آن زمان كه مادرها خوراكى ها را از دست بچه ها قايم مى كردند، ديگر نيست، حالا بايد دور وبر بچه ها را گرفت تا لطف بكنند و چيزى بخورند تا پدر و مادر خوشحال شوند. آن زمان كه بچه ها با يك اسباب بازى ساده از ذوق به عرش مى رسيدند و سالها با آن مأنوس بودند و سر آخر هم سالم آن را نگه مى داشتند، تمام شده است. حالا بچه ها هنوز به دنيا نيامده اتاقشان پر از اسباب بازى و انواع و اقسام چيزهاست و از وقتى چشم باز مى كنند، همه چيز دارند، آن قدر كه هيچ كدام را نه مى بينند و نه از آن لذت مى برند. شايد آن زمان كه بچه ها با پاى خود به مدرسه مى رفتند و خبرى از سرويس و اتومبيل شخصى پدر و مادر نبود، درس خواندن اين قدر مضحك نشان نمى داد. حالا پدر و مادرها دائم كار مى كنند، كار مى كنند و كار مى كنند تا همه چيز تأمين باشد اما بچه ها باز هم ناراضى اند، طلبكارند، سرخورده اند، كمبود دارند، پرخاشگرند. سن ازدواجشان بالا رفته، سن اعتيادشان پايين آمده، مانتوها و دمپاى شلوارشان بالا رفته و...
حالا از آن سوى بام افتاده ايم. هر چه فكر مى كنم، مى بينم ما آدم ها هميشه يك مشكل بزرگ داشته ايم؛ اينكه در زندگى تعادل را از ياد مى بريم. نه آن كمربند و تنبيه پدرسالارى خوب بود، نه اين ناز و نعمت مخرب؛ نه آن يخدان هاى خالى و قفل زده خوب بود و نه اين يخچال هاى زورچپان چندان لطفى براى اهالى خانه دارند.
بچه هاى ديروز عمدتاً در «نداشتن» به سر مى بردند و بچه هاى امروز بسيارى شان از «داشتن» به بيراهه كشيده مى شوند. امروز پدرها شده اند ماشين پول . اگر مادر ديروز دستهايش به دار قالى پينه مى بست، امروز ذهنى پينه بسته دارد؛ ذهن او گاه در ميان سس ها و جديدترين مدهاى خوراكى مى ماند كه كدام را انتخاب كند و گاه در آستانه تهيه سرخ كن و مايكروويوهاى عمدتاً تزيينى و دغدغه تاتو و ليپوساكشن و خوش اندام شدن و رژيم هاى جورواجور دورانى سرگيجه آور دارد.
ذهن زن همه جا هست و بدتر از همه اينكه مى خواهد همه را راضى نگه دارد و چشم بسته نام «ايثار» را هم بر اين «جلب رضايت» مى گذارد؛ يا حداقل به او قبولانده اند كه چنين است. او مى خواهد همه را راضى نگه دارد، الا خودش و ذهن او همه جا هست الا درونش؛ گهگاه هم كه به خودش و درونش مى پردازد، نمى داند با انديشه هايش چه بكند.
|