- چطور بايد شروع كرد - مگر مى شود - « موضوع...موضوع اش مهم است. سرم مثل يك بادكنك شده؛ پر هوا اما هيچى به فكرم نمى رسد خداى من! پس همينگوى و چخوف چطور مى نوشتند » - «از خاطرات خودم بنويسم ببينيد خاطرات محشرى دارم! اما نه! به محض اين كه خودكار را مى گذارم روى كاغذ، همه چيز مثل آن غول چراغ جادو دود مى شود و به هوا مى رود. چه بايد كرد چطور بايد نوشت » اين ها سؤالات پيش پاافتاده اى است كه بر مسائل پيش پاافتاده دلالت مى كنند تا نويسندگان بالقوه آينده را با بهانه هاى پيش پاافتاده از سر باز كنند! مى خواهيد كه يك راز مهم را بدانيد گوش تان را بياوريد نزديك تر! راستش را بخواهيد هيچ كس نمى خواهد كه شما واقعاً نويسنده شويد نه ارواح سرگردان شخصيت ها كه «قصه هاى نوشته شده» مثل بطرى آن جن هشت هزار ساله در فيلم «دزد بغداد»، برايشان يك زندان ابدى اند نه مكان هايى كه از به دام افتادن در قصه هاى شما بيزارند نه زمان هاى زيبايى كه مى توانند براى خودشان درچهار فصل ول برگردند و خوش باشند اما يك دفعه گرفتار ذهن شما مى شوند نه كلمات كه بالاخره بايد خوشحال باشند كه سر و سامانى مى گيرند و عاقبت به خير مى شوند اما بيشتر خوش دارند توى لغت نامه ها يا زبان مردم كوچه و بازار، جهانگردى كنند تا اين كه توى خانه ذهن شما، گيس شان مثل دندان هاشان سفيد شود! نه حتى خودتان! بله،خودتان! شما بزرگ ترين دشمن خودتان هستيد چون ترجيح مى دهيد چرخ خياطى همسرتان را براى تعمير، شش كيلومتر روى دست اين طرف، آن طرف ببريد اما داستان ننويسيد يا اگر خانم باشيد شش روز تمام، روزى ۱۲ ساعت خانه را بيرون بريزيد و در و ديوارها را بساييد اما نيم ساعت پشت ميز ننشينيد تا به اين لذت بخش ترين فعاليت عمرتان كه در واقع ، همزمان رنج بارترين عملكرد عمرتان نيز هست رو آوريد! باعث تأسف است! اما تأسف كارى برايتان نمى كند. شما بايد بخواهيد. بخواهيد كه بنويسيد. اين اولين اصل و مهم ترين ايده نوشتن است؛ با اين همه حتى نويسندگان حرفه اى هم براى نشستن پشت ميز و نوشتن، نياز به يك «بهانه نوشتن » دارند. «بهانه نوشتن» مثل قلم موست در نقاشى. اگر نباشد ، نقاشى اى وجود ندارد. البته بعضى از نقاش ها باانگشت، بعضى ديگر با كاردك يا وسايل ديگر نقاشى مى كشند اما شما نمى توانيد چيز ديگرى را جايگزين اين «بهانه» كنيد. يك «بهانه نوشتن» خوب مى تواند انگيزه مالى باشد براى نويسندگان حرفه اى؛ مثل همان بهانه اى كه داستايفسكى را واداشت كه ظرف دو هفته رمان «قمارباز» را بنويسد يا درواقع قرائت كند و همسر آينده اش برايش تندنويسى كند. [اگر در جايى خوانديد كه اين زمان، كمى يا خيلى بيشتر از دو هفته بوده تعجب نكنيد. از همين الآن ياد بگيريد كه با اعتماد به نفس زياد با «واقعيت» ها بازى كنيد! شما بايد در آنها دست ببريد و دگرگون ، اما قانع كننده شان كنيد!]
|