كرد و مي گفت:
- حال كه تو به كلاه من احتياج داري، ببرش.

پشت آسياب باباويچو باغچه اي بود با درختان سيب، گلابي، گيلاس و يك درخت گردوي كهنسال. هر روز صبح پتكان خود را بزور تا سايه درخت گردو مي كشاند، دراز به دراز مي افتاد و برگها را مي شمرد: يك، دو، سه، اما پيش از آن كه به ده برسد خسته مي شد و خواب ملايمي چشمان او را مي بست. در نقطه اي دورتر در پشت بيدستان، آسياب صدا مي كرد. اين آواز براي پتكان مثل لالائي بود. نزديكي هاي ظهر ما در پتكان به باغ مي آمد و ميوه هاي رسيده را در پيشندش جمع مي كرد. آن وقت پتكان بزحمت دهان باز مي كرد و مي گفت:
- مامان، خواهش مي كنم مرا به پهلو بگردان چون از بس به پشت خوابيده ام خسته شده ام.

زن پير با زحمت زياد و ناله كنان او را به طرف راست و چپ مي گرداند و به پسرش مي گفت: - بچه من، حالا كه هيچ، اما وقتي من و پدرت مرديم كي مي آيد از اين كمك ها به تو بكند؟
پتكان با هزار زحمت لب از لب برمي داشت و مي گفت:
- بالاخره كسي پيدا مي شود مردم خوب در دنيا فراوانند.

روزي مادر كه براي شستن لباس روي سنگ صافي در كنار رودخانه زانو بزمين زده بود پايش لغزيد و توي آب افتاد. دهان باز كرد تا كسي را به كمك بطلبد ولي چند غلپ آب رفت توي دهانش و خفه شد.
باباويچو خيلي گريه كرد. از غم موهاي سپيدش را كند، و آن قدر غصه خورد تا مريض شد و مرد.
پتكان يك قطره اشگ هم نريخت. نه براي مادرش و نه براي پدرش. چون تنبلي او بيش از حد بود. حتي يك بار هم به سر قبر آنها نرفت. در آن هواي گرم تكان خوردن چقدر براي او مشكل بود. مطابق معمول در سايه درخت بزرگ گردو خوابيده بود و آه مي كشيد، چون كسي نبود كه او را از اين دنده بآن دنده بغلتاند.

از روزي كه باباويچو مرده بود، آسياب سكوت كرده بود و ديگر حركت نمي كرد. مردم براي آرد كردن گندم به آسياب هاي ديگر مي رفتند، چون پتكان نخواسته بود برخيزد و سنگها را به گردش بيندازد. باغچه هم همينطور به حال خود افتاده بود. سيب ها و گلابي هاي رسيده مي افتادند و سياه و فاسد مي شدند.

روزي «پشوي حيله گر» از پشت پرچين گذشت. او جلو خود خمره اي بزرگ كه صدايي مثل صداي آسمان غرنبه داشت مي غلتاند و مي برد.
پتكان برخاست و پرسيد: - اين سر و صدا چه معني دارد؟ من خواب خواب بودم و تو مرا بيدار كردي. تو چه قدرتي داري كه اين خمره را مي غلتاني؟
«پشوي حيله گر» جواب داد: - من قدرت و شهامت زيادي ندارم اما چاره اي ندارم. اگر مثل تو بودم زير درخت گردو آرام مي گرفتم. كمي نگاه كن و ببين پدرت چه آسياب و چه درخت گردويي برايت گذاشته است. در صورتي كه پدر من برايم فقط يك خمره خالي گذاشته كه بايد در خيابان ها بچرخانم و يك تكمه كه به پيراهنم دوخته شده است. البته اين يك تكمه معمولي نيست. اگر آنرا بكارم در عرض يك سال ميرويد و درختي از آن به وجود مي آيد به بزرگي درخت گردوي تو و ميوه اش هم تكمه است. وقتي كه ميوه اش برسد آنها را مي چينم و ثروتمند مي شوم. اما حالا وقت اين كار را ندارم چون بايد خمره را پيش خمره ساز ببرم تا آنرا تعمير كند.

پتكان با خودش فكر كرد:- اين به درد من مي خورد. همينطور مي خوابم و در عرض يك سال ثروتمند مي شوم، نوكري مي گيرم تا مرا از اين طرف بآن طرف بغلتاند و يك نوكر هم براي اين كه وقتي خو ابيده ام مگس هايم را بزند. زندگي جالبي مي شود. اين زندگي كه حالا دارم فقط عذاب است.
آنوقت به صداي بلند به «پشوي حيله گر» گفت: - گوش كن «پشو»، موافقت مي كني كه آسياب و باغ را در عوض آن تكمه به تو بدهم؟
پشو جواب داد:- من حرفي ندارم اما اين تكمه در همه جا سبز نمي شود. بايد آن را در جزيره ناشناسي كه در ميان درياست بكاري و با آب خشك آبياري كني.
پتكان پرسيد:- چطور به اين جزيره ناشناي كه در آن آب خشك دارد مي شود رسيد؟

مرد حيله گر جواب داد:- با من به كنار دريا بيا تا بگويم چطور. پتكان برخاست و بدنبال مرد حيله گر رفت. مرد حيله گر خمره اش را روي زمين غلتاند و پتكان هم به دنبال او روان بود. وقتي كه به كنار دريا رسيدند پشو تكمه را از پيراهنش كند و به پتكان داد و گفت: - حالا برو توي خمره.
پتكان رفت توي خمره.
پشو به او گفت:- تو كاري نداري جز اين كه بخوابي و انتظار بكشي.
باد ترا به جزيره مي رساند و وقتي كه بآن جا رسيدي بوسيله پرستو برايم نامه بفرست.

بعد هم خمره را به دريا انداخت.
باد خمره را گرفت و پيش راند و پشو هم به آسياب بازگشت و سنگها را به حركت درآورد و به آرد كردن گندم مشغول شد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837