جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

واگن سياه ۲
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: غلامحسين ساعدي

... چند ماه گذشت كه ديدم سرو كله ي ميرزا بوغوس، آشفته تر از هميشه، پيدا شد. يه مامور تازه كار جلبش كرده بود. به اين جرم كه بي خودي به همه چيز فحش مي داده، بد و بي راه مي گفته، شلتاق مي كرده.
با يه همچو مجنوني چه كار مي تونستيم بكنيم؟ از طرف ديگه، مقررات حكم مي كرد كه بازجوئي بشه. ناچار نشستيم روبه روي هم، من و اون. پرسيدم:«اسمت چي يه؟»
جواب داد:«اسم تو چي يه؟»
گفتم:«تو به اسم من چه كار داري؟ جواب سوال منو بده.»
گفت:«كار دارم. تا تو نگي كه من جواب نمي دم.»
ماموري كه بغل دست من نشسته بود آهسته گفت:«انگار دو تا سيلي بدش نباشه.»
زيرلبي گفتم:«ولش كن، اون تاب يه سيلي رو نمي آره.»
بعد رو كردم به بوغوس و همين جور الكي گفتم:«اسمن من بهدادي يه.»
گفت:«اسم منم امدادي يه.»
گفتم:«چرا دروغ مي گي؟»
گفت:«واسه اين كه تو هم دروغ مي گي.»
پرسيدم:«تو از كجا مي دوني كه من دروغ مي گم؟»
جواب داد:«تو از كجا مي دوني كه منم دروغ مي گم؟»
گفتم:«من تو رو مي شناسم، اسم تو موسيو بوغوسه.»
جواب داد:«منم تورو مي شناسم.»
پرسيدم:«از كجا؟»
گفت:«مگه اسمت بهدادي نيس؟»
جلوخنده مو گرفتم و پرسيدم:«كجا زندگي مي كني؟»
عوض جواب، پرسيد:« تو كجا زندگي مي كني؟»

مامور همراه من داد زد:«مرتيكه، مسخره بازي درنيار، اين جا اداره س، تو حق نداري چيزي بپرسي.»
با تغير گفت:«اگه اداره س كه شماهام حق ندارين بپرسين.»
مامور با صداي بلند تشر زد:«ما حق داريم. ما مال اين جاييم.»
با لحن آرامي گفت:«منم حق دارم، منم مال اين جام.»

زدم روي ميز و آهسته گفتم:«موسيو بوغوس، من خيابون خورشيد مي شينم.» نه ورداش و نه گذاشت و موذيانه گفت:«اي نامرد، خوب خودتو بستي و بالاشهر نشين شدي ها.»
پرسيدم:« تو مگه كجا زندگي مي كني؟»
گفت:«من تو واگن زندگي مي كنم.»
پرسيدم:«كدوم واگن.»
جواب داد:«واگن سياه.»
پرسيدم:«زن و بچه م داري؟»
گفت:«زن ندارم، بچه دارم.»
گفتم:«زنت مرده؟»
گفت:«زن خودت بميره مرتيكه. من هنوز زن نگرفته، زنم بميره؟»
گفتم:«پس بچه از كجا آوردي؟»
گفت:«همين جوري.»

پرسيدم:«چند تان؟»
بي اعتنا گفت:«چه مي دونم، بيست بيست و پنج تا.»
مامور با كينه گفت:«عجب منتر شديم ها.»

و من كه خيلي دير از رو مي رفتم پرسيدم:«بزرگه چند سالشه؟»
گفت:«بيست و چار، بيست و پنج.»

كه من افتادم به خنده. راستش نمي خواستم اين مزخرفاتو رو كاغذ بنويسم، اما چاره نبود.
پرسيدم:«همه با هم زندگي مي كنين؟»
گفت:«نه، گاه گداري مي آن ديدن من.»
پرسيدم:«چي بهشون مي گي؟»
گفت:«چي مي گم؟ عجب آدمايي هستين. من يه دانشمندم، براشون قصه مي گم، كتاب مي خونم، حساب ياد مي دم.»
گفتم:«ديگه چه كار مي كنين؟»
گفت:«اگه خوراكي چيزي دم دستم باشه مي دم بخورن.»
گفتم:«ديگه؟»
گفت:«عصباني هم بشم مي زنشمون»
مامور گفت:«لااله الاالله.»
زير لب گفتم:«آروم باش، عصباني نشو.»
زير كاغذ نوشتم:«مرخص شد.» و گفتم:«پاشو برو.»
پرسيد:«كجا؟»
گفتم:«دنبال كارت.»
گفت:«من كاري ندارم، مي خوام همين جا بمونم.»
پرسيدم:« اين جا مي موني چه كار بكني؟»
گفت:«يه كاراي اساسي مي كنم، يه چيزايي يادتون مي دم، يه كم شعور تو كله تون مي كنم.»

