جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

باران ساز ؛ قسمت اول
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: H.G. Khollis
منبع: كتاب جمعه

خدايا آن گاه كه ميخواهي و نعمت ميدهي، سالي را چنان زيبا ميكني كه وصفش از امكان بيان درميگذرد. كوهسار و كشتزار را چنان دلربا ميكني كه از مشاهده آن در دل هر غريق درياي ياس، اميدي شكست ناپذير پديد ميآيد. حيوانات را چنان جلوه گر ميكني كه گوئي هر يك نمونه ئي از يك دنيا زيبائي اند. باران را فرو مي باري و زمين را مي آرايي و طبيعت را طراوت ميبخشي...

اما به هنگاميكه نميدانم چرا، شايد به خاطري و دليلي از ما روي مي گرداني و در برابر همه زشتي هاي طبيعت و سختي هاي روزگار يكه و تنها رهايمان ميكني، آسمان را كه روزي آينه زيبائي هاي تو بوده است يكسره مي خشكاني و نور آفتاب را كه زماني نوازش كننده تجليات شگفت انگيز تو بوده، چون كينه دشمني هولناك چنان بر زمين خشكيده باز مي تاباني كه گوئي سر آن داري كه جهان مصنوع خود را يكسره از هم فروپاشي و جانداران پرستنده خويش را به دمي خاكستر كني.

آري آن سال نيز بي آبي، مناطق حاصلخيز و چراگاه هاي انبوهي را كه مركز دامداري و سرچشمه زندگي مردم جنوب آمريكا است، فراگرفته سراسر آن را به محيطي غيرقابل سكونت و جهنمي سوزان مبدل كرده بود. گرما از هيچ چيز خبري و اثري بر جاي نگذاشته بود. زراعت را برچيده، چارپايان را چون سمي مهلك از پاي درآورده و اميد را از دل هر اميدواري بركنده بود.

در اين چنين ايامي كه فقر و تنگدستي گريبانگير مردم جنوب آمريكا ميشود و از زندگي بيزارشان ميكند، چون در صورت كسي بنگري، ديگر پرسيدن از چگونگي حال و سلامت او در حساب احترام و ادب به شمار نميآيد زيرا ظاهر، آيينه باطن است. كمتر كسي حرفي ميزند و دلها همه از اميد تهي است.

و اما مرداني دورانديش و دنيا ديده، چون گري كه بيش از شصت سال عمر كرده است، نيك آگاهند كه چگونه بايد با صبر و بردباري ورق هاي تقويم را يكي پس از ديگري كند و بدور انداخت تنها تفريحش همين بود كه هر روز صبح وقتي از خواب برميخاست قبل از هر كار ديگر، اول همانطور با بي حالي خودش را به راهرو ميكشيد و ورق تقويم ديواري را كه مربوط به روز گذشته بود پاره ميكرد. گري ميدانست كه عاقبت روزي اين خشم طبيعت فرو خواهد نشست و باران، مردم مرده آن سرزمين را جان دوباره خواهد بخشيد. اما جواني چون ليزا دختر آقاي گري كه ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود- نمي توانست چنين بينديشد. ليزا فقط ميدانست كه از همه چيز بيزار است و بس.

مزرعه آقاي گري، پيرمرد درمانده و اميدوار، ديگر از صورت يك مزرعه خارج شده بود. چاهها خشكيده بود و در هيچ نقطه از آن دشت پهناوري كه اطراف خانه چوبي آنها را احاطه كرده بود، اثري از آب بچشم نميخورد... آنروز صبح هم مثل هميشه زودتر از ديگران از خواب برخاست و بعد از پاره كردن ورق تقويم كه تازه روزهاي اول مرداد ماه را نشان ميداد، سرگرم خوردن صبحانه شد. با اينكه سليقه اي در آشپزي نداشت ناچار از وقتيكه ليزا به مسافرت رفته بود پختن غذا را خودش بر عهده داشت.

هنوز گري صبحانه اش را تمام نكرده بود كه نوح پسر بزرگش كه از بازديد مزرعه برميگشت وارد سرسرا شد نوح برخلاف پدرش روحيه خشن و نوميدي داشت... سنش در حدود سي سال و قدش بلند و قيافه اش خشك و جدي بود همينكه پدرش را پشت ميز صبحانه ديد با لحني تمسخرآميز گفت:

فكر ميكردم امروز كه ليزا آمد ديگر ميتوانم چيزي بخورم ولي متأسفانه...
گري با آنكه كاملاً ميدانست منظور نوح از اين حرف چيست پرسيد:
- ببينم مگر تا بحال كه ليزا نبود چيزي نميخوردي؟ يعني من اينقدر بد غذا مي پزم؟
- نه پدر... ولي آخر ليزا آشپز بسيار خوبي است... راستي چرا پائين نميآيد؟ هنوز خوابيده؟
- خيلي خسته است بهتر است امروز را هم مثل روزهاي قبل، من آشپزي كنم... بخور و نترس چيزيت نمي شود.
- و بعد از كمي مكث ادامه داد:
- انگار در اين سفر به ليزا هيچ خوش نگذشته، بسيار ناراحت بنظر ميآيد. نوح كه قيافه حق بجانبي به خود گرفته بود گفت:
- بله معلوم است كه به او بد گذشته. من از اول مخالف اين سفر بودم ولي شما بوديد كه در رفتنش اصرار داشتيد.

آنوقت با عجله به طرف راديوي كهنه اي رفت كه كنج سرسرا روي ميز شكسته اي گذاشته شده بود و گفت:
- راديو هم كه اين روزها خفقان گرفته و حرف نميزند. آخر نميدانم اين وضع تا كي ادامه خواهد داشت و اين باران لعنتي كي خواهد باريد؟
گري گفت:
- ممكن است كه دست از سر راديو برداري و دوباره خرابش نكني؟ همين ديروز جيم برده درستش كرده. باران هم وقتيكه بخواهد ببارد ميبارد، چه راديو بگويد چه نگويد.

نوح كه راديو را روشن كرده بود كنار آن ايستاده و چون صدائي از آن در نيامد، با عصبانيت خاموشش كرد و گفت:
- عجب كه گفتيد جيم ديروز راديو را درست كرده نه؟ پس يقين اين بدبخت هم از بي آبي است كه گلويش خشك شده و حرف نميزند. اينكارها چه فايده اي دارد. چرا بيخود اينقدر ناراحت هستي؟
- كاش من هم ميتوانستم مثل تو و جيم راحت و بي قيد باشم... حيف حيف كه نميتوانم. همين ديروز بود كه چهار تا ديگر از گاوهايمان را گرسنگي و تشنگي از بين برد. باز هم شما با خونسردي و خيال راحت صبحانه ميخوريد.
- خوب بس كن ديگر تخم مرغهايت را نيم بند ميخواهي يا نيمرو؟
- هر جور كه شد... منتها ترا بخدا طوري درست كن كه بشود خورد، اگر نه ديگر منهم مثل گاوها راحت خواهم شد... اصلاً بگذار همين جور خام بخورم.
- چه بهتر.

در همين هنگام صداي پاي جيم برادر كوچك نوح كه از پله ها پايين مي آمد آنها را متوجه خود كرد. جيم همچنان كه پايين ميآمد گفت:
- خواب خوبي كردم. چه شب خوبي بود.
و بعد بي آنكه ديگر حرفي بزند به طرف آشپزخانه رفت از ظرفي كه فقط آب خوردني را در آن ميريختند قدري آب برداشته به صورت خود زد و درحاليكه صورتش را با دست خشك ميكرد گفت:
- امروز هم كه هوا مثل ديروز گرم است. آخر پس اين باران كي ميخواهد ببارد؟
ديگر كم كم حوصله مان را از دست ميدهيم و بعد صدايش را بلندتر كرد و گفت:
- سلام بابا، سلاح نوح.
گري گفت: سلام جيم، بگو ببينم چند تا تخم مرغ ميخوري؟

جيم كه هنوز خواب آلود بود حوله را از چند متري بروي ميز پرتاب كرد و گفت:
هرچه بيشتر بهتر پنج شش تا كافي است.
نوح گفت: انگار امروز اشتهاي چنداني نداري.
- از قضا خيلي هم گرسنه ام با ولع تمام شروع كرد به خوردن باقي مانده غذاي پدرش... جيم نزديك به بيست سال داشت و تا وقتيكه دهان باز نكرده بود ميشد او را مرد شايسته اي شمرد اما همينكه دهن به سخن باز مي كرد معلوم ميشد كه كودكي بيش نيست. ولي در عين حال پسر با محبت و با شهامتي بود. هنوز تخم مرغها باندازه كافي سرد نشده بود كه جيم آنها را پيش كشيد و سرگرم خوردن شد.

