جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

قصه آقاي كوزه
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: متل آذربايجاني

يكي بود، يكي نبود.
يه كوزه ئي بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد بره شيره دزدي.
رفت و رفت و رفت... تا تو راه رسيد به يه كژدم.
كژدم ازش پرسيد:«- كوزه، كجا؟»
كوزه گفت:«- زهرمار و كوزه، درد و كوزه... بگو آقا كوزه!»
كژدم گفت:«آقا كوزه، كجا؟»
كوزه گفت:«- شيره دزدي!»
كژدم گفت:«- منم مي بري؟»
كوزه گفت:«- بيا بريم.» و با همديگه راه افتادن.
يك كمي كه رفتن، رسيدن به يه سوزن جوالدوز.
جوالدوز گفت:«- كوزه، كجا؟»
كوزه گفت:«- زهرمار و كوزه، درد و كوزه... بگو آقا كوزه!»

بعد كه جوالدوز اين جور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراشون رفت. كمي كه رفتند، رسيدند به يه كلاغ و بعدم به يه مرغ و، همه با هم راه افتادن به طرف خونه ئي كه قرار بود برن شيره دزدي...

وقتي از در وارد مي شدن، كلوخ پشت در، گفت:«- به منم شيره ميدين؟»
كوزه گفت:«- آره، به تو هم شيره ميديم.»
اونوخت كوزه به مرغ گفت:«- تو برو تو اجاق»، كژدم گذاشت تو قوطي چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطي كبريت و كلاغم رفت نشست سر در حياط.
كوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر كرد... يه هو صاحبخونه از خواب بيدار شد و به زنش گفت:«- زن! پاشو كه دزد اومده.»

زن گفت:«- مرد! بگير بخواب، دزد كدومه؟»
و هردوشون گرفتن خوابيدن.
كمي بعد زنه از خواب بيدار و به شوهره گفت:
«- مرد! پاشو پاشو، انگار دزد اومده!»
مرد گفت:«- زن! بگير بخواب، دزد كدومه؟»

زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. كلاغه كه اينو ديد، پريد سر زنه رو نوك زد. زن گفت: واي! و رفت سراغ قوطي كبريت كه ببينه چه خبره؛ كبريتو كه ورداشت، جوالدوزه فرو رفت تو دستش... زن قوطي رو انداخت و فرياد زنون رفت كه سنگ چخماقو ورداره، كه كژدمه دستشو نيش زد.

زن گفت:«اي واي! اي واي!» و رفت كه از اجاق آتيش ورداره بلكه بتونه چراغو روشن كنه، كه يه مرتبه مرغه از بالاي اجاق بال و پري زد و چشماي زنه پر خاك و خاكستر شد. كوزه كه ديگه حالا شكمشو پر شيره كرده بود و غلتون غلتون داشت مي رفت، دم در كه رسيد كلوخ پشت در گفت:«كو سهم ما؟»

كوزه گفت:«- بذا برم، بذا برم، همين حالا صابخونه سر مي رسه، سهمت باشه بعد!»

كلوخه كه دلخور شده بود با يه حركت تنه شو زد به كوزه و كوزه رو تيكه تيكه كرد و شيره ها ريخت رو زمين...

صبح كه شد، بچه ها تو كوچه جمع شده بودن و تيكه سفال ها رو مي ليسيدن...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837