جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

در آيين و شرط وزارت
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
نویسنده: عنصرالمعالي كيكاوس بن اسكندربن قابوس

اگر چنان بود كه بوزارت افتي محاسبت و معاملت شناس باش و با خداوند خويش راستي و انصاف كن و همه طريق راستي نگه دار و همه خود را مخواه كه گفته اند:«من طلب الكل٧ فاته الكل٧» " ( هر كه همه چيز را براي خود بخواهد همه چيز از او فوت مي شود ) " كه همه بتو نه دهند اگر دهند بعد ازان آنرا خواستار بود، اگر اول فراز گذارند آخر بنه گذارند. پس چيز خداوند نگه دار و اگر بخوري بدو انگشت خور تا در گلو بنه ماند.
اما يكباره دست عم٧ال فرو مبند كه چون چربو از پانه دريغ داري كبابت خام ايد، تا دانگي بديگران بنگذاري درمي بنتواني خوردن و اگر بخوري آن محرومان خموش نه باشند و نگذارند كه پنهان بماند. و نيز همچنان كه با ولي نعمت خويش منصف باشي با لشكر نيز منصف باش، توفيرهاي حقير مكن كه گوشت كز دندان بيرون كني شكم را سود ندارد كه زيان آن توفير بزرگتر از سود باشد بدان كم مايه توفير لشكري را دشمن خويش كني و دشمن خداوند خويش.
و اگر خواهي كه كفايتي بنمايي و مال جمع كني و بحاصل آري ويرانيهاي مملكت را آبادان گردان تا ده چندان توفير پديد آيد و خلقان خداي تعالي را بي روزي نكرده باشي.

حكايت:
بدانكه چنانكه شنودم كه ملكي از ملكان پارس با وزير خويش متغير شد ويرا معزول كرد، وزارت را كسي ديگر نام زد كرد و اين معزول را گفت: خويشتن را جايي اختيار كن كه بتو دهم تا تو با نعمت و قوم خويش آنجا روي و مقام كني. وزير گفت: مرا نعمت نه مي بايد هر چه مرا هست ترا دادم و هيچ جاي آبادان نخواهم كه مرا بخشد، اگر بر من رحمتي همي كند از مملكت خويش دهي ويران بمن دهي تا من بحق الملك با مرق٧عي بروم و آن ده آبادان كنم و آنجا بنشينم.
اين ملك فرمود كه چندان ده ويران كه خوهد ويرا دهيد. اندر همه مملكت بگرديدند يك بدست زمين جز آبادان نيافتند كه بوي دهند، تا خبر دادند كه در همه مملكت ويراني نيست و بدست همي نيابد.

وي ملك را گفت: اي خداوند من خود دانستم كه در تصرف من ويران نيست اما اين ملك را گفت: اي خداوند من خود دانستم كه در تصرف من ويران نيست اما اين ولايت كه از من بتو سپردم. چون اين سخن معلوم ملك شد ازان وزير معزول عذرها خواست و ويرا خلعت داد و وزارت بوي باز داد.

پس اندر وزارت معمار و دادگر باش تا زبان تو هميشه دراز باشد و زندگاني تو بي بيم بود كه اگر لشكر بر تو بشورند خداوند را ناچاره دست تو كوتاه بايد كرد تا دست خداوند تو كوتاه نه كنند، پس آن بيداد نه بر لشكر كرده باشي و آن توفير تقصير كار تو گردد. پس در آباداني كوش و جهان داري كن و بدان كه جهان داري بلشكر توان كردن و لشكر بزر توان داشت و زر بعمارت كردن بدست توان آوردن و عمارت بداد و انصاف توان كرد، از عدل و انصاف غافل مباش.

هر عملي كه بكسي دهي سزاوار و از بهر طمع را جهان در دست بيدادگران و جاهلان منه و غافل و مفلس و بي نوا را عمل مفرماي كه تا او خويشتن را ببرگ نكند ببرگ تو مشغول نشود ولكن چون ويرا برگي و سازي باشد يكباره بخويشتن مشغول نه باشد و بكار تو زود پردازد. نبيني كه چون كشتها و پاليزها را آب دهند اگر جوي كشت و پاليز تر و آب خورده بود زود آب بكشت و پاليز رساند، از آنچه خاك او آب بسيار نخورد و اگر زمين آن جوي خشك بود و هرگاه بود تا آب بكشت و پاليز نرساند. پس عامل بي نوا چنان بود كه آن جوي خشك، نخست برگ خويش سازد آنگه برگ تو. ديگر فرمان خويش را بزرگ دار و مگذار كه كسي فرمان ترا خلاف كند.

حكايت:
چنانكه شنودم كه ابوالفضل بلعمي، سهل خجندي را صاحب ديواني سمرقند داد، منشورش توقيع كرد و خلعتش داد. آن روز كه خواست رفت بسراي خواجه رفت بوداع كردن و فرمان خواستن. چون خدمت وداع بكرد و دعاي خير بگفت و آن سخني كه بظاهر خواست گفتن بگفت پس خلوت خواست، خواجه جاي خالي فرمود كردن. سهل گفت: بقاي خداوند باد، من بنده همي روم، چون بر سر شغل رسم ناچاره فرمانها روان شود، خداوند با بنده نشاني كند كه كدام فرمان بايد كه پيش گيرد تا بنده بداند كه فرماني كه نبايد گرفت كدام باشد و اگر بايد كرد كدام باشد؟

بوالفضل بلعمي گفت: اي سهل نيكو گفتي و دانم كه تو اين بروزگار انديشه كرده باشي، ما را نيز انديشه بايد كرد، در وقت جواب باز نتوانم كرد، روزي چند توقف كن . سهل باز خانه رفت. در وقت سليمان بن يحيي الچغاني را صاحب ديواني سمرقند داد و اندر وقت منشور و خلعتش راست كردند و براهش كردند و سهل را فرمود كه: يك سال از خانه بيرون مياي.
سهل يك سال در خانه خويش ببخارا بزندان بود. بعد از يك سال پيش خواندش و گفت: اي سهل ما را كي ديده بودي با دو فرمان: يكي راست و يكي دروغ؟ و بزرگان جهانيان را بشمشير فرمان برداري آموزند، در ما چه احمقي ديدي كه ما كهتران خويش را بي فرماني آموزيم و گوييم كه بفرمان ما كار مكن؟ فرمان ما يكي باشد، آنچه نخواهيم كرد خود نفرماييم و چون فرموديم خود كرده شد كه ما را از كسي بيمي نيست و نه نيز در شغل عاجزيم.

و اين گمان كه تو بر ما بردي كار عاجزان باشد چون تو ما را در شغل پياده دانستي ما نيز ترا از عمل پياده كرديم تا تو بران دل بعمل نروي كه فرماني بود ما را كه كسي زهره دارد كه بران فرمان كار نه كند.

پس تا تو باشي توقيع بدروغ مكن و اگر عاملي بر فرمان تو كار نكند ويرا عقوبتي بليغ فرماي تا توقيع خويش را بزندگاني خويش روان نگرداني خود پس از تو بتوقيع تو كسي كار نكند. پس اگر اتفاق وزارت نيفتد و سپه سالار باشي شرط سپه سالاري نگه دار «والله الموف٧ق» " خداوند توفيق دهنده است "

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837