نوح به آرامي گفت: جيم ميخواستم با تو كمي حرف بزنم.
جيم گفت: راجع به چي.
- چطور يادت رفته ديشب چكار مي كردي؟

جيم كه از كلمه ديشب بخود آمده بود تكاني خورد و راست ايستاد و با لحني عاجزانه گفت:
- آري بياد دارم ولي اگر ممكن است حالا صحبتش را نكنيم باشد بعد.
- اشكالي ندارد ميخواهي اصلاً هيچوقت صحبتش را نكنيم. من كاري ندارم ولي با اين كارها تو آخر خود را بدبخت ميكني.

گري كه تا آنزمان خاموش بود يكباره بحرف آمد و پرسيد: چي شده مگر كاري كرده؟
نوح گفت: بله خيلي كارها كرده و بعد از كمي دوباره ادامه داد: اين دختره كه اسمش اسنوكيه چنان با جيم گرم گرفته كه همين روزها گندش درمي آيد. با آن اتومبيل و آن سر رنگ زده اش پسره را پاك...
در اينموقع كه جيم ديگر سخت عصباني شده بود به ميان حرف او پريد و گفت:
چي چي؟ از كجا ميداني موهايش را رنگ كرده. چه كند، موهايش اصلا قرمز است.

نوح گفت: تو لازم نيست بمن بگويي، هر ماه براي رنگ كردن سرش از دواخانه پيراكسيد ميخرد و از اينها همه بدتر، ديشب جلو همه مردم، با تو ديلاق، سرگرم سيگار كشيدن بود. از اين زشت تر چيست؟

گري كه تا آن موقع ساكت بود در حالي كه سعي مي كرد خود را عصباني نشان ندهد گفت: بگو ببينم چكار كرده ام جيم؟
اما چون جوابي از جيم نشنيد رو به نوح كرد و گفت: نه خير لازم نيست خودم ميگويم و بعد در حاليكه با موهاي خود بازي ميكرد گفت:
- پاپا والله ما ديشب راه ميرفتيم كه يك دفعه ماشين اين دختره را ديدم. همينطوري كه نگاه مي كرديم خود او هم پيدا شد از او پرسيديم: خانم اين ماشين شما چند سيلندر دارد . يارو نگاهي به ريخت ما كرد و به خنده گفت: قد شما چقدره. ما هم گفتيم: شش فوت او هم گفت: پس مثل ماشين من است، آنهم شش سيلندر دارد بعد نميدانم چه شد كه با هم رفيق شديم و پس از چند دقيقه هر دو سوار ماشين شديم. واي واي نميداني بچه سرعت ميرفت، از برق سريع تر.

نوح كه تا آنموقع سراپا گوش بود در پايان حرف هاي جيم گفت: بله، نه اينكه ماشين خانم تند ميرود بلكه خودشان هم تند مي روند و بعد رو به گري كرد و گفت: ديشب وقتي كه مي خواستيم به پيشواز ليزا برويم، من هر چه گشتم جيم را نديدم تا اينكه به ميدانگاهي پشت ده رسيدم. بله آقا و خانم، در حاليكه ماشين، خود به خود دور ميزد و به دور ميدانگاهي ميگرديد سرگرم... و بعد از كمي سكوت دوباره گفت: بله سرگرم بوسيدن يكديگر بودند. گاهي جيم شروع ميكرد دختره ساكت بود و زماني دختره شروع ميكرد و جيم ساكت مي ماند. نميدانم اگر من نرسيده بودم كارشان به كجا مي كشيد؟

جيم گفت: به كجا مي كشيد؟ حداكثر اين بود كه كلاه قرمزش را بمن ميداد.
گري گفت: نفهميدم موضوع كلاه قرمز ديگر چيست؟
نوح گفت: آري بگو، چون من هم شنيدم كه راجع به كلاه قرمز حرف مي زديد.
جيم سرش را پايين انداخت بود و حرفي نمي زد.
نوح گفت: خوب پدر، پس دي شب جيم پيش از آنكه متوجه من بشود با دخترك سرگرم گفتگو بود. از او كه هميشه كلاه قرمزي بسر دارد پرسيد: اسئوكي، ببينم، راستي تا كي ميخواهي اين كلاه را سر بگذاري؟
دخترك جواب داد:
- ناراحت نباش ديگر نزديك است آنرا از سرم بردارم. چون تصميم دارم آنرا به سر پسر خوش هيكل و خوشگلي كه انتخاب كرده ام بگذارم يعني اگر قبول كند به او هديه كنم.
نوح كه ديگر حرفش تمام شده بود با قيافه اي پدرانه رو به جيم كرد و گفت:
- پسر، با اين كارها آخر خودت را توي دردسر مي اندازي، تو كه نميداني، اين دخترها چند روزي با كمال گرمي و مهرباني با تو هستند و بعد كه گندي بالا آوردند خودشان را بزور بتو بند مي كنند و آنوقت است كه آقا پسر بايد اسنوكي خانم را بگيرند. در اين موقع كه جيم از شدت عصبانيت و خجالت سرخ شده بود، با صداي بلند فرياد زد:
- بس است نوح، ديگر ول كن.
و بعد با همان حالت به سرعت از اتاق بيرون رفت. نوح كه هنوز دست بردار نبود گفت:
- چي را ول كنم. نه خير حتما بايد مراقب تو بود، وگرنه آبروي ما را هم مي بري.

گري كه معلوم بود چندان از كار جيم ناراحت نشده است، رو به نوح كرد و گفت:
- راست مي گويد بهتر است او را بحال خودش بگذاري، و بعد بطرف ميزان الحراره اي كه در كنار گنجه روي ديوار نصب شده بود رفت و پس از نگاهي كه به آن انداخت گفت:
- واي! صبح به اين زودي حرارت صد و ده هم بيشتر است. سپس دوباره بطرف ميز آمد اما هنوز ننشسته، برخاست و مثل اينكه، چيزي بخاطرش آمده باشد، جيم را صدا كرد.
بعد از چند دقيقه جيم در ورودي را بهم زد و وارد شد بابا چيه، چكار داريد.
گري با قيافه مخصوصي پرسيد: ببينم اين دختره كلاه قرمز چند سال دارد.
جيم درحاليكه با همان حالت دوباره بطرف، در خروجي برمي گشت: چه ميدانم، بايد شانزده- هفده سال داشته باشد.
گري پس از شنيدن سن دخترك لبخندي زد و دوباره در صندلي خود جاي گرفت و ديگر سخني نگفت.

پس از چندي در باز شد و جيم درحاليكه عصبانيتش تا اندازه اي تخفيف يافته بود وارد شد و بي آنكه درباره كار دي شبش حرفي بزند روي صندلي نشست و بعد از لحظه اي پرسيد.
- پاپا راستي دي شب چرا اينقدر از اطاق ليزا صداي پا مي آمد؟
- چه مي دانم، شايد اطاقش را تميز مي كرد.

جيم به حال اعتراض گفت: - ولي من پيش از اينكه او بيايد اين كار را كرده بودم، ديگر احتياجي به اين كار نداشت.
گري كه تا آنوقت روي صندلي خود نشسته بود با ناراحتي از جا برخاست و گفت: دخترها وقتي ناراحت هستند اكثراً گريه مي كنند ولي ليزا در اين مواقع بي خودي كار ميكند، شايد دليلش اين بوده.

