رضا چاييچي :
اين كيست كه زير بارانها
پيوسته خندان مي آيد
ومرا از ستاره ام
كنار پنجره اش مي كشد و محكومم مي كند آنجا بايستم تا بر آمدن سپيده
مي گويم فردا
در كوچه پس كوچه هاي شب
راه گم كرده است
بي اعتنا به گلدانها يش آب ميدهد
و وادارم مي كند به جوانه هاي گياهي تازه سر از خاك بر آورده بنگرم
و من از پنجره اي كه نميدانم از آن كيست
به كهكشان مي نگرم در جستجوي ستاره ام. ***
|