... چند ماه گذشت كه ديدم سرو كله ي ميرزا بوغوس، آشفته تر از هميشه، پيدا شد. يه مامور تازه كار جلبش كرده بود. به اين جرم كه بي خودي به همه چيز فحش مي داده، بد و بي راه مي گفته، شلتاق مي كرده. با يه همچو مجنوني چه كار مي تونستيم بكنيم؟ از طرف ديگه، مقررات حكم مي كرد كه بازجوئي بشه. ناچار نشستيم روبه روي هم، من و اون. پرسيدم:«اسمت چي يه؟» جواب داد:«اسم تو چي يه؟» گفتم:«تو به اسم من چه كار داري؟ جواب سوال منو بده.» گفت:«كار دارم. تا تو نگي كه من جواب نمي دم.» ماموري كه بغل دست من نشسته بود آهسته گفت:«انگار دو تا سيلي بدش نباشه.» زيرلبي گفتم:«ولش كن، اون تاب يه سيلي رو نمي آره.» بعد رو كردم به بوغوس و همين جور الكي گفتم:«اسمن من بهدادي يه.» گفت:«اسم منم امدادي يه.» گفتم:«چرا دروغ مي گي؟» گفت:«واسه اين كه تو هم دروغ مي گي.» پرسيدم:«تو از كجا مي دوني كه من دروغ مي گم؟» جواب داد:«تو از كجا مي دوني كه منم دروغ مي گم؟» گفتم:«من تو رو مي شناسم، اسم تو موسيو بوغوسه.» جواب داد:«منم تورو مي شناسم.» پرسيدم:«از كجا؟» گفت:«مگه اسمت بهدادي نيس؟» جلوخنده مو گرفتم و پرسيدم:«كجا زندگي مي كني؟» عوض جواب، پرسيد:« تو كجا زندگي مي كني؟» مامور همراه من داد زد:«مرتيكه، مسخره بازي درنيار، اين جا اداره س، تو حق نداري چيزي بپرسي.» با تغير گفت:«اگه اداره س كه شماهام حق ندارين بپرسين.» مامور با صداي بلند تشر زد:«ما حق داريم. ما مال اين جاييم.» با لحن آرامي گفت:«منم حق دارم، منم مال اين جام.» زدم روي ميز و آهسته گفتم:«موسيو بوغوس، من خيابون خورشيد مي شينم.» نه ورداش و نه گذاشت و موذيانه گفت:«اي نامرد، خوب خودتو بستي و بالاشهر نشين شدي ها.» پرسيدم:« تو مگه كجا زندگي مي كني؟» گفت:«من تو واگن زندگي مي كنم.» پرسيدم:«كدوم واگن.» جواب داد:«واگن سياه.» پرسيدم:«زن و بچه م داري؟» گفت:«زن ندارم، بچه دارم.» گفتم:«زنت مرده؟» گفت:«زن خودت بميره مرتيكه. من هنوز زن نگرفته، زنم بميره؟» گفتم:«پس بچه از كجا آوردي؟» گفت:«همين جوري.» پرسيدم:«چند تان؟» بي اعتنا گفت:«چه مي دونم، بيست بيست و پنج تا.» مامور با كينه گفت:«عجب منتر شديم ها.» و من كه خيلي دير از رو مي رفتم پرسيدم:«بزرگه چند سالشه؟» گفت:«بيست و چار، بيست و پنج.» كه من افتادم به خنده. راستش نمي خواستم اين مزخرفاتو رو كاغذ بنويسم، اما چاره نبود. پرسيدم:«همه با هم زندگي مي كنين؟» گفت:«نه، گاه گداري مي آن ديدن من.» پرسيدم:«چي بهشون مي گي؟» گفت:«چي مي گم؟ عجب آدمايي هستين. من يه دانشمندم، براشون قصه مي گم، كتاب مي خونم، حساب ياد مي دم.» گفتم:«ديگه چه كار مي كنين؟» گفت:«اگه خوراكي چيزي دم دستم باشه مي دم بخورن.» گفتم:«ديگه؟» گفت:«عصباني هم بشم مي زنشمون» مامور گفت:«لااله الاالله.» زير لب گفتم:«آروم باش، عصباني نشو.» زير كاغذ نوشتم:«مرخص شد.» و گفتم:«پاشو برو.» پرسيد:«كجا؟» گفتم:«دنبال كارت.» گفت:«من كاري ندارم، مي خوام همين جا بمونم.» پرسيدم:« اين جا مي موني چه كار بكني؟» گفت:«يه كاراي اساسي مي كنم، يه چيزايي يادتون مي دم، يه كم شعور تو كله تون مي كنم.»
|