جيم گفت: - راستي حالا چكار مي كنيد ليزا هم كه برگشت.
- نميدانم ديگر مغزم كار نمي كند.
نوح گفت: - بهتر است موضوع را با خودش در ميان بگذاريد.
گري بعد از كمي فكر درحاليكه انگشتانش را محكم به پيشانيش فشار مي داد گفت: - نه، من نميتوانم اين كار را بكنم. وانگهي خيال مي كنيد نمي داند چرا او را بخانه عمويش فرستاديم؟ جايي كه سه پسر هم سن او وجود دارد.
در اين موقع جيم از جا برخاست تا بيشتر به پدرش نزديك شود و سپس گفت:
- مي داند يا نمي داند، شما پدرش هستيد، و بايد به او بگوييد كه كم كم پير مي شود و بايد تا دير نشده شوهري براي خود دست و پا كند.
- نه ! من نمي توانم اين حرف را به او بزنم، ممكن است خيال كند مي خواهم خود را از دست او راحت كنم.
نوح گفت: راست است، احتمال چنين فكري، آنهم براي ليزا بسيار است. بهتر است اصلا حرفي نزنيم و برويش نياوريم. بطوريكه گفتيد، او خودش ميداند چند سال دارد و هنوز خبري از ازدواج او نيست و بايد بفكر چاره باشد.

پس از آنكه گري و جيم هر دو حرف نوح را قبول كردند، ساكت شدند. سكوتي غمناك همه جا را فرا گرفت و هر كدام به تنهايي در فكر آتيه ليزا بودند كه ناگاه صداي بهم خوردن در اطاق ليزا سكوت را در هم شكست.
ليزا كه در حدود بيست و نه سال داشت، دختر بلند بالا و لاغر اندامي بنظر مي آمد. صورت استخواني او و چشم هاي نزديك بين و در عين حال زيبايش كه در زير عينك قطوري پنهان شده بود، او را از اينكه روزي بتواند زندگي شيريني تشكيل دهد بكلي نااميد كرده بود. البته او آشپزي را خوب مي دانست و روي هم رفته زن خانه دار خوبي بود و خياطي را نيز در زمان حيات مادرش بخوبي ياد گرفته بود. سخنش گرم و رفتارش بي اندازه مودبانه بود، ولي بايد گفت در نوميدي خود چندان هم اشتباه نكرده بود. زيرا با همه اينها، با همه اين هنرها و اين زيبايي ساده و كافي، باز يك چيز كم داشت، يك چيز اصلي و اساسي كه بدون آن نميتوانست مانند يك دختر عادي زندگي و شوهر كند. بلي حتما هم چيزي كم داشت. چون زنها در جواني وقتيكه باصطلاح دم بخت هستند، گذشته از كار و خانه داري، در عوالمي مخصوص بخود فرو ميروند. وقتي بچشمهاي آنها بدقت نگاه كني، در انتهاي آن گيرايي و شگفتي خاصي ديده ميشود. اغلب با خود راجع بآينده و مرد دلخواه خود فكر ميكنند و تا آنجا كه ممكن است مي كوشند كه خود را زيباتر و طنازتر جلوه دهند. ولي ليزا دختر ساده مزرعه نشين، گويي در خوابي طولاني بود. شايد خودش هم از اين عيب آگاه بود و در رفع آن مي كوشيد، ولي فايده اي نداشت. طرز راه رفتن او، روحيه او، و شايد قيافه ساده و در ضمن جدي او نميگذاشت كه مردي باو نزديك شود و آرزوي او و خانواده اش برآورده گردد.

چون اگر چندي ديگر طول مي كشيد و سن او بالاتر ميرفت ديگر بهيچ وجه نميتوانست كاري كند.
صداي پاي ليزا روي پله هاي چوبي ديگران را متوجه آمدن او كرد.
- سلام پدر، سلام نوح، حالت چطوره جيم.
گري- سلام عزيزم.
نوح و جيم- سلام، ليزا سلام، چطوري؟
- بسيار خوشحالم كه دوباره بخانه برگشته ام.
گري- آره، ما هم الان همين حرف را ميزديم كه از آمدن تو بسيار خوشحاليم.
ليزا- ببينم، خبري از باران نيست من ديشب خواب ديدم كه پس از صداهاي پي در پي آسمان، باران تندي شروع شد و همه ما زير آن ايستاده بوديم و از خوشحالي فرياد مي زديم. صداي رعد و برق آنقدر عجيب بود كه گوئي كسي به طبل مي كوبيد. متأسفانه من از وحشت صداي آن از خواب پريدم.

نوح- آخر صداي رعد و برق چه ربطي به طبل دارد.
ليزا- نميدانم، گفتم كه خواب ديدم. دليلي ندارد كه ربطي بهم داشته باشند.
جيم- خوب وضع سويت ريور چطور بود؟
ليزا- گرمتر از اينجا، خيلي گرم.
گري- ببينم عمو ند و عمه ايوي در چه حال بودند؟
در آن هنگام كه جيم به خيال خود فرصتي بدست آورده بود، پيش از آنكه ليزا بتواند جواب پدرش را بدهد با لحن محكمي پرسيد: راستي پسر عموها را هم ديدي؟ چطور بودند؟
ليزا- بله. اتفاقاً چه بزرگ شده اند.
نوح- ليزا بگو ببينم بين پسر عموها كداميك از همه بهتر بود.
ليزا بعد از اينكه ظاهرا كمي فكر كرد و گفت: خيال ميكنم ريك، آره، او از بقيه بهتر بود.
گري- هيچ موقع اسم برادرزاده هايم را خوب ياد نگرفتم بگو ببينم ريك كدام يكي است؟
ليزا درحاليكه معلوم بود اجبارا خود را خوشحال وانمود ميكرد گفت: آنكه موهاي زردي دارد. اتفاقاً از همه هم با ادب تر و مهربانتر بود.
جيم- اينطور كه معلوم است از ريك خوشت آمده. مگرنه ليزا؟
ليزا- اوه من ديوانه ريك هستم. او هم بمن علاقه دارد و از من تقاضاي ازدواج كرد.

در اين موقع گري و نوح و جيم هر سه با شگفتي و در عين حال با خوشحالي توي حرف هم دويدند ولي گري موفق شد و پرسيد: راست ميگويي ليزا، خوب بگو ببينم.
ليزا هنوز حرفي نزده بود كه جيم درحاليكه تقريباً نيم خيز شده بود با عجله پرسيد:
- خوب تو چه گفتي قبول كردي.
ليزا- البته، البته به او گفتم كه حاضرم پس از آنكه كودكستان را تمام كرد، با هم عروسي كنيم چون هنوز ده سالش هم تمام نشده.

تا چند دقيقه همه ساكت بودند و كسي حرف نزد تا دوباره ليزا شروع به سخن كرد و با چشماني اشك آلود چنين ادامه داد:
- چرا مي خواهيد حقيقت را از من پنهان كنيد. بخدا من ميدانم چرا مرا بمزرعه عمو ند فرستاديد. چون عمو ند شش پسر دارد و سه تاي آنها مثل من بسن ازدواج رسيده اند، ولي متأسفم خيلي هم متأسفم زيرا تمام خرج هاي شما، پول بليط قطار، خرج سفر، و لباسهاي تازه ايكه براي من خريديد همه بي فايده بود. بي فايده.

