اگر پسريت آيد، اي پسر، اول چيزي بايد كه نام خوش برو نهي كه از جمله حقهاي پدران بر فرزندان يكي آنست كه او را نام خوش نهد. دوم آنكه: بدايه گان عاقل و مهربان سپارد ، و بوقت سنت كردن سنت كني و بحسب طاقت خويش شادي كني. و قرآنش بياموزي تا حافظ قرآن شود. و چون بزرگتر شود اگر رعيت باشي ويرا پيشه اي بياموزي و اگر اهل سلاح باشي بمعلم سلاح دهي تا سواري و سلاح شوريدن بياموزد و بداند كه بهر سلاحي كار چون بايد كردن. و چون از سلاح آموختن فارغ گردي بايد كه فرزند را شناو كردن بياموزي، چنانه من چون ده ساله شدم ما را حاجبي بود با منظر گفتندي ويرا، رايضي و فروسيت نيكو دانستي. پدرم رحمه الله مرا بوي سپرد تا مرا سواري و زوبين و تيرانداختن و نيزه باختن و كمند افگندن جمله هرچه در باب فروسيت و رجوليت بود بياموختم. پس حاجب با منظر و ريحان خادم پيش امير شدند و گفتند: اي خداوند: خداوندزاده هر چه ما دانستيم بياموخت، خداوند فرمان دهد تا فردا بنخجيرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه كند . امير گفت: نيك آيد . روز ديگر برفتم و هرچه دانستم بر پدر عرضه كردم. امير ايشان را خلعت فرمود. پس گفت: اين فرزند مرا آنچه بياموخته اي نيك بدانسته است ولكن بهترين هنري نيامو خته است. گفتند: آن چه هنرست؟ امير گفت: اين همه هر چه داند از معني هنر و فضل همه آنست كه اگر بوقت حاجت اگر وي نتواند كرد ممكن بود كه كسي از بهر وي بكند، آن هنر كه ويرا بايد كرد از بهر خويش و هيچ كس از بهر وي نه تواند كرد ويرا نياموخته ايد. ايشان پرسيدند كه آن كدام هنرست؟ امير گفت: شنا كردن كه از بهر وي جز وي كسي نه تواند كردن. و دو ملاح جلد را از آبسكون بياوردند و مرا بديشان سپرد تا مرا شناو بياموختند بكراهيت نه بطبع ولكن نيك بياموختم.
تا اتفاق اوفتاد كه آن سال كه بحج همي رفتم از راه شام بر در موصل ، ما را قطع افتاد و قافله بزدند و عرب بسيار بودند و ما با ايشان بسنده نبوديم . در جمله الامر من برهنه بموصل آمدم، هيچ چاره نداشتم، اندر كشتي نشستم بدجله و ببغداد رفتم و آنجا كار نيكو شد و ايزد تعالي توفيق حج داد. غرضم آنست كه اندر دجله پيش از آنكه بعبكره رسند جايي مخوفست و گردابي صعب، چنانكه اوستادي جلد بايد كه ملاحي داند تا آنجا بگذرد، كه اگر صرف آن نداند كه چون بايد گذشت كشتي هلاك شود. ما چند تن اندر كشتي بوديم بدان جاي رسيديم. ملاح اوستاد نبود، ندانست كه چون بايد گذشتن، كشتي بغلط اندر ميان آن جايگه برد و غرقه گشت. قريب بيست و پنج مرد بوديم، من و مردي ديگر بصري و غلامي از آن من زيرك كيكاوسي نام بشناو بيرون آمديم؛ ديگران جمله هلاك شدند. بعد از آن مهر پدر اندر دل من زيادت گشت، در صدقه دادن از بهر پدرم و ترحم فرستادن زيادت كردم و بدانستم كه آن پير اين چنين روزي را پيش همي ديد كه مرا شناوگري آموخت و من ندانستم.
پس بايد كه هرچه آموختني باشد از فضل و هنر فرزند را همه بياموزي تا حق پدري و شفقت پدري بجاي آورده باشي كه از حوادث عالم ايمن نتوان بود و نتوان دانست كه بر سر مردمان چه گذرد. هر هنر ي و فضلي روزي بكار آيد، پس در فضل و هنر آمو ختن تقصير نبايد كردن. و در هر عملي كه مرو را آموزي اگر معلمان از بهر تعليم مر او را بزنند شفقت مبر، بگذار تا بزنند كه كودك علم و ادب و هنر بچوب آموزد نه بطبع خويش.
|