گردآلود سفري چند روزه بوديم، آشفته و خاكي و خسته، كمي گرسنه وبسيار تشنه. جاده خاكي را پرسان پيدا كره بوديم و در مسير داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بوديم. بار ديگر نشاني را كه معمار روي تكه كاغذي برايمان نوشته بود نگاه كرديم، و پلاك و رنگ سبز در و شيرواني زرد رنگ و ديوار خزه بسته كه علامت اصلي بود همان بود كه بايد باشد. در زديم. معمار آمد دم در، تعارف كرد. رفتيم تو. چاي حاضر است. خواهر معمار آمد سلام كرد، آشنا شديم. رفت كنار زن و دخترم نشست و افتادند به وراجي. خواهر معمار، صاحب اين خانه بود. شوهرش مهندس كشاورزي بود كه در يك تصادف مرده بود. تعريف كردند تنها بوده و هست. ماشينش را براي اين كه بين دو كاميون له نشود، به سرعت از جاده خارج كرده بود، خورده بود به درخت كنار جاده. نعشش را به زحمت از شاخه زبان گنجشك پايين آورده بودند. توي كاسه سرش پر از حشراتي بود كه به زنبور عسل شباهت مي برد. حشره ها بدني زرد رنگ با بال هاي سبز داشتند. كوچكتر از زنبور بودند با نيشي پر خراش، كسي كه تا آن روز اين حشره را در آن حوالي نديده بود. زن مي گفت تا مدت ها رغبت نمي كردند عسل بخورند، جسد را كه پائين آورده بودند دست و ها و صورتش آغشته به خون و عسل بود.
كاسه سر شكسته بود با تركي مهيب، درون كاسه سر پر از ان حشره ها بود. مغز را و خون را خورده بودند. حشرات شكل مغز و بجاي آن شده بودند. انگار از آغاز در آن كاسه سر جا داشته اند. شوهر مرده بود. باغ بزرگ با آن ويلاي چوبي برايشان مانده بود. ناهار را كه خورديم رفتيم به گشت باغ. دو ساعتي طول كشيد تا از جدول بندي پيچيده باغ سر دربياوريم. انواع درختان ميوه، گلبوته هاي تزييني، نباتات وحشي، سايه روشن هاي وهم انگيزي در فضاي باغ پديد آورده بودند. در تابش تند نور و بازتاب آب نماها، تنوع رنگ هاي سبز، از روشن ترين سبز كه زردي مي زد تا تندترين مايه كه به آبي مي رسيد زمينه اي بود تا گل هاي زرد و بنفش و كبود، سيل وار، زيبائي را در منظر ما شهريان بريده از طبيعت جاري سازند. گل ها كه مي شد گفت وحشي و بي نام بود.
چون با آنچه در گلخانه ها و گلفروشي ديده بوديم شباهتي نداشت، تاراج زنبوران شده بود كه كندوهايشان در ته باغ مايه درآمد بيوه فراموش شده بود. در آلاچيق كه نشسته بوديم براي اولين بار آن صداي مرموز و سنگين را شنيدم. چيزي كه حس صدا بود نه صدائي كه حس شود. شب آن صدا با ضرباني چنان لخت و مداوم و مكرر در سرم طنين داشت كه نگذاشت كتابم را تمام كنم.
خسته شدم از آن طنين و همهمه، خوابيدم. نيم شب صدا بيدارم كرد. انگار خواب صدا را ديده بودم، چون بيدار كه شدم صدا به گوش نمي رسيد. گوش خواباندم، صدا از كجا مي آمد، شايد صدا در سرم بود يا در خوابم اما چيزي بود كه با سماجت اتفاق مكرر خود را با حضوري دائمي اعلام مي كرد. نيم خيز در بستر سرم را به مبل تكيه دادم و دلم فرو ريخت. صدا از درون مبل بود. حركت همهمه وار هزاران نيش خراشنده كه درون چوب را بكاود. موريانه است؟ گوش دادم: صدا طغياني، يكنواخت و پرخراش بود. چراغ را روشن كردم. مبل را تكان دادم و جابجا كردم: اثري از نرمه چوب يا سوراخ هاي كوچك و مدوري كه غالبا دستكار موريانه هاي مهاجم است در زير مبل نبود.
|