نوح- مثل اينكه خيلي ناراحتي، مگر در آنجا اتفاق بدي رخ داد
ليزا- نه خير، هيچ اتفاقي روي نداد هيچ اتفاقي. از اين بدتر هم مگر ممكن بود بشود؟
گري- آخر چكار كردي كجا رفتي؟
- سه چهار روز اول بيشتر در اطاق خود بودم.
نوح- چرا؟
- براي اينكه از رفتم به آنجا ناراحت بودم. خيلي هم ناراحت. از خيال پوچي كه بسر داشتم. همه اهل خانه مي دانستد چرا به آنجا رفته بودم و من نميتوانستم اين همه ناراحتي را تحمل كنم. آنها مرا چنان ورانداز مي كردند كه گويي مي خواستند جنسي را بخرند و بعد مثل اينكه باب ميلشان نباشد از من دور مي شدند و به همين جهت من فقط موقع غذا خوردن از اطاق بيرون مي آمدم و بعد از آن هم فوري به اطاق برمي گشتم. يكشب كه بنا بود با خانواده آن ها براي رقص به باشگاه برويم خود را تا اندازه اي آرايش كردم، بهترين لباسهايم را پوشيدم و براي خوردن شام به ناهار خوري رفتم. پسر عموها از ديدن من خنده تمسخرآميزي كردند و بعد وقتي كه غذا تمام شد تا پسر بزرگ خانه كه من روي او بيشتر حساب مي كردم با لحن جدي از من پرسيد:

- اوه راستي ليزا خانم ممكن است سوالي از شما بكنم؟
من هم بخيال اينكه كار درست شده و سوال مقدمه نزديكي بيشتر است با احترام گفتم:
- خواهش مي كنم بفرماييد
بعد از كمي مكث گفت- ميخواستم بدانم وزن شما چقدر است؟ و با لبخند كوچكي گفت: البته منظورم وزن بدون استخوان است
جيم با عصبانيت:- تف، تف. خوب تو چه جواب دادي؟ ليزا كه ديگر از ناراحتي اشك در چشمانش حلقه زده بود با تندي جواب داد:
- از جاي خود برخاستم و گفتم: آقاي تام خوب گوش كنيد من پنجاه كيلو وزن دارم، قدم هم صد و هفتاد سانتيمتر است و در ضمن دندان هايم هم مال خودم مي باشد. آيا سوال ديگري داريد؟
نوح- همانطور كه خودت گفتي، شايد مي خواسته سر صحبت را باز كند.
ليزا با قيافه اي عصباني كه حاكي از گله بود گفت:
بلي، وقتي فهميديد كه چگونه سر صحبت را محكم بستم.
گري- خوب جوابي به او دادي. بعد چه شد؟
- آري! پس از چند دقيقه، يكي از بچه ها از عمو پرسيد: ماساچوست كجاست و چون هيچ كدام نميدانستند من مجبور شدم كاملاً وضع جغرافيايي ماساچوست را شرح دهم ولي مي دانيد بعد از آنكه حرفم تمام شد پسرها چه گفتند؟
ليزا خانم ممكن است خانم معلم خوبي بشوي، نه چيز ديگر.

ناگهان به ياد دوران دبيرستانم افتادم. يادم آمد يكروز يكشنبه كه تمام مدرسه با هم براي رقص دعوت داشتيم، بله درست يادم آمد، هر دختري با پسري كه بيشتر مورد علاقه اش بود شروع برقصيدن كرد. ولي هيچ كس با من نرقصيد. هيچكس، حتي يك نفر بمن نگاه هم نكرد كه تا اندازه اي خوشحال بشوم. نميدانم چرا؟ و بعد بآرامي ادامه داد: براي اينكه آن صحنه در جلو چشمانم تكرار نشود تصميم گرفتم كه آنشب با آنها برقص نروم و اينكار را هم كردم و تنها در خانه ماندم. من بدبختم.

گري با اينكه موضوع را عوض كند گفت:
- خوب ليزا كه ريك كوچك خيلي بتو علاقه داشت.
- بله پدر، روز آخر هم كه مي خواستم آنها را ترك كنم دنبال من مي دويد و مي گفت ليزا تو زيباترين دختري هستي كه ديده ام. تو را خيلي دوست دارم.
گري- بله خيال ميكني اشتباه كرده، تو زيبا هستي، بله ليزا كه غم و اندوه از صورتش مي باريد گفت: بس كن پدر. بس كن.
- بخدا راست ميگويم. من تو را زيبا مي بينم همه ما تو را زيبا مي بينيم، همانطور كه ريك هم تو را زيبا ديد.

ليزا كه ديگر از موضوع خسته شده بود با قيافه اي مايوسانه گفت: - بله، ولي برادر بزرگش چي؟
- شايد تو خودت نخواستي، او هم تو را زيبا ببيند.
ليزا با حالتي حق بجانب: بخدا ميخواستم، بخدا سعي هم كردم، ولي نشد. اصلا من بدبختم.
جيم: ليزا اشتباه ميكني همانطور كه پاپا گفت، تو نمي خواستي او زيبائيت را ببيند، تو اصلا به او فرصت ندادي كه بتو نگاه كند. با اين عينكي كه بر چشم داري، با اين كتاب هائي كه هميشه در حال خواندن آنهائي، او نتوانسته است تو را ببيند. تو اصلا مثل اينكه ميترسي خود را، آنطور كه هستي به مردها نشان دهي و با آنها حرف بزني.

- شايد حق با تو باشد جيم. من با اين قيافه نامطلوب بله ممكن هم هست كه بترسم خود را واقعاً آنطور كه هستم نشان دهم، چون خيال نمي كنم كسي يعني مطمئنم كسي از من خوشش نخواهد آمد.
گري- خوب ديگر بهتر است موضوع را فراموش كنيد، ليزا تو هم بهتر است صبحانه ات را تهيه كني. اوه راستي يادم رفت بگم امشب مهمان داريم. من و بچه ها ميخواهيم راك را كه معاون كلانتر است براي شام دعوت كنيم. بهتر است غذاي خوبي درست كني.
جيم- در ضمن بد نيست اگه لباس قشنگيم بپوشي راك مرد خيلي خوبيه. ليزا كه از همان اول مي دانست چرا ميخواهند راك را كه مردي مجرد بود دعوت كنند از كوره در رفت و گفت:
- پدر خواهش مي كنم او را دعوت نكن. چرا ميخواهي كاري را كه ممكن نيست صورت بگيرد شروع كني.

- عجب من مي خواهم يكي از دوستانم را دعوت كنم، بتو چه مربوط است. اصلا كسي اسم تو را نخواهد آورد. ما با او راجع به يك پوكر دوستانه صحبت خواهيم كرد و بعد او را دعوت خواهيم نمود مگر چه عيبي دارد؟
- نه نه پدر ديگر نمي خواهم براي من دنبال شوهر بگرديد.
- تو خيال ميكني اگر كسي بخانه ما بيايد چيزي از تو كم ميشود، غرور تو آنقدر زياد است كه بتو وقت فكر كردن نمي دهد. بله فقط غرور. غرور.
ليزا كه كمي آرامتر شده بود گفت:
- پدر اگر ميخواهي كسي را دعوت كني اشكالي ندارد. فقط راك را دعوت نكن، چون او حتي نمي داند كه دختري بنام ليزا در روي زمين وجود دارد يا نه.
- جيم، اشتباه ميكني او ميداند من مطمئنم.
- در هر حال من از او خوشم نمي آيد، اصلا از قيافه او كه هميشه در حال فكر كردن است خوشم نمي آيد.
- گري- ليزا چرا دروغ ميگوئي، تو تابحال بمن دروغ نگفته بودي اينبار هم راست بگو. آيا راك را دوست داري يا نه؟
ليزا با صورت قرمز شده اش گفت:
- مسخره است، مسخره است. پدر خجالت دارد اين چه سوالي است ميكني، ديوانه ام كردي، بس كن.
- ليزا از تو مي خواهم مثل آنوقت ها كه بچه بودي و تمام سئوالات مرا بدرستي جواب ميدادي به اين سوال هم جواب بدهي آره يا نه.

ليزا كه ديگر در حال گريه كردن بود يكباره مثل اينكه بغضش تركيده باشد در حاليكه فرياد ميكشيد، گفت:
- خوب بله، بله، برو دعوتش كن، برو ببينم چه ميكني بله او را دوست دارم، ولي، ولي.
- خوب پس ما مي رويم تو غذا را درست كن.

