يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم وضع اطاق و خانه ام را غير از هر روز ديدم. شهري كه من قبلاً در آن زندگي ميكردم در منطقه ئي بود كه درخت خرما فقط در گلدان ها نگاهداري ميشد و در زمستان هم حتما لازم بود آنها را با گلدانهاي ديگر به گلخانه هاي سرپوشيده و اطاقهاي محفوظ انتقال داد. ولي آنروز صبح وقتي بعادت مرسوم، كه قبل از بيرون آمدن از رختخواب، قدري به اينطرف و آنطرف غلت مي زنم و خميازه مي كشم و به اطراف نگاه ميكنم، از پنجره به بيرون نگاه كردم چشمم بر نخل هاي بلندي افتاد كه در داخل حياط، شاخه هايش از باد تندي تكان مي خورد و باز دورتر، سرهاي درختان خرماي بسيار ديده ميشد. نه، خواب نمي ديدم، مشغول تماشاي فيلمي هم نبودم. من خودم بودم كه از خواب بيدار شده بودم و با دو چشمم در عالم بيداري، درختان نخل را در خارج ميديدم كه شاخه هايشان از وزش باد مي لرزيد و صداي خش خش آن بگوش من مي رسيد. خانه ام محوطه بزرگي بود كه بيشتر به يك باغ متروك و فراموش شده شباهت داشت كه يك ساختمان پهن با يك رديف ستون چهارگوش و كوتاه در وسط آن قرار داشت كه كف اطاق هاي آن با زمين حياط برابر بود. زميني كه دور تا دور اين ساختمان بود شايد در چندين سال قبل، باغچه بندي شده بود كه تنها درختان قابل ذكر آن همين نخلها بودند كه بدنهاي كلفت و گره دارشان با الياف قهوه ئي رنگ، مانند ستونهائي، اينجا و آنجا ديده ميشد. در گوشه باغ هم نزديك سوراخي كه در پاي ديوار قرار داشت و شايد محل ورود يا خروج آب بود چند درخت كج و معوج كه شاخه هايشان بطرف زمين خم شده بود، خودنمائي ميكرد. در باغچه ها، علف هاي خودرو بسيار روئيده بود و مثل بياباني بود كه علف هاي بهاريش از تابش آفتاب سوزان تابستان خشكيده باشد. فقط دور حوض شش گوش جلوي ساختمان كه ساروجهاي كنار پاشويه اش ترك خورده و شكسته بود و در آب سبزش چند قورباغه بهت زده بديواره حوض چسبيده بودند چند بوته گل شب بو وجود داشت كه صبح وقتي از خواب بيدار شدم بوي آنها در اطاق بمشامم رسيد. يكي دو نفر در حياط بودند كه من ابدا آن ها را نمي شناختم به مغز خود فشار آوردم. فايده نداشت. اولين بار بود كه آنها را ميديدم. از پرچمي كه بالاي عمارت بود، فوري فهميدم آنجا يك ساختمان دولتي است. مردي بمن خبر داد كه چند نفر دم در خانه انتظار مرا مي كشند. لباس هاي خود را پوشيدم و از خيابان باريكي كه از آجرهاي شكسته فرش شده بود گذشتم و با خم كردن سر خود از چارچوب در كوتاهي بيرون رفتم. در بيرون، يك ميدانگاهي بي قواره و گشادي وجود داشت كه چند كوچه از آن جدا ميشد و خاك نرم فراواني روي زمينش را پوشانده بود. سه نفر كنار ديوار در آفتاب نشسته بودند كه به محض ديدن من بلند شدند و سلام دادند. يكي از آنها سبيل كلفتي داشت، ديگري بدون سبيل بود ولي چماق گره داري بدست گرفته بود.
