يكي بود، يكي نبود. يه كوزه ئي بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد بره شيره دزدي. رفت و رفت و رفت... تا تو راه رسيد به يه كژدم. كژدم ازش پرسيد:«- كوزه، كجا؟» كوزه گفت:«- زهرمار و كوزه، درد و كوزه... بگو آقا كوزه!» كژدم گفت:«آقا كوزه، كجا؟» كوزه گفت:«- شيره دزدي!» كژدم گفت:«- منم مي بري؟» كوزه گفت:«- بيا بريم.» و با همديگه راه افتادن. يك كمي كه رفتن، رسيدن به يه سوزن جوالدوز. جوالدوز گفت:«- كوزه، كجا؟» كوزه گفت:«- زهرمار و كوزه، درد و كوزه... بگو آقا كوزه!» بعد كه جوالدوز اين جور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراشون رفت. كمي كه رفتند، رسيدند به يه كلاغ و بعدم به يه مرغ و، همه با هم راه افتادن به طرف خونه ئي كه قرار بود برن شيره دزدي...
|