اطاق كلانتر كه تقريباً در مركز ده، محلي كه چندين مغازه عمده فروشي و يك دكان سلماني بچشم ميخورد قرار داشت. در اين روزهاي گرم و خشك، ساكت و آرام بنظر ميرسيد و بجز خود كلانتر و معاونش راك كسي ديگر در آن ديده نمي شد. راك هم بيشتر مواقع كه كلانتر در پشت ميزش در حال چرت زدن بود روي پله هاي جلوي اطاق مي نشست و با خود فكر ميكرد. او مردي تنها بود، قيافه جدي داشت، كم حرف ميزد و خوشش نمي آمد كسي با او صحبت كند. صورت خشن و مردانه اش كلانتر و بقيه دوستانش را خسته كره بود. با اينكه سي و چند سال داشت، ابروان درهم رفته اش نشان مي داد كه از اول عمرش تا بحال هيچ نخنديده و يا اگر هم روزي دل و دماغي داشته و اهل زندگي بوده، گرفتاري و نوميدي، حتي آثار آن را هم از بين برده بود. او و كلانتر هر دو در اطاق نشسته بودند. راك كه غالباً بعد از هر چند سوال كلانتر ، يكبار جواب ميداد گفت:

- ببين كلانتر من كه گفتم فعلاً احتياج به سگ ندارم.
كلانتر كه پيرمردي مهربان و با محبت بود گفت: - راك، باور كن از تو پولي نمي خواهم.
- اين موضوع را ميدانم ولي با اين وضع مايل به داشتن سگ نيستم.
- آخر راك وقتي تو او را هنوز نديده اي، چگونه ميتواني بگوئي كه نمي خواهي.
- ولي من قبلاً سگ هاي زيادي ديده ام و اصلا از سگ خوشم نمي آيد.
- ولي باور كن اين سگ با سگ هاي ديگر فرق دارد. خيلي سگ خوبي است، اگر بداني چقدر باهوش است، چقدر مهربان است، مثلاً وقتي شب تنها در خانه نشسته اي و پايت هم برهنه است با قيافه دوست داشتني ميايد و انگشت پايت را با دندان ميگيرد و كمي، همانقدر كه تو خوشت بيايد، فشار ميدهد و آنقدر با تو بازي ميكند كه همانجا در نزديكي تو خوابش ميبرد. خوب چطوره قبولش كردي؟
- اينطور كه ميگوئيد مثل اينكه سگ خوبي است ولي نه. من آنرا نمي خواهم.
- ديگر داري مرا ناراحت ميكني، ببين جانم، آخر صحيح نيست اينقدر تنها باشي، فقط يك قوري چاي و يك تختخواب كه نميتواند يك زندگي درست كند، در ثاني فرض كن زن گرفته اي مگر چه اشكالي دارد اين سگ هم با تو زندگي كند.

راك، كه ديگر معلوم بود حرف آخرش را مي زند، گفت: اين ها را گفتيد، ولي من سگ نمي خواهم.
- پس بگو از حيوانات بدت مي آيد و راحتم كن.
- نخير كلانتر ، بدم نميآيد قبلا هم يك ميمون داشته ام.
- ها، تو سگ را با ميمون مقايسه كردي، ولي نه، سگ با اون حيوان فرق داره، اين سگه اون ميمونه، خوب نگفتي آخر چي بسر ميمونه آمد؟
- يكروز صبح از منزل فرار كرد و ديگر برنگشت.
- بله حدس ميزدم، ولي آيا تا بحال ديدي يا شنيدي كه يك سگ صاحبش را ترك كند؟ نه نه، ممكن نيست اشكال اينجاست كه تو تا بحال سگ نداشته اي وگرنه حتما اين سگ را قبول مي كردي.
- اتفاقاً سگ هم داشته ام.
- كي! سگ داشتي؟ پس چرا من نديدم.
- وقتي كه بچه بودم، سگ خوبي هم بود و من زياد دوستش داشتم.
- بگو ببينم اسمش چي بود.
- اسمش؟ خوب، سگ بود.
- منظورم اسم اوست.
- گفتم كه اسمش سگ بود.
- آخر اسم سگ را كه نمي شود گذاشت سگ، حتما او را دوست نداشته اي وگرنه اسمي برايش پيدا مي كردي.
- مگر چه اشكالي دارد كه اسم سگ، سگ باشد من هر وقت كه او را با اين اسم صدا مي كردم فوري مي دويد.
- خوب حتماً بدبخت از بي توجهي تو مرد، اينطور نيست؟
- نه بيچاره زير گاري رفت و مرد و ديگر هم نمي خواهم سگ داشته باشم، نه حالا، نه هيچوقت، نه اينكه فكر كنيد ناراحتم. بلكه خيلي هم از لطف شما متشكرم، ولي من سگ نمي خواهم.

كلانتر كه خيلي دلگير شده بود با قيافه اي مايوسانه گفت: خوب اشكال ندارد شايد بعد عقيده ات را عوض كردي. در هر حال اين سگ مال توست و بعد درحاليكه كلاهش را سر مي گذاشت گفت: بهتر است من بروم سري به اطراف شهر بزنم.

بعد از رفتن شريف راك كه كمي راحت شده بود از جاي برخاست، پس از چند دقيقه اي جستجو يك سوزن و يك كلاف يخ از پشت مخزن مخصوص اسلحه پيدا كرد و بعد دوباره روي صندلي خود جاي گرفت و سپس همانطور نشسته، پيراهن خود را كه پارگي بزرگي در زير بغلش بچشم ميخورد از تنش بيرون آورد و با سعي و دقت مثل يك زن كهنه كار مشغول دوختن آن شد، ولي هنوز سوزن سوم را نزده بود كه صداي ناهنجار تلفن كهنه اي كه در روي ميز قرار داشت او را بخود آورد.

- الو، الو، راك معاون كلانتر ، كاري داشتيد؟ خوب خوب گفتيد اسمش چيه؟!ها، جانسون ببينم، مسلح است؟ منظورم اينست كه تفنگ دارد؟ خوب آره، اگر توانستيد هر چه زودتر عكس او را براي ما بفرستيد، كسي را كشته؟ ها، نمي دانيد، فقط مي دانيد كه كلاه برداره، خوب، خداحافظ.

گوشي را بجاي خود گذاشت و دوباره مشغول دوختن شد، اما قبل از اينكه بتواند پارگي را كاملا بدوزد در باز شد و آقاي گري و دو پسرش نوح و جيم وارد شدند. راك درحاليكه خود را جمع و جور مي كرد.
- سلام گري، سلام.
گري و پسرانش هم با حالتي احترام آميز خم شدند و سلام كردند.
بفرمائيد، راستي طرف هاي شما اثري از باران نيست؟
نوح گفت: نه داداش، باران كه چه عرض كنم، يك قطره آب هم پيدا نمي شود.
راك- ببينم سويت ولي چطور است؟ شريف مي گفت كه ليزا تازه از آنجا آمده.
گري: آره ليزا آنجا بود، ولي اينطور كه تعريف مي كند بايد گفت صد رحمت به اينجا، چون ليزا مي گفت خيلي گرم است.
راك: به هرحال اميدوارم كه به او خوش گذشته باشد.
جيم با قيافه اي كاملا جدي گفت: آره خيلي هم خوش گذشته است خيلي زياد.
گري: راستي راك با بازي پوكر چطوري؟ تازگي ها پائي سراغ نداري؟
- گفتي پوكر؟ نه، من زياد از پوكر خوشم نمي آيد. اطلاعي هم راجع به بازي كن هاي آن ندارم.
جيم، با لحني مسخره آميز: خوب، كه از پوكر خوشت نمي آيد، ببينم، دوست داري تف كني تو رودخونه.

راك كه از شوخي جيم ناراحت شده بود حرفي نزد.
گري: ما مي خواستيم تو را دعوت كنيم كه شب شام را با هم بخوريم و شايد هم اگر مايل بودي بازيي بكنيم تو اين هواي گرم هرچه انسان تنهاتر باشد گرما را بيشتر حس ميكند.
- من مدتها قبل بازي را ترك كرده ام، و علاقه اي هم ندارم دوباره از سر بگيرم.
جيم نميخواهيم پولت را ببريم، فقط كمي تفريح... و بعد كه ديد راك با سر علامت مخالف داد گفت: - خوب پس از اين هم خوشتان نمي آيد و سپس كه متوجه سوزن دست او و پارگي پيراهنش شد اضافه كرد: آقاي معاون، مثل اينكه مشغول دوخت و دوز بوديد.