بلند شدم و به مامور گفتم:«بندازش بيرون.»
ولي مگه مي شد بيرونش كرد؟ دودستي چسبيده بود به صندلي و داد مي زد:«مگه اين جا خونه ي باباتونه كه مي خواين بيرونم كنيم؟»

ورقه ي سئوال و جواب اضافه شد به گزارشي كه قبلا رسيده بود و به تحقيقي كه من كرده بودم و رفت تو پوشه. روز بعد دوباره پرونده برگشت روميز من. زير چند سئوال و جواب خط كشيده بودن و دستور داده شده كه راجع به واگن سياه و بيست و پنج بچه ي هم سن و سال تحقيق دقيقي بشه. به نظرم وسواس بي خودي بود، اما چاره چي بود؟ غير ازين كه زندگي ي شبونه شم وارسي بشه؟ شب بعد تو يه پياله فروشي پيداش كردم. داشت واسه چند تا پيرمرد مست بلبلي مي كرد. نفهميدم كه متوجه من شد يا نه. ولي من خودمو قايم كردم و بيرون منتظرش شدم تا نيمه مست اومد بيرون. افتادم پشت سرش. همين طور سلانه سلانه، ازين گوشه به اون گوشه، ازين خيابون به اون خيابون. هي مي ايستاد. راه مي افتاد، با غريبه و آشنا صحبت مي كرد؛ نزديكاي سنگلج رفت تو يه مي فروشي. نيم ساعت پيش تر بالا و پايين رفتم تا خواستم سركي بكشم، در واشد و اون با چند تا بطري اومد بيرون. درست سينه به سينه من و با تحكم گفت:«برو كنار، نمي بيني چه كسي داره مي آد؟»

با اين حرفش حتم دارم كه منو نشناخت، و باز، سايه به سايه ي هم، اون جلو، من عقب رفتيم و رسيديم به راه آهن. از خاكريز سرازير شد. منم سرازير شدم. عادت نداشت كه برگرده و پشت سرشو نگاه كنه. اما من احتياط مي كردم. از وسط ريل هاي پوسيده، از كنار ماشين هاي قراضه و آهن پاره هاي زنگ زده رد شديم و رسيديم به يه رديف واگن هاي شكسته بسته. تو چند تا واگن هاي اسقاط، فانوسي روشن بود. و معلوم بود كه محل زندگي و خونه كاشونه ي يه عده س. ميرزا بوغوس رد شد و رفت تو آخرين واگني كه وسط صفحه هاي فلزي زنگ زده افتاده بود.

من از فاصله ي دور به تماشا وايسادم. چند دقيقه بعد فانوسي روشن شد و نور قرمز خفه ئي از در نيمه باز واگن افتاد بيرون. با احتياط جلو رفتم و ديدم كه باروبنديلشو گذاشته كنار، كلاشو ورداشته، و سرشو تكيه داده به ديوارهاي آهني ي واگن؛ انگار كه خوابيده يا چرت مي زنه. مدتي دورور واگن پلكيدم. چيز چشم گيري به نظرم نيومد. داشتم راه مي افتادم كه ديدم يه سياهي داره به واگن موسيو بوغوس نزديك مي شه. في الفور قايم شدم. مرد جووني سوت زنان اومد و پاي واگن با صداي بلند گفت:«پدر! پدري!»
بي اون كه منتظر جواب بشه، رفت بالا. رفته بودم تو فكر كه سه نفر ديگه از همون راهي كه اولي اومده بود پيداشون شد. و نيم ساعت ديگه سه نفر ديگه وده دقيقه بعد چارنفر ديگه و يه ساعت بعد بيش تر از پونزده شونزده نفر تو واگن ميرزا بوغوس جمع بودن. مدتي منتظر شدم؛ خبري نشد. با احتياط خودمو رسوندم پاي واگن. صداي همهمه و غش و ريسه بلند بود. پاي در نيمه باز زانو زدم وسرمو طوري بالا گرفتم كه ديده نشم و همه چيزو بتونم خوب ببينم. دورتا دور نشسته بودن و بيش ترشون سيگار مي كشيدم. قيافه ها، درب و داغون، ژوليده، و همه ژنده پوش، حتي ژنده تر از خود بوغوس. و خود بوغوس، كه بي كلاه قيافه ي مضحكي پيدا كرده بود، نشسته بود بالا، پاي يه تخته سياه گنده، و سرشو تكون مي داد. خنده ها كه فروكش كرد، بوغوس با قيافه ي عبوسي گفت:«خيله خب، همه ساكت.»

