بخانه خود بازگشتم و ناگهان بياد آوردم كه دانشمند هستم و همه چيز مي دانم. كتاب علمي قطوري را كه روي ميز بود برداشتم و ديدم تمامي تصاوير آن در نظرم آشناست و حتي نقشه حركت سياره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است. ازينكه دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه اي راحت بنشينم و در انديشه هاي خود فرو روم كه ناگهان... آوائي درست مانند صداي همان مرتاض در گوشم گفت: «جوانك ابله واقعاً فكر ميكني كه دانشمند شد اي. تو هنوز هيچ چيز نميداني و هيچ روحي را هم پيدا نخواهي كرد كه بر همه چيز آگاه باشد تنها آنكس مي تواند بر همه دانشها دست يابد كه خدا را بشناسد و راستي تو دانشمند بينوا مگر خدا را خوب شناخته اي؟»
بعد دنباله آواي او قطع شد و من ناگهان خود را در دريائي توفاني يافتم كه گفتي موجهاي آن فرياد مي كشند:«كدام خدا؟ كدام خدا؟» و آنروز كه دانشمند بودم همه ذهنم در كار خدا بود و ميخواستم بدانم كه آيا آغازي بر اين جهان هست يا نه و اگر هست...
تا شامگاه همچنان حيران و سرگردان بودم كه ناگهان فكري بخاطرم رسيد. بر آن شدم سياحتي بگرد آفاق كنم و خداشناس ترين مردان روي زمين را بيابم... و روح او را بدزدم تا خدا را بشناسم.
بدينگونه براي دومين بار بدزدي رفتم. سپيده دم خود را بر فراز شهري يافتم كه گفتي ساكنان آن همه در كار پرستش و ستايش پروردگار بودند. صداي سرودشان تمام آسمان شهر را گرفته بود و موج آن سراپاي وجود مرا در چنان شوري فرو برد كه بي هيچ اختياري بپائين كشيده شدم و خود را در برابر مردي ديدم كه در ميان ميداني ايستاده بود و جامه اي سپيد بر تن داشت. انبوه عظيمي از مردان و زنان پشت سر او جمع شده بودند و سرودي را كه او مي خواند تكرار ميكردند. باو نزديكتر و نزديكتر شدم. هيچكس مرا نمي ديد. وجودم را از روح دانشمند پاك كردم و در كنار آن مرد خدا ايستادم و آهسته گفتم:
«دوست عزيز بگذار منهم بدانم كه تو خدا را چگونه شناخته اي. خودخواه مباش و اجازه بده روح ترا در اختيار بگيرم. مي بينم كه راضي هستي.» و آنچه را كه در گوش دانشمند خوانده بود در گوشش زمزمه كرد. لحظه اي بعد نگاه غمناكي بآسمان افكند و در دم بر زمين افتاد. خلقي كه در پشت او ايستاده بودند پيش دويدند و چون ديدند كاري از دستشان ساخته نيست گرد او حلقه زدند و سرود عزا سر دادند.
از آنجا بجايگاه خود بازگشتم و در انديشه آن بودم كه ديگر خدا را مي شناسم و همينكه اين انديشه از خاطرم گذشت بي اختيار لبخندي زدم و حس كردم بخلاف هميشه بسيار گرفته هستم.
و بعد از آن يكماه گذشت... در تمامي آن مدت كارم اين بود كه سحرگاهان به نيايش خدا مي پرداختم و روزهايم همه بمي خوارگي و شكم پرستي و هم آغوشي با زنان شهر مي گذشت و هميشه كتاب مقدسي زير بغل داشتم و بهيچ چيز نمي انديشيدم يكروز بخود گفتم:«حالا كه خدا را مي شناسي چرا بر همه علوم واقف نيستي و چرا نميتواني برمز حركت منظومه هاي دور از نظر دست يابي؟» در اين لحظه آوائي كه بر من ناشناس بود در گوشم گفت:«باين همه چيزهاي زميني دل بسته اي و باز هم در جستجوي خدائي؟ خدا همه جا هست و تو كه همه چيز داري خدا را هم بچنگ آورده اي. ولي يكتاپرست باش كه خدا بر يكتاپرستان زودتر آشكار ميشود. و من بر آن شدم كه همچون عاشق شيدائي يكتاپرست باشم و در جستجوي عاشقي چنين، آفاق را زير پا گذاشتم.
غروب يكروز بهار به بوستاني رسيدم. همه جا غرق در سبزه و گل بود و عطر گلها همراه باد بهرسو پراكنده ميشد. ناگهان آواز خواننده اي بگوشم رسيد كه نغمه اي مستانه سر داده بود و با سازي، آواز خود را دنبال مي كرد. از خود بيخود شدم و بي اختيار بدان گوشه بوستان رفتم. خواننده، مرد ژوليده اي بود و چنان بر شور مي نواخت كه گوئي اصلا در اين جهان نيست و بكار فرشتگان مشغول است.
|