سرما! سرما! سرمائي كه تا مغز استخوانها فرو مي رفت و آنها را يخ ميزد. طوفاني مهيب از كوههاي آلپ بپاخاست و آهنگ شهر كرد، به اينسو و آنسو مي دويد و در دره ها ميچرخيد و چون ديوانگان درختها را از ريشه بيرون مي كشيد و با خود مي برد. برفها گلوله ميشدند و بهوا مي پريدند و از برابر او مي گريختند و در سوراخها و شكافهاي درشكه پناه مي جستند، يا در چشم اسب فرو مي رفتند و حيوان را از ديدن و رفتن باز مي داشتند.
بيچاره حيوان متحير مانده بود. پهلويش را بباد داد و دم خود را بزير شكم زد و كز كرد. برگشت و با نگاه ملتمسانه خود از من خواست كه بازگردم. بعد نااميد سر در پيش انداخته درشكه را بحركت درآورد. ته دره در برابر يك كلبه دور افتاده ايستاديم. ميبايست خانه بيمار همين جا باشد. از لاي در ناگهان چهار سر هراسناك، دو بچه و دو بز، پيدا شد.
- مادر! مادر! در خانه مادر روي گهواره خم شد، نوزادي را شير ميداد. آنجا در آن كلبه زيرزمين و ميان آن ديوارهاي سياه انسان و حيوان در كنار يكديگر مي زيستند و در چنگال بدبختي همدرد يكديگر بودند. نفسهايشان را در هم آميخته بودند خود را گرم ميكردند. - بچه ها، يك تكه چوب براي دكتر روشن كنيد. - خير، خانم، لازم نيست. مريض را ميببينم. از پله تاريكي باطاق بالا رفتيم. سقفي كوتاه كه در يك طرف بپايين سينه داده بود، آنرا بصورت يك مرغداني در آورده بود. برفهاي آب شده پشت بام از روي ديوارها راههاي سبز رنگي ايجاد كرده كاغذهاي ديوارها را تكه تكه آويزان ساخته بود. يك جفت پنجره محقر كه سوراخ ها و شكافهاي آنها را با كهنه پاره پر كرده و روي آنها را روزنامه چسبانده بودند، در آنجا بچشم ميخورد.
اين كلبه از بوئي مانند بوي حيوان مرده پر شده بود، هواي ترشيده و غليظ آن مثل سم تهوع انگيزي بود كه تنفس را مشكل مي ساخت. بي اختيار دستمالم را جلوي دهانم گرفتم.
زن با التماس گفت: «ببخشيد، من بس كه ملافه هايش را شستم، دستهايم از سرما ورم كرده. مثل بچه است. از بچه هم بدتر است!» مريض سرش را در بستر تكان ميداد، مثل اينكه ميخواست گفته هاي زن خود را تصديق كند. بازوان خود را زير لحاف زيتوني رنگي پنهان ساخته بود. مريض گفت:«دكتر، من دستهاي شما را نميفشرم. آنها را نزديك لبهايم بياوريد تا ببوسم فقط لبهايم تميز مانده است.»
|