رگبار گلوله خاموشي دهكده را شكافت. زن هاي سراسيمه، كودكانشان را در پناه گرفتند. درها با شتاب بسته شد و صداي افتادن كلون ها به گوش آمد. پيرمردان كه در كافه كوچك دهكده به دور ميز بازي دومينو، سرگرم نشخوار زمان بودند با عجله بيرون ريختند و پراكنده شدند. اما خوآن كريسموس تومو به آستانه در خانه محقر خود نرسيد: گلوله ئي از پشت در سرش جا گرفت و او را خشك و منقبض نقش زمين كرد. سوارها كه هنوز از تفنگ هايشان دود بلند بود در تقاطع كوچه ها جست و خيز مي كردند. يكي از اين سرخ هاي مادر به خطا را هم نگذاريد فرار كند! زن ها نگران پيرمردهاي ديگر و بچه ها بودند، زيرا مرداني كه مي توانستند تفنگ سرپري به دست بگيرند يا از قداره استفاده كنند براي شركت در جنگ هاي پارتيزاني به بالاي تپه رفته بودند. گروهبان كه در ميان صفير گلوله ها روي زمين اسبش قرار گرفته بود، از اين تجربه بهره مي گرفت: مرغ هاي ترسو، بيائيد بيرون مثل مرد جنگ كنيد! در ميدان، سايه ها در زير آفتاب از جنبش باز مي ماند. سگي كه در خانه صاحبش را بسته يافته بود، بيمناك زوزه مي كشيد، و بي آن كه طرفي بربندد مي كوشيد پوزه اش را لاي در فرو كند. تفنگ گروهبان بار ديگر طنين افكند و حيوان كه به خود پيچيده بود به شتاب شروع به چرخيدن به دور خود كرد. مارپيچ زوزه هايش تمام دهكده را مي شكافت و پيش مي رفت، ناگهان دري گشوده شد. كلاريسا موفق شد از دست عمه هايش آزاد شود و خود را به كنار پدربزرگش برساند، اما خوآن كريسوس تومو ديگر زنده نبود. گروهبان فرياد زد: دختر را دستگير كنيد! سربازها، سوار بر اسب، حيرت زده، به يكديگر نگريستند. آن ها خود را براي انجام چنين فرماني آماده نكرده بودند. گروهبان كه آن ها را مردد ديد با تپانچه خود به تهديد پرداخت: نشنيديد چه گفتم؟ سرجوخه روسندو كه مراقب دروازه دهكده بود مهميز به اسب زد، اما پيش از آن كه بتواند نزديك شود چهار سرباز خود را به روي دختر افكندند. ناگهان دختر از زير شال خود تمام گلوله هاي تپانچه اش را خالي كرد و دو تن از سربازها از مركب هاي شان به زير افتادند. سربازها آماده تيراندازي مي شدند كه گروهبان جلو آن ها را گرفت. او را زنده مي خواهم. و در حالي كه اسبش را روي دو پا بلند مي كرد راه بر دختر بست. دستگيرش كنيد. سربازها دختر را از اين سو به آن سو مي كشيدند تا سرانجام توانستند در گوشه ميدان، ميان پاهاي اسب ها، دست و پاي او را ببندند. از ميان لباس هاي دريده و پاره، قسمتي از تن دختر، آشكار شد. دست يكي از سربازها روي آن افتاد و در همان اثنا، گلوله گروهبان به زانوي سرباز اصابت كرد. سرباز مجروح كه جز پيكر دختر جوان تكيه گاهي نداشت ناله كنان بر زمين خم شد: سر گروهبان، ناقصم كرديد! براي اين كه دستت جائي فرود آمد كه نگاه من به آن دوخته شده بود. اين زن مال من است و من هم اهل بذل و بخشش نيستم. در حالي كه كلاريسا دست و پا بسته روي پاهاي گروهبان افتاده بود، گروه آماده مي شد تا دهكده را ترك كند، زوزه هاي سگ بريد. آخرين سواران كه اجساد همقطاران خود را بر ترك اسب ها افكنده بودند هنوز دهكده را ترك نكرده بودند كه عمه هاي كلاريسا، اشك هاي خود را بر خاك ميدان افشاندند. پس از آن، درها يكي پس از ديگري گشوده شد و تفسيرها درباره پيرمرد با هم درآميخت. آن ها سر مرده را بلند كردند و مرده از ميان سوراخي كه سرهاي آن ها دورتادورش را گرفته بود به خورشيد خيره ماند و خواهرانش هرچه پلك هاي او را روي هم مي نهادند سودي نداشت؛ ديگر خورشيد مردمك چشم هايش را آزار نمي داد. آنگاه يكي از عمه ها به پسربچه ئي كه با خود در نبرد بود تا گريه نكند گفت: به كوهستان برو و به دنبال نزديك ترين رابط چريك ها بگرد. به او بگو به پدرت خبر بدهد كه سربازها پدربزرگت را كشته اند و عمه كلاريسا را برده اند. پسربچه با قدم هاي كند به راه افتاد. پاهايش بيش از آن سنگيني مي كرد كه بتواند از رشته خوني كه همچنان از پيكر پدربزرگش جاري بود، دوان دوان دور شود. سرجوخه در راه بازگشت به سربازخانه، رد خون اجسادي را كه بر ترك اسب ها تكان مي خوردند دنبال مي كرد و غيظ خود را فرو مي خورد. مسافتي دورتر، وقتي كه سربالائي جاده آغاز مي شد، صداي ناله هاي دخترجوان كه لب هاي خود را مي گزيد به گوش او رسيد. اسبش را تندتر راند و به گروهبان رسيد: بهتر است جسدها را همين جا به خاك بسپاريم. وجود صليب آن ها در مقابل سربازخانه ايجاد ناراحتي مي كند. هركاري دلتان مي خواهد بكنيد سرجوخه، من با اين ماده به راهم ادامه مي دهم. سوارها ايستادند و در ميان بيشه، در سايه درختان، در زير حركات بال هاي لاشخورهائي كه رد خون دنبال مي كردند گورهائي حفر كردند. هوا خنك نبود، اما در سربازخانه همه مي لرزيدند. آن ها نمي فهميدند كه به چه جهت برخلاف تاكتيك هاي جنگ به آن ها دستور داده مي شد كه براي نبرد به كوهستان بروند. افراد، تفنگ هايشان را روغن كاري مي كردند و منتظر بودند در اتاقي كه گروهبان در آن با دختر خلوت كرده بود گشوده شود. آن ها سرجوخه روسندو را مامور كرده بودند كه درباره دستورهاي صادره با سركرده شان وارد مذاكره شود. براي همه آن ها كاملا روشن بود كه اگر چريك ها را در استحكامات خودشان تعقيب كنند تا نفر آخر نابود خواهند شد.
|