- آره جيم پيراهنم پاره شده بود و داشتم آنرا مي دوختم. من از وقتيكه زنم را طلاق داده ام هميشه خودم تمام كارهايم را انجام مي دهم.
جيم كه باز خيال شوخي داشت شروع بخنديدن كرد و بعد گفت: - ولي ما راحتيم چون ليزا را داريم و احتياجي به اينكه خودمان از اين كارها بكنيم نيست.

- بله خيلي خوبه كه آدم يك خواهر داشته باشد.
- فرقي ندارد، يا يك چيز ديگر.
- راستي ليزا از سويت ولي تنها برگشت يا با كسي آمد.
گري: بله. مگر بنا بود با كسي بيايد، او تنها رفت و خوب، تنها هم برگشت.
- اينكه دليل نمي شود، من يكروز تنها رفتم به كانزاس، ولي با يك ماديون برگشتم، آره از اونجا خريدمش. و بعد با لحني تمسخرآميز گفت ليزا هم ممكن بود آنجا، چيزي براي خودش پيدا كند.

جيم كه در اين موقع زياد عصباني شده بود با صداي بلند گفت: - نخير، اشتباه نكن او نرفت كه چيزي بياورد، فهميدي؟
- ناراحت نشو اين فقط يك سوال دوستانه بود. دلخوري ندارد.

گري هم با اينكه از حرفهاي راك بدش آمده بود ولي با خونسردي رو به جيم كرد و گفت: - راك راست مي گويد، جاي عصباني شدن نداشت، هميشه اينطوري، من هم صد بار گفته ام اينقدر بداخلاق نباش.
تو روزي چندين دفعه عصباني مي شوي و بعد رو به راك كرد: - آخر اين پسر بجاي اينكه در اين دوره و زمونه بگردد و براي خودش دوست و رفيقي دست و پا كند آنها را به خانه بياورد و با آنها معاشرت كند، با مردم دعوا راه مياندازد و آنها را از خود دور مي كند.

جيم كه اين موقع متوجه عمل خود شده بود در حاليكه سعي ميكرد خونسردي خود را حفظ كند گفت: - راك من از شما معذرت ميخواهم بايد ببخشيد من هم منظوري نداشتم، خوب چطوره براي اينكه كاملاً رفع دلخوري بشود شب را بمنزل ما بيائي.
گري: آره خيلي خوبه
نوح: راست ميگويد، براي رفع كدورت بد نيست.
نه نميتوانم، همين حالا تلفن كردند كه يك كلاه بردار مسلح همين دور ورهاست من بايد مواظب باشم.
جيم: اينا حرفه. يارو كه روز اول هنوز نرسيده كلاهبرداري نمي كنه. در ثاني از كجا معلومه كه طرف خانه ما نيايد؟
راك: نه دليلي هم نداريم كه اينورها نيايد، حالا امشب را بگذاريد باشد بعداً هر ساعت وقت كردم سري ميزنم.

جيم كه فهميده بود ديگر تيرشان بسنگ خورده گفت: پدر، به بينيد تقصير من نيست، شما مي گوئيد با مردم دوستانه رفتار كن مي بينيد كه من هم سعي ميكنم، ولي آنها نمي خواهند. ديديد كه من دعوت هم كردم.
در اين حال گري مي خواست حرفي بزند ولي راك مجال نداد و با عصبانيت گفت: - جيم باور كن من هم ميخواهم رفتارم دوستانه باشد و بخانه شما هم بيايم ولي ميداني اشكال سر چيست؟ من نمي خواهم عروسي كنم.

يكباره همگي ساكت ماندند بجز جيم كه ديگر اختيار خود را از دست داده بود با صداي بلند گفت: حرف دهنت را بفهم، آخر كي تو را براي ازدواج با ليزا دعوت كرد. زود حرفت را پس بگير.
- من حرف بي حساب نمي زنم و وقتي هم زدم، پس نمي گيرم. جيم گفت: پس بگير. و با دست راست خود يك مشت محكم براي او انداخت. اما راك كه هميشه سر و كارش با زد و خورد بود به خوبي توانست دفاع كند و قبل از اينكه مشت جيم بصورتش نزديك شود خود را كنار كشيد و در همان حال با يك ضربه محكم، زير چشم او را جابجا كرد.

جيم كه تا اندازه اي از خود بيخود شده بود كمي به عقب رفت اما نوح او را گرفت.
نوح مردي قوي و بلند هيكل بود و بخوبي از عهد راك برمي آمد، ولي با اين وجود كاري نكرد. در حاليكه جيم را با چشم كبودش از آنجا بيرون ميبرد با صدائي خشن گفت: - حيف كه تا اندازه اي جيم مقصر بود وگرنه كتك حسابي خورده بودي راك و بعد هم با جيم از اطاق خارج شد.

ولي گري كه از شدت عصبانيت صورتش برافروخته شده بود همانطور روبروي راك مانده و مستقيماً به چشمهاي او نگاه مي كرد.
- حق نبود او را ميزدم، گري معذرت مي خواهم.
- اوه اشكالي ندارد و فقط چيزيكه هست بايد بداني كه تو اين دعوا را باختي.
- چطور! نفهميدم.
- بله تو باختي، خيلي هم باختي، به ببينم اگر به خانه ما آمده بودي چه مي شد، از تو چه كم ميشد؟
راك با عصبانيت گفت: موضوع سر آمدن بخانه شما نبود، اشكال سر ليزا بود. ميداني من احتياجي بزن ندارم. خودم همه كارامو ميكنم. ديدي لباسم را دوختم، هر كاريكه احتياج بدست زن داشته باشد شخصاً انجام ميدم، همه چيز را خودم تعمير ميكنم خودم.

- بله ميدانم خودت تعمير ميكني، ولي بايد بگويم كه تو بيشتر از اينها محتاج تعميري ؛ خودت، بله، شخص خودت تعمير لازم داري. كسي كه جواب دعوت يك خانواده را كه به او محبت كرده اند و مي خواسته اند در صورت امكان او را در ميان خود ببينند اينطور بدهد انصافا هم احتياج به تعمير دارد، تعمير اساسي، من نمي دانم تو با اين اخلاقت چطور زندگي مي كني، آيا از آن لذت هم مي بري آيا دوستي داري؟ آيا دلسوزي داري؟ نه، البته كه نه. شخص متكبري مثل تو اينقدر خودخواه و نفهم نبايد اصلا زندگي كند تا چه رسد به اينكه به او خوش بگذرد يا نه.

گري درحاليكه معلوم بود ديگر دهانش خسته شده است سرش را پائين انداخت و بطرف در خروجي رفت اما هنوز كاملا خارج نشده بود كه سر خود را برگرداند و با لحن مطمئن و محكم، ولي در ضمن آرام و دوستانه گفت: - تعمير! تعمير اساسي پسرم، خيلي هم لازم داري.

ليزا تا اندازه اي وضع غذا را روبراه كرده بود و مشغول پوشيدن لباسش بود. غالب لباسهائي كه مي پوشيد به اندام لاغر و بلند او نمي آمد و مجبور بود هميشه قبل از پوشيدن لباس قدري فكر كند و اكثر اين فكر كردن جلوآينه صورت مي گرفت. ليزا به خود نگاه مي كرد، چشمهاي آبي زيبايش حالتي مخصوص بخود داشت صورت استخواني او كه همواره پر اخم و در فكر فرو رفته بود نشاني از پاكي و در ضمن غرور دروني او داشت اين بار لباس بلندي كه تا اندازه اي او را زيبا كرده بود انتخاب نمود و آنرا بر تن كرد. مثل اينكه حس مي كرد چيز تازه اي اتفاق خواهد افتاد، خنده اي شيرين و دوست داشتني بر لبانش نقش بست با عجله خود را مرتب كرد و از اطاق خواب بيرون دويد و از پله ها پائين آمد، سري به غذا زد و بعد شروع بچيدن ميز غذا نمود.

بشقاب ها را روي ميز گذاشت، فكري كرد و بعد بطرف گنجه ايكه در مقابل در ورودي قرار داشت دويد و يك بشقاب و قاشق از آن بيرون آورد، آنوقت ميز را براي يك شام پنج نفري آماده ساخت. تقريباً تمام كارها درست شده بود كه در باز شد و گري و نوح وارد شدند.

