دست گچ گرفته اش روي سينه اش آويزان است و صورتش مي سوزد، مثل آنكه سيلي خورده باشد. آه، بله، نامه هايش حتما به طور وحشتناكي احساساتي بوده است. چگونه مي تواند به طور ديگر باشد؟ از همه چيز گذشته، مجبور بود به هر قيمتي شده به خودش ثابت كند كه اين ضعف و بيچارگي نبوده كه او را به زدنا پيوسته، بلكه عشق بوده است! و تنها عاطفه ئي واقعا عظيم مي توانست رابطه او را با اين غاز زشت توجيه كند. زدنا مي گويد: عادت داشتي مرا همرزم صدا كني، يادت هست؟ سرخي صورتش بيشتر مي شود. آن كلمه مطلقا مسخره رزم. رزم آنها چه بود؟ در جلسات بي پايان آنقدر مي نشستند تا تمام پشتشان خواب مي رفت، اما وقتي از صندلي هايشان برمي خاستند تا عقيده ئي بي باكانه و اصلاح طلبانه را بيان كنند (يا دشمن طبقاتي بايد با بيرحمي بيشتر جنگيد، فلان يا بهمان نقشه بايد حتي از اين هم قاطعه تر باشد)، احساس مي كردند كه چهره هايي حماسي هستند در پرده ئي تاريخي: او در زمين فرو مي رود، بازوي خون آلودش هنوز به تفنگش چنگ زده، و زدنا، ششلول به دست، به درون آينده اي شلنگ مي اندازد كه ديدنش براي او مقدور نيست. در آن روزها پوستش دچار عارضه ديررس غرور جواني شده بود و براي آنكه آن را پنهان كند صورتش را با نقاب طغيان مي پوشاند. به همه مي گفت كه براي هميشه از پدرش، كه زارع ثروتمندي بود جدا شده است. و هيچ اهميتي براي سنت هاي كهنه روستايي زمين و زمينداري قائل نيست. علاقمند بود كه دعواي خشن خود را با پدرش و ترك نمايشي خانه را براي همه تعريف كند. اين داستان اصلا حقيقت نداشت. امروز، وقتي به گذشته، به جواني اش مي نگرد، هيچ چيز جز افسانه و دروغ نمي يابد. زدنا مي گويد: آن روزها تو خيلي فرق داشتي. آه، اگر فقط مي توانست آن نامه ها را پس بگيرد! كنار نخستين زباله داني مي ايستاد، بسته نامه ها را با دو انگشت مي گرفت، چنانكه گويي به مدفوع آلوده است، و آن را به ميان زباله ها مي انداخت. زدنا پرسيد: اصلا اين نامه ها به چه دردت ميخورد؟ آنها را براي چه مي خواهي؟ نمي تواند رك و راست به او بگويد كه مي خواهد آنها را توي زباله داني بيندازد. به صدايش لحني غمزده مي دهد و براي زدنا توضيح مي دهد كه اكنون در زندگي خود به نقطه عطفي رسيده و مي خواهد نگاهي به گذشته بيندازد. احساس ناراحتي مي كند، زيرا فكر مي كند كه داستانش بي پايه است و شرمنده مي شود. بله، به گذشته مي نگرد زيرا ديگر فراموش كرده است كه در جواني چگونه بوده. مي داند كه به گل نشسته است. به همين دليل مي خواهد مسير گذشته اش را بازبيني كند تا بداند كجا شكست خورده است. به همين دليل مي خواهد مكاتبات گذشته اش با زدنا را مطالعه كند، زيرا اين مكاتبات حاوي راز جواني اوست، سرنخي به ريشه هاي اوست. زدنا سرش را تكان مي دهد: من هرگز آنها را به تو پس نخواهم داد. به دروغ مي گويد: اما من فقط مي خواهم آنها را ازت قرض بگيرم. مي داند كه نامه هايش جايي در اين آپارتمان است، شايد در چند قدمي او، و هيچ چيز جلو زدنا را نمي گيرد كه هر لحظه آنها را براي خواندن به اين و آن بدهد. به نظرش تحمل ناپذير مي رسد كه تكه ئي از زندگيش در دستان او باقيمانده باشد، و دلش مي خواهد زيرسيگاري بلوري سنگين روي ميز قهوه خوري را به كله زدنا بكوبد و نامه ها را با خود ببرد. اما به جاي اين كار، استدعايش را درباره جواني و بازبيني ريشه ها و لزوم نگرش به گذشته تكرار مي كند. زدنا نگاهش را به بالا مي دوزد، و استواري نگاه خيره او ميرك را به سكوت وا مي دارد: هرگز آنها را به تو نخواهم داد. هرگز! هنگامي كه با هم از ساختمان محل اقامت زدنا بيرون مي آيند، هر دو ماشين هنوز كنار پياده رو، پشت سرهم پارك شده اند. دو تا مامورها كه در پياده رو مقابل نگهباني مي دهند اكنون مي ايستند و با دقت به ميرك و زدنا نگاه مي كنند. آنها را به زدنا نشان مي دهد: اين دو آقا در تمام سفر در تعقيب من بوده اند. واقعا؟ (لحن زدنا طعني تعمدي دارد) آيا همه در تعقيب تو هستند؟ چگونه زدنا مي تواند اين قدر بدبين باشد كه تو روي او اصرار بورزد آن دو مردي كه با اين گستاخي به آنها خيره شده اند فقط رهگذراني بي آزارند؟ تنها يك توضيح وجود دارد. زدنا در بازي آنها دخيل است. بازي تظاهر به اين كه چيزي به عنوان مامور پليس و چيزي به عنوان بگير و ببند پليس وجود ندارد. در همين حال، همچنان كه ميرك و زدنا تماشا مي كنند و دو تا مامورها عرض خيابان را مي پيمايند و سوار ماشين شان مي شوند. ميرك مي گويد:«سلامت باشي» بدون آنكه حتي نگاهي به زدنا بيندازد و به پشت فرمان ماشينش مي خزد.در آيينه مي بيند كه ماشن ماموران به دنبال او حركت مي كند. زدنا را نمي بيند. نمي خواهد او را ببيند. هرگز. بدين ترتيب نخواهد دانست كه او مدتها پس از رفتنش بر پياده رو باقيمانده و با وحشت به مسيري كه ميرك رفته خيره شده است. نه، وقتي زدنا از شناسايي مردان پياده روي مقابل به عنوان مامور پليس سر باز مي زد، بازي در نمي آورد. چنان مقهور وحشت موقعيت شده بود كه از طاقتش بيرون بود. مي كوشيد حقيقت را از خودش و از او پنهان دارد.
|