و همه ساكت شدن بوغوس دوباره گفت:«خنده و شوخي تموم شد، حالا درس شروع مي شه.»
خيلي جدي بلند شد و رفت پاي تخته سياه. و با صداي محكمي گفت:«درس امروز، يعني امشب، درسي خيلي خوبي يه. درس امشب عبارته از فوايد شراب و شرابخواري. بچه هاي من، شراب چيز خوبي يه. يعني خيلي خوبي يه. مگر نه؟ و چون خوبه. باهاس اونو خورد. مگه نه؟ و وقتي مي خوري، خوش خوش مي شي. درست؟ و چون بهتره آدم هميشه سرحال وخوش باشه، لازمه كه شراب بخوره. تا اين جا فهميدين؟»
همه عين بچه مدرسه ها، داد زدن:«بعله!»
و بوغوس ادامه داد:«اما شراب خوراش دو دسته ن. يه دسته شرابو با كباب مي خورن. و يه دسته كه كباب ندارن، شرابو با شراب مي خورن. يعني پولداراش اول شراب مي خورن و بعد كباب و پول نداراش اول شراب مي خوردن و بعدم شراب. نتيجه اين كه پول ندارا دو برابر پول دارا خوشن.»

يه دقه صبر كرد و پرسيد:«حالا كي نفهميد؟»
كارگر كوتولوئي دست بلند كرد و گفت:«من!»
بوغوس با اوقات تلخي گفت:«توي خنگ خدا كي مي فهمي كه حالا بفهمي.»
و يارو گفت:« درسته پدر. من تا شرابو نخورم، اصلا هيج چي رو قبول ندارم؟»
بوغوس دستي به پيشوني كشيد و گفت:«چه كار كنم؟»
بعد رو كرد به يكي از اونا و گفت:«بطريارو بيار.»
كه همه به هم افتادن و در يه چشم به هم زدن چند بطري شراب بي باندرول و چند ليوان وسط واگن پهن شد. بوغوس پشت سر هم داد مي زد:«شلوغ نكنين، شلوغ نكنين.»
اولين گيلاسو خودش پر كرد و پرسيد:«اول كي بايس بخوره؟»
همون كارگر كوتوله گفت:«من.»
بوغوس گفت:«روت خيلي زياد شده ها؟»
يارو پرسيد:«پس كي بايد بخوره؟»
يك مرتبه همه داد زدن:«پدر، پدر، پدر!»
بوغوس خنديد وگفت:«به سلامتي ي خودم و به سلامتي ي شما.»
گيلاسو سر كشيد، و بقيه م هجوم بردن طرف بطريا. بوغوس داد زد:«شلوغي موقوف. گوش كنين. بعد شرابخواري، بشكن و آواز و غزل و شوخي و كتك و مسخره بازي به دستور من آزاده، اما بدمستي و گريه و بالا آوردن و قهر واسه همه قدغنه. فهميدين؟»
كه همه با خنده فرياد زدن:«بعله.» وهجوم بردن طرف بطريا.


من ديگه كاري نداشتم، مي دونستم كه عاقبت كلاس درس بوغوس به كجا مي رسه. نتيجه ي كا رمنم معلوم بود: يه گزارش مفصل ديگه، با آب و تاب و شرح جزئيات، اضافه شد به پرونده بوغوس و رفت بايگاني.

همه چي فراموش شد. تا يه سال و نيم ديگه_ كه يه روز، دمدمه هاي غرب، هول هولكي،به خاطر يه كس ديگه و يه مسئله ي ديگه واگنشو محاصره كرديم. فانوسش روشن بود و بچه هاش... آره، بچه هاشو دورخودش جمع كرده بود و عوض درس شراب، درس و بحث ديگه ئي داشتن. باور كردين نبود. با سر بي كلاه نشسته بود پاي تخته سياه و تند تند صحبت مي كرد. اما نه مثل بوغوسي كه مي شناختيم؛ شده بود يه آدم ديگه. با لحن محكم و حرفاي گنده تر از دهن. نه نفر از همون ژنده پوش هام سرتا پا گوش بودن.

