نه بيني كه زندگاني چراغ از روغن است اما اگر بي حد و اندازه روغن اندر چراغ دان افگني، چنانكه از نوك چراغ دان بيرون آيد و بر سر فتيله بيرون گذرد، بي شك چراغ بميرد؛ همان روغن كه از اعتدال سبب حيوة او بود از اسراف سبب ممات او بود. پس معلوم شد كه تنها نه از روغن زنده بود بلكه از اعتدال روغن زنده بود و چون از اعتدال بگذرد اسراف پديد آيد هم بدان روغن كه زنده بدان بود بميرد. و خداي عز٧وجل٧ اسراف را بدين سبب دشمن دارد و حكما نپسنديده اند اسراف كردن در هيچ كار كه عاقبت مسرفي همه زيان است. اما زندگاني خويش نيز تلخ مدار و در روزي بر تن خويش مبند و خود را بتقدير نيكودار و آنچه در بايست بود تقصير مكن، بر خويشتن هزينه كن كه چيز اگر چه عزيزست آخر از جان عزيزتر نيست. جهد كن تا آنچه فراز آري بصلاح بكار بري و چيز خويش جز بدست بخيلان مسپار، بر مقامر و سيكي خوار هيچ چيز استوار مدار و همه كس را دزد پندار تا چيز تو از دزد ايمن بود. و در جمع كردن چيز تقصير مكن كه هر كه در كار خويش تقصير كند از سعادت هيچ تو فيري نيابد و از غرضها بي بهره ماند ازيرا كه تن آساني در رنج است و رنج اندر تن آساني چنانكه آسودن امروز رنج فردايين است و رنج امروزين آسايش فردايين. و هرچه از رنج و بي رنج بدست آيد زود جهد آن كن كه از هر درذمي دو دانگ بنفقات خويش و آن عيالان خويش بكاربري، اگرچه دربايست بود و محتاج باشي بيش ازين بكارمبر. چون دو دانگ ازين روي بكار بري دو دانگ ذخيره بنه از بهر روز ضرورت را و پشت بروي كن و بهر خللي از وي ياد ميار؛ يا بگذار از بهر وارثان خود را يا روز ضعيفي و پيري را تا فريادرس تو باشد. و آن دو دانگ ديگر كه باقي بماند بتجمل خويش كن و تجمل آن كن كه نميرد و كهن نشود چون جواهر و سيمينه و زرينه و برنجينه و مسينه و رويينه و آنچه بدين ماند. پس اگر بيشتر چيزي بود بخاك بده كه هرچه بخاك بدهي هم از خاك يابي و مايه دايم برجاي بود و سود حلال روان. و چون تجمل ساختي بهر ضرورتي و دربايستي كه ترا بود تجملي از خانه مفروش و مگوي كه: اي مرد اكنون ضرورتست بفروشم و وقتي ديگر كه به ازين بكار آيد باز خرم كه اگر بهر خللي چيزي از تجمل خانه بفروشي باوريد عوض باز خريدن، عوض باز خريده نيابد و آن خود از دست تو بشود و خانه تهي گردد. پس روزگاري بر نيايد كه تا تو مفلس گردي. و نيز بهر ضرورتي كه ترا بود وام مكن و چيز خويش بگر و منه و البته زر بود مستان و وام خواستن ذليلي و كم آزرمي بود. و تو تا بتواني كس را وام مده خاصه دوستان را كه از بازخواستن آزار بزرگتر ازان بود كه از نادادن. پس اگر بدادي درم اوام داده را از خواسته خويش مشمر و اندر دل چنان دان كه اين درم بدين دوست خويش بخشيدم تا وي باز ندهد از وي طلب مكن تا باستقضا دوستي منقطع نشود كه دوست را زود دشمن توان كرد اما دشمن را دوست گردانيدن مشكل بود كه آن كار كودكانست و اين كار پيران عاقل بود. و از هر چيزي كه ترا بود مستحق را بهره كن و از چيز مردمان طمع مدار كه تا بهترين همه مردمان باشي و چيز خويش را از آن خويش دان و چيز ديگر از آن ديگران تا بامانت معروف شوي و مردم را بر تو اعتماد افتد و ازين قبل هميشه توانگر باشي «والله اعلم».
|