- سلام.
- سلام باين زودي برگشتيد؟ واي، اگر راك هم بخواهد به اين زودي بيايد چكار كنم، هنوز حتي كيك هم سرد نشده و غذا خوب جا نيافتاده.
- نه نه، نگران نباش، او به اين زودي نمي آيد.
- لابد قرارتان ساعت هشت است، خوب است تا آنوقت همه چيز كاملا حاضر است، همين طوره؟

نوح و گري هر دو ساكت ماندند و هيچ كدام در صدد جواب گوئي برنيامدند، ليزا هم متوجه جريان نشد، اما در همان هنگام در باز شد و جيم وارد راهرو شد، زير چشم چپش چنان كبود و ورم كرده بود كه قادر به باز كردن آن نمي شد.

ليزا: واي چه شده جيم چكار كردي بعد بطرف او دويد و به زير چشم او خيره شد و گفت خاك بر سرم، چرا حرف نمي زني آخر كه تو را به اين روز انداخته بگو ببينم ولي جيم بدبخت كه نمي دانست چه بگويد، در حاليكه بطرف گري و نوح كه در گوشه اي ساكت ايستاده بودند نگاه مي كرد، بي حرف ايستاد.
گري: ليزا چيزي نيست شوخي كرده اند.
جيم: پاپا باور كنيد اگر براي خاطر شما نبود دندانهايش را خرد مي كردم.

ليزا كه تا اندازه اي متوجه جريان شده بود ناراحت و آشفته رو به نوح كرده و گفت: نوح ممكن است بگوئي كي جيم را باين حال درآورده و چرا؟
نوح: والله، راستش با راك دعوا كرده و باور كن تقصير خودش بود و راك كاري نداشت. چون او دعوت ما را رد كرده بود جيم خواست تشكري كرده باشد، ولي او هم خدمتش رسيد.

چشمان ليزا پر از اشك شد بغض گلويش را گرفته بود نمي دانست چه بگويد، ناگهان در حاليكه بلند بلند گريه مي كرد بطرف جيم دويد و او را بوسيد و بعد با صداي دورگه گفت: - بله حق هم دارد، حتما هرچه دلش خواسته بمن هم گفته. حتما گفته كه من از اين دخترك زشت و بي قواره بيزارم، حتما گفته كه قيافه اش مثل يك كفش كهنه است.

گري: نه باور كن راجع به تو حرفي نزد
جيم: پاپا راست مي گويد اصلا راجع بكفش كهنه حرفي نزد.
ليزا: نمي دانم چرا بايد من اينقدر بدبخت باشم.
جيم: ليزا با اينكه من كتك خوردم ولي به راك حق مي دهم. ميداني مردها زن هاي جدي و خشكي مثل تو را نمي پسندند.
ليزا با عصبانيت: مي خواهم مردها بميرند و اصلا ديگر فكرشان را هم نكنم. مگر چه اشكال دارد اگر براي هميشه در خانه خودمان بمانم. من از مردها بدم مي آيد. از آنها نفرت دارم.

مدتي به سكوت گذشت كسي حرفي نزد هر يك در افكار خود فرو رفته بود كه ناگهان در خانه بوسيله شخصي باز شد.
نوح: صداي در آمد
جيم: حتما باد بوده.
ولي پس از چند ثانيه بدنبال آن، در ورودي راهرو هم به آهستگي كنار رفت و مردي بلند قد و رشيد درحاليكه براي وارد شدن، كمي خود را خم كرده بود، با چابكي در درگاه ظاهر شد و بعد مثل اينكه خيال رام كردن آنها را داشته باشد چند قدم جلو آمد، چوب دستي زيبا و كوچكي در دست راست داشت و با دست ديگرش كلاه خود را برداشت. او بيل استاربوك بود، مرديكه حرف ميزد و جادو مي كرد. مردم را در هر حال و وضعي نصيحت مي نمود و روي هم رفته با بيان زيبايش زندگي خود را روبراه ميكرد شايد كمتر كسي مثل او در اين جهان يافت شود. او كلاه خود را روي ميز گذاشت و گفت: - آقا پسر، گفتيد باد؟ اگر در اين منطقه باد بود كه شما باين بدبختي دچار نمي شديد.

نوح: تو كه هستي؟
استاربوك با كمي تأمل دوباره شروع بحرف زدن كرد: اسم من استاربوك است و بعد رو به ليزا كرد و در حالي كه او را ورانداز مي كرد با لبخند مردانه اي گفت: سلام خانم زيبا، معذرت ميخوام كه در اين موقع مزاحم شده ام. اوه چه لباس زيبائي، حتما عازم جشن هستيد.
ليزا: نخيز آقا جائي نمي رويم، ولي بهتر بود قبل از ورود در مي زديد.
- خانم، بهتر است بدانيد كه اگر كمي محكم تر در مي زدم مطمئناً آنرا مي شكستم، شما آنقدر مشغول داد و بيداد بوديد كه صداي توپ را هم نمي شنيديد آنوقت ميگوئيد بهتر بود قبل از آمدن در ميزدم.

گري: چيه آقا آيا كاري براي شما مي توانم انجام دهم؟
استاربوك: متأسفم از اينكه سئوالتان كاملا نابجاست. بهتر است از من بپرسيد كه آيا، ميتوانم كاري براي شما انجام دهم.
نوح: خيال نمي كنم ما كسي را خواسته بوديم كه برايمان كاري انجام دهد.
استاربوك: بله، ميدانم، اينكار را نكرده ايد ولي مي بايستي ميكرديد. شايد ندانيد كه بيشتر از چند روزي نمي توانيد طاقت بياوريد در حال حاضر از گله بزرگتان، تعداد كمي گاو باقي نمانده و آنها هم در شرف مرگند. ميدانيد چه چيزي اينها را به اين روز انداخته؟ بي آبي، نباريدن باران، و بعد درحاليكه بچشم كبود شده جيم نگاه ميكرد گفت: خوب كداميك از شما صاحب مزرعه هستيد؟

نوح: بهتر است بنشينيد. در ضمن پدرم گري صاحب مزرعه است، ولي من آنرا اداره ميكنم.
- خوب، پس من بايد با شما صحبت كنم.
- اسم من نوح است، جيم برادرم، ليزا هم خواهرمان است، پدرم را هم معرفي كردم.
- از آشنائي با شما خوشوقتم، خوب آقاي نوح خيال داريد با اين وضع چكار كنيد؟ آيا دست روي دست ميگذاريد كه تمام چهارپايانتان از بي آبي بميرند؟
گري: خشكسالي است، مگر نمي بينيد؟ هر موجودي را از ين ميبرد و ما نميتوانيم كاري بكنيم شايد اطلاع نداريد خشكسالي چيست؟
- عجب! عمري است كه با خشكسالي سر و كار دارم و راجع به آن فكر ميكنم، تازه حالا شما اين سوال را از من مي كنيد. هر جا كه من بروم خشكسالي است، چون من بدنبال آن مي گردم، ولي ميدانيد وقتي من جائي را ترك كنم و بي آبي و خشكي را پشت سر بگذارم، آن سرزمين تبديل بيك منطقه پر آب ميگردد. خشكسالي و مرگ و مير از بين مي رود، مردم زندگي خود را دوباره شروع مي كنند، اينكار منست و مدتي است كه اين خدمت را به بشر انجام ميدهم.

ليزا: مثل اينكه اين مرد ديوانه است، نمي فهمم چه ميگوئيد
- قربان دهانت ليزا خانم، درست گفتيد، من ديوانه ام. صبح كه از خواب برمي خزم دنيا را خشك و سوزان ميبينم، مردم را بدبخت و بيچاره مييابم، آنوقت دلم بحال آنها مي سوزد و بنا به اراده خود، صفا و زيبائي را به آنها برمي گردانم، براي آنها باران طلب ميكنم، شادي و سرور ميخواهم، بله براي اينكارها هم دليلي جز ديوانگي من وجود ندارد. همانطور كه گفتيد من ديوانه ام. ولي اسم ديگري هم دارد و آن مرد باران ساز است.
گري: نمي فهم، چطور ما تابحال از اين مرد باران ساز خبري نداشته ايم؟
نوح: ولي پدر، من درباره او در روزنامه چيزهائي خوانده ام.
- خوب، ديديد! آخر يكي پيدا شد كه حرف مرا باور كند بگوييد ببينم آقاي نوح، چه درباره او خوانده ايد؟
نوح: در روزنامه خواندم كه او را به وسيله پليس از شهر بيرون كردند و بعد ادامه داد: نگاه كن رفيق، ما به اين چيزها ايمان نداريم و نمي خواهيم هم داشته باشيم.