من پاي در نيمه باز زانو زده بودم و سرمو طوري گرفته بودم كه ديده نشم وهمه چيزو خوب ببينم. ده دوازده مامور مسلح، به فاصله ي دور وايستاده بودن؛ همراه احمد نامي، مردك لاغر و لنگ درازي با پيشوني ي سوخته و دهن همچون گاله، كه دوماه پيش گير افتاده بود و دو ماه تموم هم لب از لب وا نكرده بود. با اين رفقاش خيلي زود بندرو آب داده بودن. اما اون هي خورده بود و حاضر نشده بود حتي خونه شو نشون بده. اما بعد از چندين و چند بار كه پريموس خدمتش رسيد، اعتراف كرد كه تو يه واگن اسقاط زندگي مي كنه. و حالا، شبونه ما رو آورده بود پاي واگن بوغوس.

ده دقيقه ئي كه پاي پله ها بودم فهميدم با چه موجوداتي طرفيم. بلند شدم و پاورچين پاورچين دور شدم. دستور دادم كه اون يارو، احمد درازه رو ببرن تو ماشين و بعد همگي نزديك شديم و يك مرتبه در واگنو واكرديم و پريديم بالا ومن داد زدم:«اي بد ارمني ي مادر قحبه. ديگه دستت رو شده و كارت ساخته س.»
خواست چيزي بگه كه مشت محكمي خوابوندم تو دهنش و فرياد زدم:«خفه!» دو رشته خون از دو گوشه ي دهنش ريخت رو ريشش. دستور دادم همه بلند بشن_ كه همه بلند شدن و دستور دادم غير از بوغوس همه رو ببرن تو ماشين وهر كه خيال در رفتن داشته باشه كله شو داغون كنن.

من موندم و دو مامور و بوغوس. و شروع كرديم به گشتن و وارسي. غير تخته سياه و كتاباي طناب پيچ شده، يه لحاف ژنده، تعداد زيادي بطري خالي و چند كاسه بشقاب و يه جفت پوتين زوار در رفته چيزي از واگن گيرمون نيومد.
بيرون كه اومديم به كله م زد اطراف واگنم بازرسي كنم. به يه چراغ دستي زير واگن و دورور واگنو نگاه كرديم. چيزي نبود. كمي دورتر مقدار زيادي پاره هاي آهن روهم تلنبار بود.
همين طور بي خيال چند تكه شو كنار زديم، اون وقت، باوركردني نبود، با يه انبار برخورديم، به يه انبار عظيم مهمات، هفت هشت صندوق پر، كه پوشش برزنتي روهمه شون كشيدن بودن.

هيجان و دلهره ي اون ساعتو هيچ كس نمي تونه باور كنه. نمي دونستيم چه كار كنيم. تعداد ما كم بود. چند مامور همون جا گذاشتيم وگفتيم كه هر ناشناسي نزديك بشه، بي تامل كارشو بسازن و با يه دست بند دست هاي بوغوس از پشت بستيم و راهش انداختيم طرف ماشين.
عجيب تر از همه اين كه بوغوس از همون ساعت عوض شد. خميدگي ي پشتش از بين رفت، با سينه ي صاف و اندام كشيده قدم ور مي داشت، ديگه نمي لنگيد و سرشو خيلي محكم گرفته بود. سوار ماشين كه شد لبخند غريبي به صورت داشت. دوستاش، يعني بچه هاش، بله، دست بند به دست، و همه ساكت، چشم به زمين دوخته بودن. هيچ كدومشون ما رو نگاه نمي كردن. چندين بار به طرف بوغوس حمله كردم. تغيير حالت اون، منو مشكوك كرده بود. خيال مي كردم كه ريش و گيسش مصنوعي يه. چند بار ريششو گرفتم و چنون كشيدم كه پيشونيش محكم خورد به زانوي من. و يه مشت پشم سفيد موند تو چنگ من و چند قطره خون چكيد كف ماشين. از لحظه يي كه به اداره رسيديم، حاضر نبودن لب از لب واكنن. عين حيوونات جنگلي. اصلا نه ساعت اول و دوم نه روز اول و دوم، نه ماه اول و دوم كه تا لحظه ي آخر، هر روز كه مي گذشت، اميد اين كه يه كلمه حرف حتي ازشون بشه درآورد، كم تر مي شد. همه، تو دخمه هاي جدا از هم، بي هيچ ترس و لرزي. هر كلكي مي زديم و هر دروغي مي بافتيم ابدا فايده نداشت.

