جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

دنياي سوفي
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: رضا درياباري

كتاب دنياي سوفي به تاريخ خطي نگاه مي كند. يعني تاريخ را داراي ابتدائي مي داندكه ازنقطه اي شروع شده وهمينطور باجلوآمدن وحركت كردن به سمت جلو كامل شده و تكامل پيدا ميكند وفلسفه نيز باتوجه به تاريخ ميتواند ادامه دهد.
درنتيجه نقطه اتكاي فلسفه تاريخ است.از نظر نويسنده اين كتاب، تاريخ و فلسفه از پيش سقراطيان( حكماي طبيعي) آغازشده وظاهرا به فرويد ختم ميشود. ولي باطنا تابه امروز ادامه دارد وفيلسوفان امروزي رانيز دربر ميگيرد.سرانجام باجمله اي ازگوته: كسي كه ازسه هزارسال بهره نگيرد؛ خواننده رانصيحت عميق وپند پر معنائي ميدهد كه منظوروي ازآوردن اين جمله اين است تاخواننده به يك نتيجه درست وبه يك جمع بندي منطقي رسيده وشيوه تفكرخويش راسروسامان بدهد.

باپيشرفت تاريخ حقيقتها وواقعيتها ازدوره اي به دوره ديگر فرق ميكند وهردوره اي تزي راتوليد ميكند وگفتماني مخالف با آن تز به عنوان آنتي تز توليد ميشود ودرنتيجه مخالفت وروياروئي تزوآنتي تز دوره جديدي تحت عنوان سنتز شروع ميشود كه اين دوره جديد درعين حال كه سنتزاست خودنيز نوعي تزميباشد وهمينطور تاريخ جلو ميرود وفلسفه كه به تاريخ اتكا كرده است پيشرفت ميكند. اين تحولات به نوعي منعكس كننده بيان هگل است كه گفته است: تحول تاريخي نتيجه برخورد اضداد است.

انسانهاي اوليه اول به اين فكر بودند كه بايد هرچيزي ازعدم بوجود آمده باشد. درنتيجه آن چيز اول وجود نداشته است وسپس به وجودآمده است.درنتيجه مابايد به دنبال فرايندي باشيم كه آن شيء بوجود آمده است؛ واين نتيجه گيري ذهن انسانهاي اوليه رابه خود مشغول كرده بود ودرپي دستيابي به اين سوال بود كه بعضي ازافراد به سمت اسطوره ها رفتند. كه به عقيده پيش سقراطيان اسطوره ها زائيده تخيلات بشرهستند.

درمقابل اين اسطوره ها بود كه فيلسوفان اوليه، پيش سقراطيان به وجود آمدند وانديشه هاي خود را مطرح كردند. اين فيلسوفان درمقابل اسطوره ها، طبيعت رامطرح كردند وبه همين علت به فيلسوفان اوليه معروف شدند. زيرا به عقيده آنان علت تحول وتغيير همه چيزها وحقيقت همه چيزها درطبيعت است. درنتيجه باشناخت طبيعت ميتوان به حقيقت اشياء پي برد. بعضي از فيلسوفان نيز حقيقت را آ٧ب وبعضي ديگرخاك وبعضي ديگر چهارعنصر اصلي مي دانستند وهمين گونه بانظريه پردازي فيلسوفان طبيعي، فلسفه رشد پيدا كرد تارسيد به زمان سوفسطائيان وسقراط. درزمان سقراط نقش فرد برجسته شد. زيرا تاقبل ازسقراط(پيش سقراطيان) نقش طبيعت واسطوره برجسته بود. درزمان سقراط، انسان كانون همه چيزها شد.
و اين ازجمله معروف سوفسطائي معروف پروتاگوراس مشهود است: انسان معيار همه چيزها است ، معيار حق وناحق خود انسان است.

بعد ازسقراط ميرويم به سمت افلاطون.درزمان افلاطون نقش فيلسوف شاه برجسته شد وشاه حتما مي بايست ازنظر افلاطون فيلسوف ميبود. زيرا فيلسوف داناي كل است وحاكميت وي باعث شكوفاشدن ورشد جامعه مي شدكه ميتوانست جامعه رابه سعادت منتهي كند. ازنظر افلاطون هرآنچه كه درغالب زمان است تغييرپذير وهرآنچه كه درغالب زمان نيست تغييرناپذير وثابت است.

پس ازافلاطون ميرسيم به ارسطو. ازنظر ارسطو سياست مهمترين دانش است. زيرا فلسفه حكمت نظري است وسياست جزء حكمت عملي. پس ضعف فلسفه درنظري بودن آن است وقوت سياست درعملي بودن آن است. درنتيجه سياست ميتواند انسانها را به سعادت رهنمون سازد. زيرا غايت سعادت ازنظر ارسطو اخلاق خوب است وسياست ابزاري است براي رساندن انسان به اخلاق خوب. ارسطو معتقد است كه هرچيزي كه درطبيعت اتفاق مي افتد داراي علتي غائي است.