- پس شما بچه ايمان داريد؟ به مردن گاوهايتان و از دست دادن زندگيتان.
جيم كه تا آن موقع ساكت و مبهوت ايستاده بود لب بسخن گشود: داداش بي شوخي، بگو ببينم آيا ميتواني باران درست كني.
استاربوك در حالي كه سر خود را تكان مي داد گفت: - بلي برادر، چنين كاري انجام شده، بله ممكن است و من چندين بار اين معجزه را انجام داده ام.
جيم كه هر لحظه بر تعجبش افزوده ميشد گفت: - كجا اينكار را كرده اي و چطور؟
- چطور! عجب سوالي است، فرض كنيد كه من جواب شما را هم بدهم، بايد تصديق كنيد كه هيچكس كارهاي مرا و دواهاي مرا كه از آنها استفاده ميكنم، و فلسفه ساختن باران مرا نخواهد فهميد، مثلا اگر مقداري كلرات سديم را در آسمان رها كنيم در جريان هوا مغناطيس ايجاد ميكند و آنوقت يك دفعه...

اما ناگهان ليزا ميان حرفش دويد و گفت: - بله، من ميدانم، يكدفعه صدا ميدهد.
- بله درست است خانم، كاملا درست است، شما مثل اينكه تحصيلات عاليه كرده ايد ولي با اين وجود شما هم از بقيه كارها سر در نخواهيد آورد.
نوح: ممكن است دست از سر ما برداري.
ليزا: من هم موافق هستم نوح و از حرف هاي او چيزي سرم نمي شود.
گري: خوب تو در مقابل اين كار باور نكردنيت چه ميخواهي؟
نوح: ببينم پدر ميخواهي بحرفهاي اين مرد گوش كني؟
استاربوك: آقاي نوح، خيال نمي كنم شنيدن حرف هاي من اشكالي داشته باشد. در ضمن براي گوش دادن كه ديگر مجبور نيستيد خرجي بكنيد و سپس ادامه داد: آقاي گري، من براي انجام اينكار فقط صد دلار ميخواهم و بعد در عرض بيست و چهار ساعت براي شما باران مي آورم.

جيم: آقاي استاربوك راست ميگوئيد؟ باران حقيقي؟
استاربوك: بلي برادر، باران حقيقي، باراني كه از آسمان مي بارد. ما آنرا آب مي ناميم، آبيكه ماهي ها در آن شنا مي كنند موجودات از آن مي آشامند و در ضمن گاوها را از مردن نجات ميدهد.
جيم: نوح صد دلار ارزشي ندارد، شايد راست بگوئيد و باران بياورد.
ليزا: ديوانه نشويد و گول اين مرد را نخوريد.
نوح: خيالت جمع باشد، من كه اصلا ديگر به حرفهايش گوش هم نمي دهم.
گري: خوب آقاي استاربوك، ما از كجا بدانيم كه تو اين كار را انجام مي دهي؟
- متأسفانه نمي توانم به اين سوالات جواب بدهم.
ليزا: چرا؟ وقتي تو ميتواني باران بسازي، قاعدتاً بايد بتواني به اين سوالات هم جواب بدهي.
- خواهر زياد جوش نزن، وقتي اينكار را كردم آنوقت تمام سوالات را بخوبي خواهي فهميد.
- ليزا: بالاخره نگفتي كجا اينكار را كرده اي و اسمش چيست؟

آخرين مكاني كه اين هديه را برايشان آوردم، دهاتي بود كه پس از من آنجا را بنام من استاربوك خواندند. آنها قبل از من يك قطره هم آب نداشتند، حتي براي آشاميدن. بهمين دليل وسايل كارم در آنست فرود آمدم و بعد از بستن قراردادي، برايشان باران آوردم، در موقع خروج از آن محل، همه مردم براي اداي احترام، گردم جمع شدند و دعايم ميكردند بله اينكار منست؛ بعد رو به گري كرد و گفت: خوب چه ميگوئيد آيا حاضريد؟
گري: من حاضرم
ليزا: نه پدر، او دروغ ميگويد و و يك حقه باز بيش نيست.
- خانم اين حرفهاي شما مرا دلسرد ميكند، مرا نااميد ميسازد و ميدانيد كه مرد نااميد قادر بكاري نيست و نميتواند بكسي استفاده اي برساند.
خوب ببينم آقاي گري شما حاضريد كه براي خاطر ادامه زندگي خود اينكار را بكنيد؟
گري كه نمي دانست چه بگويد ساكت ماند.
- خوب مثل اينكه موافق نيستيد، و بعد از جا برخاست: - معذرت ميخواهم كه شب شما را خراب كردم. خداحافظ و بطرف در حركت كرد.
گري: صبر كن. صبر كن و سپس اضافه كرد: من ممكن است تو را يك دروغگو و كلاه بردار بدانم، ولي راجع به قرارداد هنوز حرفي نزده ام.
نوح: پدر مگر ميخواهي پولت را دور بريزي؟
گري: من بيشتر از چند برابر آن را شب جمعه در پوكر باختم، چه اشكالي دارد فرض ميكنم صد دلار هم بالاي آن .
ليزا: براي من مثل روز روشن است كه اين مرد دورغ ميگويد.

گري: ليزا؛ يادم مي آيد وقتيكه شما هنوز متولد نشده بوديد، يكي از دوستان من ناگهان مريض شد، دكترهاي شهر ما نتوانستند برايش كاري كنند، حتي او را به كانزاس سيتي فرستادند ولي معالجه نشد تا اينكه روزي يك دروغگوي حرفه اي و يك كلاه بردار مشهور از او براي معالجه اش پنجاه دلار مطالبه كرد، آن شخص بعد از گرفتن پول فرار كرد ديگر هم پيدايش نشد اما ليزا…
- اما چي پدر؟
- موضوع مهم و خنده دارش همين جاست، دوست جوان ما با خوردن همان دواهاي دروغي شفا يافت.

استاربوك: ببينيد دوستان، اصراري نداريد كه حرف مرا قبول كنيد ولي بايد بگويم كه صد دلار فقط و هميشه صد دلار است ولي باران، آنهم در چنين موقعي ميليون ها ارزش دارد.
گري كه معلوم بود دل به دريا زده است و فرياد زد: قبول كردم. استاربوك قبول كردم.
- آقاي گري باور كنيد از همان نگاه اول فهميدم كه شما با من كنار خواهيد آمد.
جيم: از كجا ميدانستي؟
- به چندين دليل، مثلا بخاطر اينكه شما فقط چهار نفر بوديد درصورتيكه ميزتان براي پنج نفر درست شده است.
گري: بله بهتراست فعلا غذا را بخوريم و بعد مشغول كارهايمان بشويم و بعد همگي مشغول خوردن شام شدند. گري با خوشحالي لقمه ها را بالا مي برد و بدون اينكه دليل شاديش را بداند. نوح كه متكبرانه به ديگران نگاه ميكرد، اين پيش آمد را يك كلاه برداري بيش نمي دانست و جيم هنوز تصميمي راجع به تازه وارد نگرفته بود و بالاخره ليزا دخترك جوان كه گاهگاهي از زير چشم به استاربوك نگاه مي كرد و بي آنكه حرفي بزند به غذا خوردن ادامه ميداد و حلال مشكلات و شيرين زبان روزگار، آقاي استاربوك هم بدون اينكه جائي براي تعارف بگذارد با عجله مشغول خوردن غذا شده بود در ضمن هر چند دقيقه هم جمله اي مي گفت و آنها را به آينده اميدوار ميكرد.

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837