تنها آدمي كه حرف مي زد، احمد درازه بود. اون، چند روز اول از شدت ترس تب كرد. بعد اعتراف كرد كه دروغ گفته. اون بوغوس و شاگرداشو نمي شناخته؛ واگن اون يه واگن ديگه س. نه كه چند كتاب بودار و چند تيكه كاغذ تو بساطش بوده، از ترس، واگن بوغوسو نشون داده كه خيال مي كرده يه ديوونه س. بعد از بازرسي، معلوم شد كه راس مي گي و ناچار حساب اونو از بقيه جدا كرديم.

اما اصل كاري بوغوس بود. اونو مي آوردن، لختش مي كردن، ده دوازده آدم لندهور گردن كلفت به جونش مي افتادن. و اون، انگار كه از بدن خودش جدا شده، سگ مصب اصلا درد نمي فهميد. و هر وقت كه نك چاقويي تو زخم هاش مي گشت، يا شعله ي آتشي پوستشو جزغاله مي كرد، چشم هاشو مي بست با صورت آروم، انگار كه خودشو به خواب زده، يا درد كشيدن يكي ديگه رو نمي خواد ببينه.

و رفقاش مگه غير از خودش بودن؟ اصلا. شب و روز، تلاش، تلاش، تلاش. معلوم نشد با كي ها هستن، از كجا همديگه رو پيدا كردن و اون صندوقا از كجا به دستشون رسيده. بوغوس ديگه از ريخت آدميزاده افتاده بود. جاي سالمي تو بدنش نبود، نمي توانست راه بره، زخم ناجوري تو نشيمنگاهش پيدا شده بود بوگند غريبي مي داد: بوي زخم هاي آش و لاش چركي. از بهداري هم كاري ساخته نبود. ديدنش حال آدمو به هم مي زد. مثل خرسي شده بود كه از جنگل آتش گرفته بيرون اومده، قيافه ي وحشتناكي پيدا كرده بود. اما هرچي بهش مي دادن، مي خورد، هم خودش و هم رفقاش. شايد اين تنها چيزي بود كه از زندگي براشون مونده بود. و يه چيز ديگه، آره، يه چيز وحشتناك ديگه: نعره هاي وحشتناك بوغوس، كه هرچند چند ساعت يه بار از پشت دربسته همه جارو مي لرزوند؛ نعره هاي خشمگيني نه از روي درد و درموندگي. كه انگار مي خواست چيزي رو برسونه، خبري به ديگرون بده؛ نعره هائي كه هر وقت بلند مي شد، تا نيم ساعت سكوت غريبي همه جا مي گرفت. هر روز كه مي گذشت، فاصله ي نعره هاش كم تر مي شد، و طنين نعره هاش غيرقابل تحمل تر. اون چنان كه من مجبور مي شدم گوشامو بگيرم.

تا يه شب كه ديگه نعره ها شنيده نشد و اونو كف هلفدوني، خشك شده پيدا كردن؛ با صورت عبوس و چشماي باز. و از روز بعد، انگار رفقاش فهميدن كه بلائي سر بوغوس اومده. اون وقت سر ساعت معين، به جاي نعره ي بوغوس، نعره ي دسته جمعي ي اونا همه چي رو مي لرزوند. غيرقابل تحمل بود. همچون نعره ي دسته ئي گراز نر وحشي ي تيرخورده كه در حال حمله باشن. با هيچ وسيله ئي نتونسته بوديم رامشون كنيم و به حرفشون بياريم، با هيچ وسيله ئي نمي شد نعره هاشونو خاموش كرد، و تنها راه، همون بود كه در انتظارشون بود. يك صبحدم، با دو تا كاميون به ميدون تير رفتيم. تمام مراسم، مثل هميشه، با سرعت پيش مي رفت و درست وقتي جوخه زانو به زمين زد، نعره ي وحشي و خشمگين اونا چنون به آسمون بلند شد كه من مجبور شدم گوشامو بگيرم و چشمامو ببندم.

دو ماه بعدش احمد درازه رو، با حال زار و نزار، آزاد كرديم و اون كه انگارتمام هوش و حواسشو از دست داده بود، بي هيچ خوشحالي مرخص شد. ولي دو روز بعد خبر دادن كه مردي با يه گلوله پاي يكي از واگن هاي اسقاط راه آهن كشته شد. با عجله خودمونو رسونديم، جسد احمد درازه رو پيدا كريدم كه گلوله ئي وسط دو ابروشو شكافته شود. به اين ترتيب پرونده ي كت و كلفت بوغوس و رفقاش دوباره از بايگاني برگشت و رو ميز من جا گرفت.

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837