سومي هم كه كج بيل دسته كوتاهي در دست داشت پشت مرد سبيل دار ايستاده بود. هر سه نفر شالي بسر بسته بودند و سرو رويشان را گرد و غبار گرفته بود. در سمت راست در بزرگي ديده ميشد كه باز پرچمي بالاي سر در آن افراشته و از باد در اهتزاز بود. زير پرچم روي يك تابلو كلمه فرمانداري خوانده ميشد. هان. اينجا فرمانداري است. شايد من فرماندارم؟ اما به اين سوال من زود پاسخ داده شد. مردي كه شايد پنجاه سال يا كمي بيشتر داشت سوار الاغ جلو مي آمد. الاغ زبر و زرنگي بود كه از گوش هاي راست و كشيده اش معلوم بود حيوان جو خورده و سر حالي است. چارپا، يورتمه پيش مي آمد و در پشت خود توده ئي از خاك هاي نرم ميدانگاهي را در هوا بلند مي كرد. سوار كه عينكي بچشم داشت و شاپوي سياهي بسر گذاشته بود، وقتي نزديك من رسيد دستي بسينه گذاشت و گفت: سلام آقاي مرزبان خوب، پس من مرزبانم و اين جا هم يك شهر مرزي است آنجا هم فرمانداري است. لحظه اي گذشت مرد الاغ سوار در پيچ كوچه داشت ناپديد ميشد كه اتومبيل كوچكي جلوي من ايستاد، از نوشته روي آن فهميدم كه متعلق به مرزباني است. آن سه مرد با اشاره راننده سوار شدند من هم در جلو قرار گرفتم و اتومبيل براه افتاد. در خارج شهر در مقابل يك ساختمان جدا كه چار طرفش صحرا بود راننده ماشين را نگهداشت و من پياده شدم مردي جلو آمد و نامه ئي بدست من داد و گفت: - من معاون شما هستم و اين هم حكم شماست. مرز اين اين حدود كه نزديك پنجاه فرسخ است زير نظر شما خواهد بود. حالا در نقطه ئي از مرز اتفاقي رخ داده است لازم است با اين سه نفر كه يكي راهنما و دو نفر ديگر شاكي هستند به آنجا برويد. معاون مرد پخته ئي به نظر مي آمد و با اطمينان حرف ميزد. من چيزي براي گفتن نداشتم. به نامه نگاه كردم عنوان آن به اسم من بود. دو سه بار از سر تا پاي نامه را خواندم ولي چيزي دستگيرم نشد راستي حواس من جاي ديگر بود. به مرز فكر ميكردم. به ميله ها به سيم هاي خاردار، به آدم هاي آن طرف، به هوا و دهكده ها و درختان آنجا، به حيوانات و علف هاي آن سرزمين و سگ هائي كه در برخورد به ما عوعو ميكنند، مخصوصاً به آن حادثه فكر مي كردم. چه اتفاقي افتاده است؟ وجود من چه اثري در آن حادثه خواهد داشت؟ كلمات: مرز، مراقبت، مسئوليت، اهميت، و چند كلمه ديگر كه دنبال هم رديف شده بود و امضاي فرمانده كل هم زير همه آن ها ديده مي شد، در خاطرم بود كه من از اين قبيل نامه ها زياد دريافت كرده ام و تقريباً هيچكدام از آنها را نه بدرستي خوانده ام و نه نگه داشته ام. با وجود اين كارهايم به همين نحو گذشته است، پس چه لزوم دارد اين يكي را بدقت بخوانم و نگاه دارم. مي خواستم آنرا مچاله كرده دور بيندازم، ولي معاون در مقابل من ايستاده بود. آنرا چارتا كردم و در دست خود نگه داشتم. ماشين دوباره براه افتاد و از شهر خارج شد . در خارج شهر باد تندتر بود. در مقابل ما بياباني وسيع پوشيده از شن هاي روان پهن شده بود كه شن هاي آن آرام با باد كشيده ميشد و رنگ زرد آن تا چشم كار ميكرد رشته رشته تا دور دست بچشم ميخورد. اتومبيل با سرعت از اين رشته هاي شن ميگذشت. در دشت علامت و نشانه ئي نبود. فقط مرد راهنما با چماقي كه در دست داشت روي ركاب ايستاده بود و راه را براننده نشان ميداد. دو نفر شاكي هر دو ساكت و خاموش در عقب بودند. مدتي بود كه مي رفتيم و جز بيابان خشك و خالي چيزي نميديدم. نزديك ظهر بود كه از ميان ديوارهاي گلي و كوتاه يك آبادي عبور كرديم. در انتهاي ده بچه اي بالاي ديواري نشسته بود و به هوا نگاه مي كرد. اين تنها موجودي بود كه در تمام طول راه به آن برخورديم. باز بيابانها شروع شد. همان شنهاي روان و همان بادي كه روي شنها كشيده ميشد و آنها را با خود ميبرد همه جا وجود داشت. باز هم مرد راهنما با چماقش راه را نشان ميداد و باز هم راننده بسرعت روي شنها پيش ميرفت.
|