بعد از ارسطوميرسيم به قرون وسطي، كه دراين دوره نيز خداوند محور ميشود ودوره خدامحوري است. نام قرون وسطي به معناي قرن وعصري است كه واسطه بين دوعصر ديگر است ونام ديگر آن دوران تيرگي است وهمه فعاليت هاي انسان معطوف به رضايت خداوند ميباشد. برجسته ترين فيلسوفان اين دوره آگوستينوس وآكويناس است. آگوستينوس نخستين فيلسوفي است كه پاي تاريخ رابه فلسفه ميكشد. وي حامي مسيحيت است وازآن دفاع مي كند. وي معتقد است كه چون انسان اوليه گناه كرده است عقلش فاسد شده است وهنگامي كه عقل فاسد شدبايد آن راكنار گذاشت .وبه سمت ايمان رفت.وي كتابي دارد به نام شهرخدا كه دراين كتاب او عنوان كرده رستگاري درشهر زميني حاصل نميشود وبايد به سمت شهرخدا رفت.

آكويناس نيز معتقدبود كه دين وعقل ، عقل ونقل هردو يك چيز رابيان مي كنند واختلافي باهم ندارند. منظور اصلي اواين بود كه بين ارسطو كه عقلي است بامسيحيت كه نقلي است اختلافي وجود ندارد. ازنظر وي حقيقت يك چيز است وعقل ونقل هردو يك چيزرابيان ميكنند. وي همچنين مانند آگوستين منشا قدرت را ازآن خداوند ميداند ولي معتقد است كه خداوند قدرت را به مردم واگذار كرده ومردم نوع حكومت را خودشان تعيين ميكنند. همچنين او انسان را يك موجود خطاكار نمي داند وبراي انسان يك شان وارزشي قائل است كه اين غايت همان كمال است.

بعد از قرون وسطي ميرسيم به رنسانس كه رنسانس دوره گذاربه مدرنيته است. تحولاتي در اين دوره رخ داد وعلم و دانش رشد پيدا كرد. مهمترين متفكر اين دوره ماكياول است.

بعد ازقرون وسطي ميرسيم به دوره مدرنيته كه مهمترين فيلسوفان وانديشمندان اين دوره دكارت، اسپينوزا، لاك وهيوم ميباشند.
درانديشه هاي دكارت بيشتر انديشه هاي سقراط نمايان است. اوهمانند سقراط به ناداني خود پي برده بود وبه حواس بي اعتنا بود وتنها به عقل اعتماد داشت. وي آن خلا ناشي از فلسفه عقلي را كه دردوره مسيحيت وقرون وسطي پيش آمده بود را پركرد. از اين روبه وي لقب پدرفلسفه نو را اعطا كردند.

در اسپينوزا نيز بيشتر آثار رواقيان متجلي است. زيرا او مانند رواقيان معتقد به جبري بودن سرنوشت وهرآنچه كه روي ميدهد است. ازنظر او طبيعت وخدا هيچ فرقي باهم ندارند بلكه هر دو درهم ادغام شده اند وخدا همان جوهر وجود است. پس هرچه خدا بخواهد روي ميدهد. چون او علت دروني است.

لاك نيز همانند ارسطو تجربه گرا بود وببيشتر به ارسطو توجه داشت.لاك معتقد بود كه تمام ذهنيت افكار ما حسيات ماهستند. يعني ما ازطريق حس واقعيات را ادراك ميكنيم وذهن خود را شكل ميدهيم. حسيات انسان را به سمت تامل وا ميدارد. از نظر او ذهن مانند يك تخته سفيد است كه آموزگار آن راسياه ميكند واين آموزگار همان حسيات هستند.

هيوم نيز به نوعي تجربه گرا بود. از نظر هيوم بشر داراي دو ادراك تاثرات وتصورات است. مقصودش از تاثرات، احساسات آني هستي خارجي است وتصورات نيز يادآوري اين احساسات است.هيوم مانند مرحله سوم شازده كوچولواست. او ميگفت ريشه همه دانايي ها وتصورات انسانها تاثرات وتجربه هاي آنها است. زيرا باتجربه( تاثرات) دانايي ها ويادآوري ها( تصورات) در ذهن انسان نقش ميبندد. از نظر هيوم توالي رويدادها پشت سريكديگر مانند رعدوبرق به علت وجود قانون ميان آنها نيست، بلكه نتيجه ذهن ماست وآن عادتي كه ما درتوالي رعدوبرق داريم. اگر ما در استفاده از محسوسات دچار اشتباه شويم، عقل ما نيز دچار اشتباه ميكند ودرنتيجه عملمان نيز اشتباه است.سرانجام اومعتقد است كه: عقل برده احساسات است. زيرا احساسات وعواطف است كه راهنماي زندگي انسان ها است وعقل هماني را ميپذيرد كه احساسات بيان ميكند.

سرانجام ميرسيم به عصر روشنگري يا دوران معاصر كه ازقرن 18 شروع ميشود. مهمترين انديشمندان اين دوره كانت، هگل، ماركس وفرويد ميباشند.
محل برخورد وتقاطع تجربه گرائي وعقل گرائي در كانت است. به نظر او هم عقل وهم حس در رسيدن انسان به هدف دخيل هستند وهيچ كدام نقش برتري نسبت به يكديگر ندارند وزمان ومكان را درعقل دخيل ميداند.كانت معتقد بود كه ذات اشياء متفاوت از آن چيزي است كه ما در ذهن خود تصور ميكنيم وهيچ گاه نميتوانيم شناخت قطعي داشته باشيم وقائل به نسبيت بود.همچنين اومعتقد بود كه خلا ناشي ازعقل وتجربه، بادين پر ميشود. كانت موازين اخلاقي را امرمطلقي ميداند وتشخيص حق ازباطل راكار عقل ميداند. اصول اخلاقي كانت را اخلاقيات وظيفه شناسي مي خوانند واو پدر انديشه سازمان ملل بود. زيرا اوتاسيس يك جامعه ملل را دررساله خود عنوان كرده بود.

هگل نيز معتقد بود كه حقيقت همان امري است كه درذهن وجود دارد وتجلي كننده همان جمله معروف سوفسطائيان است كه ميگويند: انسان هرچه بفهمد خودش حقيقت است. به نظر هگل خصايص جاودان وحقيقت ها همواره از دوره اي به دوره ديگر فرق ميكند.يعني حقيقتها درهر دوره اي نسبت به دوره قبل عاميانه تر ميشود وتنها چيزي كه ميتوان به آن حقيقت گفت همان تاريخ است.

ماركس نيز ماترياليست بود وطرفدار ماترياليست تاريخي بود. وي معتقد بود كه عوامل مادي جامعه تاحدي شيوه انديشيدن ما رامعين ميكند وعوامل مادي نقش تعيين كننده اي درتحول تاريخي دارند. وي اقتصاد را زيربناي جامعه ميداند وعوامل ديگر را روبناي جامعه ميداند. منظور وي از عوامل مادي آن نيروهاي اقتصادي است كه تاريخ راپيش ميبرند. ازنظر ماركس هگل روي سرخود ايستاده است. به عقيده ماركس بين روبنا وزيربنا يك رابطه ديالكتيك ومتقابل وجود دارد. به همين جهت اورا ماترياليست ديالكتيك مي خوانند. از ديدگاه وي تاريخ محصول كشمكش وتضاد طبقاتي است وسرمايه داري نظامي است كه موجب خودنابودي ميشود.

ميتوان گفت فرويد، فيلسوف فرهنگي است.او، اعتقاد داشت كه تمام اعمال وحركات براساس ضميرناخودآگاه انسان صورت ميگيرد، كه ازدوران كودكي براي او به ارث مانده است. اصطلاح ناخودآگاه را نيز براي چيزهائي كه سركوب كرده ايم، يعني براي ما ناخوشايند وناگوار است بكار ميبرد. از نظر فرويد راه ورود به ضمير ناخودآگاه ما روياهاي ما است وروياهاي ما همه تحقق آرزوهاي ما ميباشد.

بعد ازعصر روشنگري ميرسيم به دوران خودمان. مهمترين متفكران وانديشمندان اين دوره نيچه وسارتر ميباشند.
نيچه فردي واقع گرا بود وميگفت:به سخن كساني راكه وعده هاي آسماني ميدهند گوش مسپار. وي آنقدر واقع بين بودكه گفت خدا مرده است.
سارتر نيز معتقد بودكه وجودگرائي، انسان گرائي است ومقصودش نيز اين بود كه فلاسفه اگزيستانسياليست، انسانيت را مبدا كار خودقرار ميدهند. سارتر فرق ميان وجود انسان وگياهان را اينچنين بيان ميكند: گياهان وجانوران زنده اند و وجود دارند ولي به وجود خود نمي انديشند، ولي انسان تنها موجود زنده اي است كه ازوجود خود آگاه است. وي سرانجام ميگويد وجود برماهيت مقدم است ومعتقد بودكه آگاهي ما ازطريق ادراك وحواس صورت ميگيرد. زيرا ما با واسطه ادراكمان با محيط ارتباط برقرار ميكنيم.

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837